⚜️18⚜️

29 11 2
                                    

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️
⚜️⚜️⚜️⚜️
⚜️⚜️⚜️
⚜️⚜️
⚜️

حالت چطوره پسر؟ از دیشب که بهتری درسته؟

لویی ظرف غذا رو روی میز کنار تخت گذاشت،ظرف های شام دیشب خالی بود،این نشونه خوبی بود یعنی اون پسر هم داشت برای بهتر شدن حالش تلاش میکرد.

لو:ظاهراً غذای دیشب و خیلی دوست داشتی،دست پخت لیام بود و شاید برات جالب باشه که خودش خواست برات بیارم.

لویی همون‌طور که با پسر خواب آلوده حرف میزد پرده ها رو کنار زد تا نور بیشتری وارد بشه.
زین هم سعی میکرد با صدای پرانرژی لویی مغزشو هشیار کنه.
خمیازه ای کشید و روی تخت نشست،لویی به این حرکت ناگهانیش لبخندی زد و از پنجره فاصله گرفت،صندلی رو تا کنار تخت کشید و توی نزدیک ترین فاصله از اون گوله کاموای مشکی شلخته نشست.
با نگاه کردن به موها و لباس هاش خودشو بابت تشبیهش تحسین کرد.

لو:هنوزم نه؟

لحن مهربونش زین رو از اینکه جواب منفی بهش بده خجالت زده میکرد،هنوزم چیزی یادش نمیومد.
اما قبل از اینکه چیزی بگه لویی جوابشو گرفته بود.

ل:خیلی خب پسر،تقصیر تو که نیست.

بلند شد و دستش رو روی شونه زین گذاشت و با لحن دلگرم کننده ای ادامه داد:زمانش که برسه همه چیز یادت میاد.
و قبل از خارج شدن از اتاق لب زد:میرم پیش لیام،صبحونتو کامل بخور،میبینمت.
و زین با این سوال که لیام دقیقا کیه تنها گذاشت.!
فکر کرد که باید آشپز اردوگاه باشه چون لویی گفته بود براش غذا درست کرده.
.
.

لویی تازه وقتی پاشو از اتاق بیرون گذاشت متوجه اون رایحه خوب و متفاوت شد که مطمئن بود منشائش اون پسر ناشناخته اس!
لیام منتظرش بود،باید می‌رفت؛
ولی از اینکه دوباره مجبور بود خبر بدی بهش بده متنفر بود.
از حساسیت گیج کننده فرمانده خوش قلبشون روی اون پسر باخبر بود اما نمیخواست و نمیتونست دلیلش رو بپرسه! میخواست بپرسه از کجا اونو می‌شناسه و نسبتش باهاش چیه اما دوست نداشت کسی توی گذشته خودش کنکاش کنه پس متقابلاً اینکار رو در حق کسی هم نمیکرد!

اما اشتباهش اینجا بود:
اون پسر همه آینده لیام بود،نه بخشی از گذشته اون..!

لیام به احترام دوستش که وارد اتاق شد سیگارشو خاموش کرد،از قیافش هم میتونست جواب سوالاتش رو بگیره.
لویی با اخم رد دود خاکستری به پرواز دراومده رو گرفت و به صورت پر از آرامش لیام رسید.
با صدای تقریبا بلندی گفت:داری شبیه رافائل میشی،بی قید و احمق!الان وقت سیگار کشیدنه؟توی الکل هم داری مثل اون دیوانه زیادروی می‌کنی....مثل مجسمه بودا شدی وقتی دورش عود روشن میکنن....
اون به غر زدن ادامه میداد و چهره لیام متعجب تر و چشماش حالت خنده بیشتری می‌گرفت.

⚜️Schießpulver⚜️Место, где живут истории. Откройте их для себя