💙23

592 145 5
                                    

با صدای باز شدن در،سرشو از رو زانوهاش برداشت و به جانگ وارد اتاق میشد،نگاه کرد.
--خب بیبی حاظری؟
با استرس به جانگ که دکمه های پیرهنشو باز میکرد،خیره شد.
پس چان کجا بود؟چرا نمیومد نجاتش بده؟
جانگ اومد سمتش.
--لباساتو درار.
بک فقط بیشتر تو خودش جمع شد.
--زودباش بیبی بوی...ددیو منتظر نذار.
وقتی حرکتی از بک ندید،خودش سمتش رفت و به زور تیشرتشو دراورد.
*ولم کن
بک با داد گفت و بدنشو با روتختی پوشوند.
جانگ چونشو گرفت و سرشو به شدت سمت خودش برگردوند.
--ببین پرنس کوچولو....من حوصله ناز کشیدناتو ندارم...صبرم تموم شه بد میبینی.
بک هیچ تغییری تو حالتش نداد و جانگ دیگه واقعا داشت عصبی میشد.
--خیل خب...خودت خواستی
دستای بکو با خشونت گرفت و محکم کشیدش طرف خودش.

شلوارشو به زور از پاش دراورد و چنگی به رونش زد.
بکهیون به گریه افتاده بود که با حس دستای جانگ رو خصوصی ترین عضو بدنش،بی ارده جیغ بلندی زد و شروع کرد به دست و پا زدن.

〰〰〰〰

با شنیدن صدای جیغ عزیزترینش،روح از بدنش رفت.
بدون توجه به بقیه،افراد مسلح رو کنار زد و سمت ساختمون دویید.
وارد که شد با دیدن جنازه مردی که احتمال میداد از افراد جانگ باشه،خیالش یکم راحت شد.
نگاهی به اطراف کرد و وقتی صدای درگیری رو از اون قسمت خونه شنید،سمت طبقه بالا رفت تا بکو پیدا کنه.
از پله ها که بالا رفت،صدای صحبت بین دو نفرو شنید.
پشت دیوار مخفی شد.
=قربان لو رفتیم...افراد مسلح دور تا دور خونه رو محاصره کردن.
--بی عرضه ها...چجوری اینجا رو پیدا کردن؟ها؟
=...قربان فک کنم از رو شماره ون
--خدا لعنتتون کنه...گمشو پایین تا یکاری کنم.
با رفتن اون شخص نگاهی به ون مرد که حالا احتمال میداد جانگ باشه کرد و با رفتنش تو اتاق،سریع سمت همون اتاق رفت.
صدای اون مرد رو دوباره شنید.

--من دیگه هیچی برای از دست دادن ندارم...ولی تو روح و جسم تو رو نابود نکنم،تسلیم نمیشم.
از لای در تو رو نگاه کرد و با دیدن بکهیونش که داره اشک میریزه و سعی میکنه از دست اون مرد وحشی فرار کنه،مغزش سوت کشید و با پاش لگدی به در اتاق زد.
سر هر دو مرد با صدای در سمتش چرخید.
*چانیول
چان سمت جانگ رفت و از یقیه پیرهنی که دکمه هاش باز بود گرفت و از رو بک بلندش کرد.
بدون اینکه فرصتی بهش بده، اولین مشتشو به طرف راست صورتش زد و انداختش رو زمین.
روش نشست و مشتاشو پشت سر هم تو صورتش کوبوند.
+کثافت حرومزاده...چطور جرئت کردی دستای کثیفتو بهش بزنی
یه مشت دیگه بهش زد که از دهن جانگ خون بیرون زد.
*یول
با صدای بغض دار بک،از رو جانگ بلند شد و سمتش رفت.
بکهیون بدون از دست دادن ثانیه ای خودشو تو بغلش انداخت.
*چانی
محکم به خودش فشارش داد و گردنشو بوسید.
+جانم عزیزم...عشقم

بکهیون صدای هق هقشو تو گردن چانیول خفه کرد.
حالا دیگه جاش امن بود...بین این بازوها همیشه جاش امن بود.
*منو از اینجا ببر
چان بوسه دیگه ای رو گردنش گذاشت و ازش جدا شد.
دنبال لباسای بک گشت و وقتی پیداشون نکرد،هوف کلافه ای کشید.
+لباسات
*فقط منو از اینجا ببر
ملافه روی تخت رو دور بک پیچید و براید استایل بلندش کرد.
بک سرشو تو گردن چان مخفی کرد تا با کسی چشم تو چشم نشه.
دستاشو دور گردنش حلقه کرد و همراه با چان از اتاق بیرون رفت.
نگاه اخرشو به جانگ که با صورت داغون رو زمین نشسته بود و به نقطه نامعلومی خیره بود،انداخت.
دلش براش میسوخت.
مطمئن بود که روزای خوبی رو پشت سر نذاشته.
چان از در خونه بیرون رفت و مستقیم بک رو سمت ماشین برد.
از کیم خواست در عقبو براش باز کنه و بکو تو ماشین گذاشت.
برگشت و نگاهی به افراد مسلحی که حالا همه افراد جانگ رو گرفته بودن،انداخت و با تکون دادن سرش،از همون مردی که اجازه نداده بود وارد خونه بشه،تشکر کرد.

In The Name Of Love 💓Donde viven las historias. Descúbrelo ahora