❤️3

1K 258 8
                                    

به جز چن که برای البوم سولوش رفته بود استوديو و دی او که برای ضبط دراماش بيرون بود بقيه همه خوابگاه بودن.چان و بک خيلی شديد درگير بازی بودن و هر از گاهی بلند بلند برای هم کری ميخوندن.بقيه هم هر کدوم مشغول کاری بودن.
با ضربه ی اخری که چان زد بازی رو برد و شروع کرد به هورا کشيدن.
+"ديدی ديدی بازم بردمت.يوهووو من واقعا تو اين بازی عاليم.در واقع توی همه بازی ها خوبما ولی تو
اينيکی حرف اولو ميزنم يوهوووو"
چان با غرور گفت و بک فقط تونست سرشو ار اين همه اعتماد به نفس چان تكون بده.
*"حالا ايندفعه رو لطف كردم بهت گذاشتم ببري هوا برت نداره.بيا بشين يه دست ديگه بازي كنيم نشونت بدمچجوري بايد ببري."
+"تو ياد من بدي چجوري ببرم فسقلي.من خودم استادم تو اين بازيا."
*"ياااا تو به كي ميگي فسقلي.جرئت داري بيا اينجا پارك چانيول."
از اينور خونه به اونور خونه عين بچه هاي دوساله دنبال هم ميدوييدن و سوهو تمام مدت با نگاه تاسف
باري نگاشون ميكرد.
اخر وقتي تصميم گرفتن بشينن تا يه دور ديگه بازي كنن موبايل چان زنگ خورد.
+بله
.....

+اوه سلام ساني خوبي؟
......

+اي واي.خيلي متاسفم.
.....
+اره حتما يكم صبر كن خودمو ميرسونم.
بك كه با شنيدن اسم ساني گوشاش تيز شده بود،با شنيدن جمله اخر چان برق از سرش پريد.چان سريع گوشيش رو قطع كرد و رفت سمت اتاقش تا لباس عوض كنه.بك هر كاری ميكرد تا خودشو خونسرد نشون بده ولي اصلا نميتونست.خودشم نميدنست از كي تا حالا انقدر روي رفت و امد چان حساس شده.
چانيول با لباس اسپورت بيروني كه از نظر بك خيلي جذاب ترش ميكرد و كلاه و ماسك اومد بيرون.رو به بك گفت:متاسفم.دختر عموم امروز از امريكا پرواز داشته به كره ولي انگار تو فرودگاه مشكلي پيش اومده براش.جز منم كسيو سئول نداره.سريع ميرم ببينم چخبره و بر ميگردم.
بعدم با بقيه خداحافظي كرد و سوييچشو برداشت و رفت بيرون.
بكهيون به در بسته يه نگاه كرد بعدم به دسته بازي تو دستش نگاه كرد.بعدشم با عصبانيت رفت تو اتاقش و در و محكم بست.خودشم نميدونست دقيقا چرا انقد عصبيه.فقط حس ميكرد تمام فيك هايي كه توشون چان يه دختر رو به اون ترجيح داده از جلو چشماش رد ميشه.خودشو به خاطر همه فيك هايي كه خونده بود لعنت كرد.با عصبانيت فوق كيوتي پاشو زمين كوبوند و خودشو رو تخت انداخت.
از اونور هيچكس جز شيومين نميدونست بكهيون چرا اين حركتو زد.هرچند خيلي هم اهميت نميدادن.چون چان و بك رفتاراشون خيلي وقت ها غير قابل درك بود.سهون و كاي هم كه بالاخره پليستيشن رو بيكار
ديدن فارغ از دنيا سريع مشغول شدن.
_______________________________________
حس خيلی غريبی داشت.نميدونست حسادته يا دلتنگی.هر چی بود جديد بود.سه چهار ساعتی ميشد که چان رفته بود و حتی يبارم زنگ نزده بود و تمام اين مدت بک حرص و نوتلا و توت فرنگی خورده بود.
بالاخره بعد از چند ساعت چان با سوهو تماس گرفت و يکم با هم صحبت کردن.
*"چان بود گفت گويا کيف مدارک دختر عموش گم شده.جايی نداره بره امشبو مياد اينجا."
+"چييييييي؟"
اين صداي بك بود كه تفاوت چنداني با جيغ زنانه نداشت.وقتي همه چشم ها روش نشست فهميد چيكار كرده.
+"منظورم اينه كه چرا بياد اينجا خب؟بره هتل"
*"چجوري بره هتل؟ ميگم مدارك نداره."
+"خب،خب....بره خونه اشناهاشون حتما يكيو اينجا داره ديگه"
*"نه كسيو نداره. همه كسو كارش امريكان.حالا تو چرا انقد حرص ميزني؟مياد امشبو ميمونه فردا ميره دنبال كارش"
+"كي حرص ميزنه؟من؟نه.كي؟فقط برا خودش ميگم بين اين همه مرد معذب نشه"
.ديگه كسي چيزي نگفت.بك سعي ميكرد خودشو اروم كنه.ولي تو دلش داشتن رخت ميشستن.
*"اوه راستي احتمالا تو اتاق شما ميمونه .پاشو يكم اتاقتونو جمع كن بتونه حداقل وسايلشو بذاره"
بكهيون با خنثي ترين حالت ممكن به سوهو كه اين حرفو زده بود نگاه كرد.واقعا دلش ميخواست سرشو
بكوبه تو ديوار.همينجوري كه زير لب غر غر ميكرد،رفت سمت اتاقشون.
________________________________________
نيم ساعت از زماني كه چان و اون دختره ي زشت شكل سوسيس كه حتي اداب معاشرت هم بلد نيست(البته اين نظر بكهيونه وگرنه بقيه فكر ميكردن دختر خيلي خوش برخورد و زيباييه)
ميگذشت.ساني خوب با همه -بجز بكهيون-گرم گرفته بود.هرچند اين يكم برا اعضا عجيب بود.بكهيون خيلي سريع با همه صميمي ميشد ولي اينبار حتي با ساني حرفم نميزد.چرا؟خب يكي از دلاليلش ميتونست
اين باشه كه از وقتي اومده بود،چسبيده بود به چاني،مدام باهاش درگوشي حرف ميزد و از همه بدتر باهاش پليستيشن هم بازي كرده بود. كارا و لوس بازيايي كه موقع بازي هم انجام ميداد هم جدا.خلاصه كه بك مطمئن بود يكم بيشتر اونجا باشه قطعا يا چان و ميكشه يا سانيو.براي همين پاشد به بهونه شستن ظرفا رفت تو اشپزخونه كه اين خودش يه امر بسيار نادر بود.چرا كه بك حتي وقتي نوبتشم باشه از زيرش در ميره .چه برسه الان كه نوبت كاي بود.
سريع دستكشاشو پوشيد و شروع كرد به ظرف شستن.خيلي شديد درحال فكر كردن بود كه متوجه حضورساني پشت سرش نشد.
*"جلو دوربين خيلي خوش اخلاق تر از الانتي؟همش الكيه يا با من مشكلي داري؟"
بك از ترس يكم پريد عقب ولي سعي كرد چهرشو خونسرد نشون بده.
+"من بلد نيستم تظاهر كنم پس جلو دوربين الكي نيست.با شما هم مشكلي ندارم فقط امروز بي حوصلم."
*"حوصله نداری يا نگرانی چان از دستت بره.هرچند که بعيد ميدونم حتی بدستش اورده باشی."
بک زبونش بند اومده بود.نميدونست چی بايد جواب بده.پس بدون اينکه روشو برگردونه گفت
+"ببخشيد منظورتونو نميفهمم"
*"اوه بيخيال.واقعا ميخوای تظاهر کنی نميدونی چی ميگم.شايد بقيه رو بتونی گول بزنی ولی منو نه.نگاهات پر از حس تملکه.شايد خودت نفميده باشی ولی تمام مدت زل زده بودی بهش."
بک يلحظه تمام بدنشی لرزيد که از چشم سانی دور نموند.يعنی انقدر ضايع بود؟نکنه بقيه هم فهميده
.بودن؟نکنه چان ميدونست؟نزديک بود استکان از دستش بيوفته که سانی سريع استکانو گرفت.
*"چرا يهو اينجوری شدی؟نگفتم که بترسونمت.فقط خواستم بدونی که زيادی عاشقی و اينکه لازم نيست انقد خودخوره کنی.چان عين برادرمه"
اينو گفت و استکانو گذاشت تو سينک بعدم ميخواست بره که يهو برگشت و رو به بک که وضع خوبینداشت،گفت:
"بهش بگو.پشيمون ميشی.روزی ميرسه که مال يکی ديگه شده و تو نميتونی کاريش کنی.تا دير نشده بهش بگو.درد اينکه چرا بهش نگفتم خيلی خيلی بيشتر از اينه که چرا بهش گفتم"
همين جمله کوتاه کافی بود تا درون بک اتيشی روشن کنه.بهش بگه؟به چان؟دوستش؟برادرش؟چی بهش بگه ؟که عاشقشه؟نه نميتونست.نميتونست ريسک از دست دادن چان رو قبول کنه.اون بهترين دوستش بود.هميشه همراهش بود.مثل روزای اولی که بين اعضا غريب بود ولی چان کمکش کرد در قلبشو بازکنه.کمکش کرد پيشرفت کنه.يا مثل چندوقت پيش که به زور کمپانی مجبور شد با تهيان قرار بذاره تاگنداشونو لاپوشونی کنه.چان هميشه کنارش بود.يادشه اونروزا حالش خيلی بد بود ولی چان حالشو خوب ميکرد.حالا چطور ميتونست بهش بگه؟چجوری ميتونست رو دوستيشون ريسک کنه؟
ولی اگه واقعا پشيمون ميشد چی؟اگه بعدا پشيمون ميشد که چرا بهش نگفته چی؟
با چند بار صدا شدنش توسط چان سريع به خودش اومد.
+"کجايی بک؟چند بار صدات کردم"
-"ها ببخشيد داشتم فکر ميکردم.چيزی شده؟"
+"خواستم بگم اگه اشکال نداره سانی رو تخت تو بخوابه تو پيش من بخواب"
-"ها باشه"
تازه وقتی چان رفت فهميد چی شنيده و چی گفته .انقد تو شک بود که يه جواب همينجوری داد و نتيجش شد اين که نيم ساعت بعد با چان رو يه تخت خوابيده بود.سرجاش صاف صاف خوابيده بود تا مبادا جاييش به چان بخوره و تمام فانتزياش با چان تو تخت بياد جلو چشاش.خوابش نميبرد.حرفای سانی تو سرش
تکرار ميشد.
روزی میرسه كه مال كس دیگه ای میشه.دیگه نمینونی كاریش كنی.
مطمئن بود اونروز دووم نمياره.نميتونه ببينه چان با يکی ديگه فانتزی های اونو زندگی ميکنه.
درد نگفتنش بیشتر از درد گفتنشه.
شايد حق با اون بود.يهو بدون اينکه کنترلی رو خودش داشته باشه،گفت:
+"چان،بيداری؟"
.در جواب اوهومی شنيد
+"تا حالا عاشق شدی؟"
با شنيدن اين سوال چان چشماشو باز کرد.
-"نميدونم.واقعا نميدونم.وقتی تو رابطه ای فکر ميکنی اين ديگه عشقه.ولی وقتی تموم ميشه ميبينی اونکه تصور ميکنی نبوده.اما مطمئنم اگه عاشق شده بودم نميذاشتتم از دست بره."
-"يعنی اگه عاشق شی هر چی بشه هم ولش نميکنی؟"
+"نه.اگه عشق باشه،اگه همونی باشه که بايد،ول کردنش غير ممکن ميشه"
-"اگه غلط باشه هم بهش اعتراف ميکنی؟اگه جزِ ممنوعه ها باشه بازم پاش وايميسی؟"
+"غلط باشه؟کی غلط و درستشو تايين ميکنه؟کی ممنوعه ها رو ميسازه؟مهم نيست چی بشه ،بهش ميگم.چون هيچ چيزی ارزش اين همه درد و نداره.اگه از عشقم مطمئن باشم با هم اشتباه ميکنيم.دوست دارم اگه قرار غلط باشه با اون باشه."
-"اين خودخواهی نيست؟اگه عشقت اونو پايين بکشه چی؟اگه به معشوقت اسيب بزنه چی؟"
همونجور که سعی ميکردن صداشونو پايين نگه دارن تا سانی رو بيدار نکنن حرف ميزدن.چانيول تقريبا داشت تو خواب حرف ميزد و خب بک از اين بابت خوشحال بود.چون اگه چان کاملا هوشيار بود کلی سوال پيچش ميکرد.
+"نميخوام مثل فيلما حرف بزنم يا شعار بدم ولی عشق اگه عشق باشه خودش تنهايی مرحم همه
دردهاست.عاشق خودخواهه.بخواد نخواد خودخواهه.معشوقشو ميخواد. همه ی همشو هم ميخواد.اصلا خودخواهی باشه.با هم خودخواه باشن.برای عشقشون خودخواه باشن."
چان که ديگه جوابی از بک نشيند بالاخره چشماشو باز کرد.يه نگاه به بک که خيلی عميق در حال فکرکردن بود و به سقف زل زده بود،کرد.جديدا احساس ميکرد رفتار بک عجيب شده ولی فکر نميکرد به کسی علاقه مند شده باشه.چون بيشتر از يه ماه درگير البومشون بودن و حتی به خانوادشونم سر نزدن.چه برسه با کسی اشنا شن.
+"چی شده جناب بيون؟از عشق ممنوعه حرف ميزنی.عاشق شدی؟"
بک سعی کرد خونسرديشو حفظ کنه و بدون اينکه نگاهشو از سقف بگيره جواب داد:
-"مهم نيست به هرحال ممکن نيست اتفاق بيفته"
+"چرا اونوقت؟فکر ميکردم شجاع تر از اين حرف ها باشی.فقط بهش بگو.اگه اونم همونجايی باشه که توهستی،بقيش مهم نيست."
چان اخرای حرفاشو با صدای تحليل رفته ای گفت و چشماش بسته شد.بک واقعا خدا رو شکر ميکرد که چان خوابش برده و نميتونه پی ماجرا رو بگيره.چشماش تو تاريکيه شب از اشک برق زد.اره اون شجاع بود ولی نه در مورد اين مورد.سعی کرد به چيزی فکر نکنه.چشماشو بست ولی هر کاری ميکرد اين واقعيت که چان درست کنارشه و بدناشون بهم برخورد ميکنه براش کافی بود تا خواب به کلی از سرش بپره.هرچند اگه ميدونست چند شب بعديو نميتونه اصلا بخوابه،از اين لحظه به خوبی استفاده ميکرد.
___________________________________________________
صبح که بيدار شد هيچ ايده ای نداشت که کجاست و کِيه.وقتی يکم اطراف و نگاه کرد و با تخت خودش مواجه شد،تازه ماجرا يادش اومد.ديشب بعد از کلی ديد زدن چان و فکر کردن نزديکای صبح خوابش برده بود.حالا نه خبری از چان بود نه از سانی.از بيرونم صدايی نميومد.ساعتو چک کرد.يازده صبح بود.از تخت پايين اومد و بيرون رفت.جز شيومين کسی خونه نبود.با گيجی به شيو نگاه کرد.
*"بقيه کجان؟"
+"چان با سانی رفت دنبال کاراش.بقيه هم هرکدوم يکاری بيرون داشتن.تو اشپزخونه برات صبحونه هست."
بک بدون هيچ حرفی رفت تو اشپزخونه و شروع کرد به خوردن.شيومين وارد شد و رو به روش نشست
+"ديشب چطور بود؟خوب خوابيدی؟"
اگه هر کس ديگه ای اين سوالو ميپرسيد جوابش فقط سر تکون دادن بود.ولی از اونجايی که شيومين ماجرا رو ميدونست،سوالش کنايه دار بود.شيومين از همون اول،ماجرا رو ميدونست.اصلا اون بک رو با چانبک بيشتراشنا کرد.يه روز که داشت فيلمای مومنتاشونو ميديد، بک مچشو گرفته بود و شيو هم همه ماجرا و اينکه بزرگترين فنشونه رو اعتراف کرده بود.
*"خواب؟چجوری ميخوابيدم وقتی انقد بهم نزديک بود.وقتی عطرش زير بينيم بود.من دارم ديوونه ميشم هيونگ.چيکار کنم؟هر وقت ميبينمش دلم ميخواد تا ميتونم تو بغلش غرق شم.وقتی عين بچه ها خودشو لوس ميکنه قند تو دلم اب ميشه.وقتی لباشو جلو ميده دلم ميخواد تا جون دارم ببوسمش.چيکار کنم هيونگ؟وقتی ميبينمش همش تصوير اينکه با يکی ديگست مياد تو ذهنم،ديوونه ميشم."
بک همينطور يک ريز ميگفت و چون سرش زير مشغول غذاش بود اشاره های شيومينو نميديد.هرچند شیو هم قصد نداشت بکهیونو از گفتنشون منصرف کنه.
*"با اون قد درازش،تيپ ميزنه ادم دلش ميخواد درسته غورتش بده"
+"بکهيون"
با داد شيومين با ترس سرشو بلند کرد
*"چيه هيونگ چرا داد ميزنی؟ترسونديم"
ولی شيومين جای ديگه ای رو نگاه ميکرد.جايی پشت سر بکهيون.بک وقتی جوابی نگرفت رد نگاه شيو رو گرفت و پشت سرشو نگاه کرد.تمام دنيا در مقابل چشماش سياه شد يکدفعه.با صدايی که از وحشت ميلرزيد گفت :
"چ..چا..چانی"

In The Name Of Love 💓Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin