⚜️14⚜️

70 15 7
                                    

⚜️⚜️⚜️⚜️

⚜️⚜️⚜️

⚜️⚜️

⚜️

هرچقدر جلوتر میرفتن،خورشید ناپیدا تر و محو تر میشد؛آخرین ساعات غروبش بود و برای زینی که خورشید رو توی چشماش داشت،دیدن غروبش احساس ناآشنای غریبی رو به قلبش تزریق میکرد؛دنیا رو براش کوچک تر از اونی میکرد که بتونه لبخندشو تو خودش جا بده!!

حالا همسفر کسی شده بود که طوق گناه قتل دوستشو به گردن داشت.به دستور فرمانده همراه شولز به عنوان مترجمش راهی این سفر نه چندان طولانی شده بود.

اینکه هر لحظه زندگیش چطور به سایه مرگ گره خورده بود برای خودشم غیر قابل باور بود!

شاید فقط چند دقیقه طول میکشید تا شولز تصمیم بگیره تو همین جاده از دستش خلاص بشه و برای کسی هم مهم نباشه تا بپرسه واقعا چه اتفاقی افتاده یا یه مین زیر چرخ های ماشین منفجر بشه و بدنش جوری از هم بپاشه که انگار هیچ وقت زینی نبوده!ما اینا همش یه خیال بود...

آدم ها چیزهایی که بهشون خیلی نزدیکه رو کمتر حس میکنن!این باعث میشد واقعیت های زندگی یه خیال باقی بمونن...

دیده شدن ساختمون از دور نوید به مقصد رسیدن و میداد،سالم به مقصد رسیدن!

با کمتر شدن سرعت ماشین شولز جوری که زین بشنوه زیرلب زمزمه کرد:هی پسر اینجا زمان و مکان درستی برای عقده گشایی اتفاقات گذشته نیست، مراقب باش دردسر درست نکنی!

زین پوزخند محوی زد؛ظاهرا احساس خطری که کنار اون مرد داشت متقابل بود.

همزمان با رسیدن اونا به در ورودی،یه کادیلاک مشکی که روش پرچم آلمان کوچکی با وزیدن باد تکون میخورد،چند متر اون طرف تر توقف کرد.

مرد خوش پوشی که تمام رنگ های نقاشی چهرش روشن بود،از ماشین پیاده شد و به سمت اونا اومد؛شولز با دیدنش سریع از ماشین پیاده شد و با رسیدن بهش با لبخندی چاپلوسانه بهش دست داد!

غریبه با گرمی دستشو فشرد و لبخندی روشن تر از چشماش تمام حاضرین رو از نظر گذروند، نگاهش کمی روی زین توقف کرد و دوباره حواسشو به مردی که خیال نداشت دستشو رها کنه داد!

شولز:آقای هوران..خوش حالم از دیدنتون..فکر کنم بدونید سیاس..

نایل:منم خوش حالم از دیدنتون آقای؟؟

ش:شولز هستم،ستوان شولز معاون فرمانده هوکر

نا:فکر میکردم خود مارشال حضور پیدا کنن،خب این جلسه واقعا مهمه

⚜️Schießpulver⚜️Donde viven las historias. Descúbrelo ahora