❤️4

989 228 7
                                    

+"چ...چا..چانی"
هر دو به هم خیره شدن.بک ضربان قلبش رو دیگه حس نمیکرد.چان فقط با چشمای گشاد سعی میکرد حرفای چند دقیقه پیش که شنیده رو هضم کنه.یعنی مخاطب همه حرفای دیشب بک اون بود.عشق ممنوعه...
+"چا..چان"
بک همینطور که سعی میکرد لکنتشو کنترل کنه،دوباره صداش کرد.
+"ب..بذار توضیح بدم.خب؟"
بک خودشم نمیدونست چیو چجوری میخواد توضیح بده.فقط قیافه بهت زده چانیول-که بک معتقد بود خیلی خوردنی شده و اگه شرایط بهتری بود قطعا کلی فانتزی جدید با همین قیافه چان میساخت-واقعا میترسوندش.
+"بب..ببین.بیا بشین من بگم چی شده خب؟"
ولی تا قبل از اینکه بک بهش برسه،درو باز کرد و سریع خارج شد.بک سعی کرد دنبالش بره ولی خودشم نمیدونست چی میخواد بهش بگه.پس اجازه داد هر دوشون یکم فاصله بگیرن تا بشه راحت تر اتفاقی که افتاده رو هضم کنن.
اومد تو خونه و پشت در بسته نشست و سرشو گذاشت رو زانوهاش.وقتی شیو جلوش وایساد سرشو بلند کرد.
+"چرا درست بهم نگفتی هیونگ؟نمیشد زودتر صدام کنی؟فهمید.چان فهمید".
اخر حرفشو ناله کرد.به سختی بغضشو کنترل میکرد.واقعا نمیدونست چیکار کنه.الان چان با خودش چه فکری میکرد.همیشه فکر میکرد اگه روزی بخواد اعتراف کنه،کاری میکنه اونروز رو تا ابد تو یاد جفتشون بمونه.ولی حالا...
*"میتونستم ولی نکردم.بالاخره اعتراف کردی.راحت شدی".
+"چی میگی هیونگ؟اعتراف؟قیافشو ندیدی؟عین سکته ایا شده بود".
*"حالا هر چی.پاشو خودتو جمع کن.شب میاد خونه باهاش حرف میزنی درست میشه همه چی.پاشو"
بک دوبار زد تو سرشو پاشد رفت تو اتاقش. ------------------------------------------------------
ساعت نزدیکای دوازده شب بودو چان هنوز برنگشته بود خونه.گوشیشم خاموش بود.بقیه اعضا نمیدونستن چه اتفاقی افتاده.فقط بهشون گفتن که چان از صبح که رفته برنگشته.
*"هیونگ مطمئنین نیومد خونه؟اخه من که بهش زنگ زدم گفت کارای دخترعموش تموم شده و رفته هتل.خودشم داشت میومد خوابگاه"
سهون رو به بک پرسید.بکهیون اب دهنشو قورت داد و نگاشو از سهون گرفت.
+"ن..نه.نیومد.من تا یازده خواب بودم بعدشم رفتم حموم شایدم اومده من ندیدمش".
به هر زحمتی بود جملشو تموم کرد.سرگیجه و حالت تهوع از بعد از رفتن چان اومده بود
سراغش.نه نهار خورده بود نه شام.حالا باید چیکار میکرد؟چان چی میشد؟چان دیگه باهاش حرف میزد؟درموردش چی فکر میکرد؟
انقدر تو این چند ساعت به اینا فکر کرده بود که دیگه مغزش نمیکشید.بالاخره بعد از کلی
انتظار یه پیام از طرف چان برای سوهو اومد که رفته پیش خانوادش و میخواد یه مدت نها باشه.همین.
-"خیل خب اینم چان.پاشین برین بخوابین"
همه شب بخیر گفتن و رفتن اتاقاشون.فقط بک موند.نمیتونست تو اون اتاق بخوابه.نه تا وقتی چان نبود.نه تا وقتی صدای نفسای منظمش که خیلی وقته مثل لالاییه واسه بک تو اتاق نبود.اشک تو چشماش جوشید.یه دفعه دلش برای چان تنگ شد.اگه به خودش بود همین الان سوار ماشینش میشد میرفت پیش چان و همه چیو میگفت.از اینکه عاشقشه.اره دیگه مطمئن بود که عاشق چانه.ولی نمیخواست اذیتش کنه.باید بهش فضا میداد.به هر حال نه تنها از
همجنسش اعتراف شنیده بود که اون شخص بک بود.صمیمی ترین دوستش.همونجا رو مبل دراز کشید و سعی کرد با اشک هاش مبارزه کنه.
----------------------------------------------------------------------
Chan's p.o.v:
اروم چشماشو باز کرد.یکم فکر کرد تا یادش بیاد کجاست.دیروز بعد از اینکه با اون حال از خوابگاه بیرون زده،یکم تو خیابونا گشت و بعد وقتی دید نمیتونه فعلا با بک چشم تو چشم شه،تصمیم گرفت پیش پدر مادرش.دیشب اصلا نتونست بخوابه.مشکلی با حرف بک نداشت.نه ازش ناراحت بود نه عصبانی.فقط گیج بود.شاید چون بدش نمیومد.شاید چون هر چی بیشتر بهش فکر میکرد قلبش بیشتر اکلیلی میشد.ولی به این سادگیا نبود.اول از همه اونا پسر بودن.تو کشوری که همجنسگرایی جرمه.بدتر از همه اونا ایدل بودن.یعنی به معنای واقعی زندگیشون دست خودشون نیست.
از دیشب تا حالا انقدر فکر کرده بود و تغییر مود داده بود،که واقعا مغزش درست کار نمیکرد.از طرفی بکهیون مثل برادرش بود و دیوانه وار دوستش داشت.از طرفی دیگه هم همیشه بک چیزی فراتر از بقیه اعضا براش بود.نمیدونست.واقعا نمیدونست چیکار میتونه بکنه.قطعا نمیشد تظاهر کرد که هیچ اتفاقی نیفتاده.بک ناخواسته بهش اعتراف کرده بود و اون با وجود اینکه خیلی شکه بود،ته ته دلش یه حسی مثل خوشحالی،قلقلکش میداد.
پوفی کشید و از تخت قدیمیش بیرون اومد.رفت تو اشپزخونه که دید مادرش درحال اشپزیه.
+"سلام بر زیباترین و مهربون ترین و کدبانو ترین مادر دنیا" حضورشو اینجوری اعلام کرد و بعد گونه مادرشو بوسید.
-"دلم میخواد بدونم تو این زبونو نداشتی چیکار میکردی؟"
+"هیچ کار.بازم با این جذابیتم کلی دل میبردم" .
-"خودشیفته هم که هستی.بشین برات صبونه بیارم".
+"بابا کجان؟"
-"رفته به رستوران سر بزنه.راستی امروز یورا کار داره بچشو میاره اینجا"
+"مگه پرستار نداشت؟"
-"چرا ولی انگار یه هفته مرخصی گرفته بره شهرشون".
چان سری تکون داد و شروع به خوردن کرد.
-"خب کی میخوای تعریف کنی؟"
مادرش بعد از ایمکه یکم کارای اشپزخونه رو انجام داد و با یه فنجون چای نشست رو به روش پرسید.
+"چی رو تعریف کنم؟"
-"بیخیال چان.من تو رو بهتر از خودت میشناسم.مطمئنم یه چیزی شده که انقدر بیخبر اومدی اینجا"
+"اومدم به شما سر بزنم مادرجان.چون یمدت استراحت داریم بهترین فرصت بود که بیام پیشتون.نگفتمم که سورپرایزتون کنم".
-"چان"
یول سرشو پایین انداخت.میدونست نمیتونه چیزیو از مادرش مخفی کنه.چشمش همیشه همه چیو لو میدادن.
-"کیه؟من میشناسمش؟"
با این حرف مادرش خیلی سریع سرشو بلند کرد.مادرش با یه نیشخند کوچیک گوشه لبش بهش نگاه میکرد.
+"ک..کی کیه؟"
مادرش کمی دیگه از چایش رو خورد و بعد تو چشمای پسرش که خیلی سعی میکرد از نگاه کردن بهش فرار کنه،نگاه کرد.
-"همون که اینجوری دلتو برده.همون که باعث شده بیای خونه قدیمیت تا راحت تر بهش فکر کنی.همون که دیشب تا صبح بهش فکر کردی.همون کسی که با بقیه فرق میکنه".
+"از کجا میدونین فرق میکنه؟"
-"چون تو فرق کردی.چون تو جور دیگه ای بهش فکر میکنی.چون چشمات حتی بدون اینکه اسمشو بیاری برق میزنه.برقی که تاحالا توشون ندیدم".
چان زیاد از حرفای مادرش تعجب نمیکرد.اون هر وقت وارد رابطه میشد،میومد پیش مادرشو براش تعریف میکرد.شاید خودش نفهمیده بود ولی مادرش از دیروز که بی خبر اومده بود تا بقول خودش بهشون سر بزنه،میدونست پسرش عوض شده.و حالا مطمئن بود دلیل اون عوض شدن شخصیه که بدجور ذهن و شاید قلب پسرشو درگیر کرده.
-"چان؟دوست داری تعریف کنی؟میخوای بگی چی شده که..."
حرفش با صدای زنگ در قطع شد.
-"حتما یوراست.من باز میکنم ولی این بحث اینجا تموم نمیشه".
مادرش بلند شد و سمت در رفت و لحظه بعد صدای یورا و دختر کوچولوش تو خونه پیچید.
چان نفس حبس شدشو بیرون فرستاد.از اینکه در مورد موضوع با مادرش حرف بزنه ترسی نداشت.ولی مشکل اینجا بود که خودشم نمیدونست.نمیدونست حسش به بک چیه.نمیدونست لیاقت بک رو داره یا نه.حتی تصور اینکه روزی بک رو ناراحت کنه هم دلش و به درد میاورد.
خسته از فکر های تکرار از رو صندلیش بلند شد و سمت حال پیش خواهر و خواهرزادش رفت.
--------------------------------
Baek's p.o.v:
×"بکهیون بیا نهار"
کیونگ داد زد تا بالاخره بک بعد از بیست و چهار ساعت از اتاقش بیاد بیرونو یچیزی بخوره.به همه گفته بود که معدش بهم ریخته و با همین عذر چپیده بود تو اتاقش.هرچند نمیتونست اونجا رو بدون چان تحمل کنه،ولی حداقل بوی چان توش بود و ارومش میکرد.
ابی به دست و صورتش زد و رفت بیرون.رنگ و روش رفته بود.دلش حسابی برای چان تنگ شده بود.دو روز از نبودش میگذشت و فقط با پیام به سوهو از حالش خبر میداد.
*"هیونگ چان دیگه پیام نداد؟نگفته کی میاد؟"
~"نه فقط همون دیشب که پیام داد گفت خوبه"
نهارشون رو تقریبا تو سکوتو هر از گاهی با شیطنتای کای و سهون خوردن.بعد از نهار بک میخواست دوباره بره تو اتاقش که سهون جلوشو گرفت.
×"هیونگ یه دقیقه میای حرف بزنیم؟"
بک اول میخواست مخالفت کنه ولی بعد قبول کرد.نمیخواست دوباره بره تو اتاق و غصه بخوره.غمباد گرفته بود دیگه.
*"چی شده سهون؟"
×"هیونگ تو از چان هیونگ خوشت میاد؟"
سهون به محض اینکه یکم دورشون خلوت شد اروم از بک پرسید.سهون ادم رکی بود و واسه حرف زد زیاد مقدمه چینی نمیکرد.اعضا هم تقریبا بهش عادت کرده بودن.ولی الان با این قیافه همیشه پوکرش زل زده بود به بک و انقدر راحت ازش همچین سوالیو میپرسید.واین اصلا به بکی که کلا دو روزِ قبل رو تو شُک سپری کرده بود،کمکی
نمیکرد.همینجور که با قیافه هنگ و وحشت کرده به سهون نگاه میکرد،اب دهنشو قورت داد.
×"هیونگ چرا هنگ کردی؟جواب بده".
*"ن..نه.ا..از کجات هم..همچین چیزیو اوردی؟" هرچقدر هم که سعی کرد،نتونست لکنتشو کنترل کنه.
×"هیونگ بیخیال.فک نکنم کسی باشه که ندونه"
برق از سر بک پرید.همه میدونستن؟یعنی اعضا؟
×"هیونگ چرا هر چی میگم عین سکته ایا میشی؟این چیز بدی نیست.به کسی هم مربوط نیست.فقط بگو چان هیونگ چرا یهو ول کرد رفت؟"
بک که چند دقیقه ای بود از شک خارج شده بود،اروم جواب داد:
"شنید.اعترافمو ناخواسته شنید".
×"اوه"
سهون فقط تونست همینو بگه.
×"عیب نداره هیونگ.نمیخواد خودتو ناراحت کنی.درست میشه".
بک لبخند تلخی زد.
*"درست نمیشه سهون.چان اعترافمو شنید.بعدشم رفت.دو روزه خبری ازش نیست.بهم زنگ نمیزنه.پیام نمیده.حتی بهش زنگ زدم جواب نداد.چی میخواد درست شه".
×"برای همینه که میگم درست میشه"
*"منظورت چیه؟"
بک همینجور که سعی میکرد مخفیانه اشکاشو که این دوروز دوستای جداناپذیرش شده بودنو پاک کنه،پرسید.
×"ببین،چان هیونگ اگه ناراحت میشد یا شکه میشد یا عصبانی میشد،میومد بهت میگفت.حرف میز،داد و فریاد راه مینداخت یا چمیدونم یکاری میکرد.ولی الان رفته.یعنی درواقع فرار کرده.چه میدونی شاید اونم همچین حسی داشته باشه.شایئ یکم وقت میخواد فقط.پس انقدر خود خوره نکن.مطمئن باش وقتی برگرده،یا دوباره میشین همون دوستای صمیمی یا چان هیونگم بهت اعتراف میکنه".
بک هر چند نمیخواست دلشو خوش کنه ولی حرفای سهون خیلی حالشو بهتر کرده بود.راست میگفت.چان اگه ناراحت یا عصبی میشد،خیلی راحت میگفت و دلخوریشو مطرح میکرد.حالا که نمونده و رفته،میتونست دلیلش این باشه که یا هنوز خیلی شکست یا داره فکر میکنه.درحال اوضاع خیلیم بد نبود.
سهون وقتی دید تونسته ذهن بک و حدودی اروم کنه،بلند شد تا بره.ولی هنوز بلند نشده بود بک دستشو گرفت.
*"گفتی همه میدونن.منظورت کیان؟"
×"هرکس کخ دقت کنه میفهمه هیونگ.نه فقط ت که یبعضی وقتا چان هیونگم کم عاشقانه نگات نمیکنه".
*"ممنون"
سهون لبخندی زد و رفت.شاید حق با اون بود.شاید انقدرا هم بد نشده بود که چان فهمیده.
--------------------------------
Chan's p.o.v:
تو بالکن خونه پدریش ایستاده بود و بیرون و نگاه میکرد.جایی که تمام بچگیشو جوونیشو قبل از ینکه یه ایدل بشه گذرونده بود.چهار روز از اومدنش به اینجا میگذشت و تا الان بجز همون صبح اول،در مورد قضیه بک با مادرش حرف نزده بود.بخاطر اومدن چان خانوادش مهمونی گرفتن.برای همین سر مادرش خیلی شلوغ بود.ولی میدونست که امشب دیگه راه فرار نداره.باید با مادرش در این مورد حرف میزد.چون صبح کاملا مستقیم بهش گفته بود که شب باید حرف بزنن.
کمی که گذشت،مادرش اومد تو بالکن.
-"خب،حالا میخوای تعریف کنی؟به اندازه کافی فکر نکردی؟"
+"نمیدونم مامان.خودمم نمیدونم.حق با شما بود.اینبار فرق میکنه.یعنی شخصش خیلی با بقیه فرق میکنه.برای همینم نمیدونم".
-"دوسش داری؟"
+"فک کنم".
-"پس تمومه.امشبو هم فک کن.اگه مطمئن شدی،فردا برو پیشش".
+"همه چی خیلی پیچیدس مامان.نه من یه ادم معمولیم نه اون.اگه با هم بودنمون، چیزی که سال ها براش زحمت کشیدیمو نابود کنه چی؟مطمئن نیستم ارزششو داشته باشه".
-"چان،شما زندگیای خودتونو دارید.نمیتونی همه زندگیتو به این فکر کنی که ممکنه حِ ر ف ت نابود شه.ترسو نباش چان.برای چیزی که میخوای بجنگ.همونجور که برای به اینجا رسیدنت جنگیدی"
+"نمیدونم واقعا. این چند روز خیلی فکر کردم،ولی به هیچ نتیجه ای نرسیدم".
-"ببین پسرم،اگه دوسش داری،اگه با بقیه فرق میکنه،اگه انقدر ارزش داره که چند روزِ انقدر فکرتو مشغول کرده،حتی ثانیه ای صبر نکن."
مادرش بعد از گفتن حرفاش برگشت داخل خونه تا به پسرش فرصت بده با خودش کنار بیاد.
چان تا صبح همونجا نشست.اینبار جور دیگه ای به رابطش با بک فکرد کرد.به وقتایی که باهم وقت میگذروندن.هر لحظش برای چان بینظیر بود.اون و بک از همون روزای اول رابطه نزدیکی بهم داشتن.چان دیوانه وار صدای بکو دوست داشت.همیشه وقتی صداشو میشنید،با چشمای بسته ازش لذت میبرد.اون همیشه بکو تحسین میکرد.همیشه وقتی نبود دلش براش تنگ میشد.بک براش خاص بود.
اره.چرا تا حالا نفهمیده بود.همه اعضا براش عزیز بودن.ولی بک فرق میکرد.حسش به بک با حسش به بقیه اعضا فرق میکرد.
تا صبح چشم رو هم نذاشت.به همه چیز فکر کرد.به بک.به رابطشون.به اینکه چقدر یهو دلش بکو میخواست.لبای صورتیش،چشماش،دستای ظریفش،اندام زیباش.حالا فرصت داشت بکو یجور دیگه ببینه و بطور شگفت انگیزی از این ورژن خوشش اومده بود.
به عواقبشم فکرد.دیگه براش همه نبود چی میشه.میخواست با بک باشه.
اره...میخواست با بک باشه.
پس دیگه صبر نکرد.نزدیکای صبح بود که سوییچ و لباساشو جمع کرد و راه افتاد.شاید دیوانگی بود ولی چان عاشق دیوونه بودن،بود.پس با تمام سرعت به سمت خواباه روند.
------------------------------
Baek's p.o.v:
تنها تو خونه نشسته بود.بقیه اعضا بیرون بودن.اونم میخواست باهاشون بره ولی نمیتونست بدون چان بره بیرونو خوش بگذرونه.دلش واقعا براش تنگ شده بود.
داشت با گوشیش بازی میکرد که یدفعه در باز شد.سرشو چرخوند سمت در.فکر کرد یکی از پسراس.ولی با دیدن چانیول تو اون وضع شکه شد.چان با چشمایی که زیرش گود افتاده بود موهای بهم ریخته،جلو در بود بهش نگاه میکرد.سریع بلند شد و ارم رفت سمتش.
*"چ..چان"
ولی فرصت نکرد ادامه بده چون لبای چان رو لبش نشستن.

چان" ولی فرصت نکرد ادامه بده چون لبای چان رو لبش نشستن

¡Ay! Esta imagen no sigue nuestras pautas de contenido. Para continuar la publicación, intente quitarla o subir otra.


¡Ay! Esta imagen no sigue nuestras pautas de contenido. Para continuar la publicación, intente quitarla o subir otra.

¡Ay! Esta imagen no sigue nuestras pautas de contenido. Para continuar la publicación, intente quitarla o subir otra.


In The Name Of Love 💓Donde viven las historias. Descúbrelo ahora