22

1K 271 710
                                    

{ آنچه گذشت:
لویی و هری حرف هایی که به مدت دوسال توی دلشون مونده بود رو به زبون آوردند. هری به لویی گفت همه چیز رو درست میکه اما لویی، در جواب بهش گفت دیگه نمیخواد چیزی مثل قبل بشه!

بعد از حرف زدنشون، هری به خونه برمیگرده. صحنه های عجیبی که قبل از ورودش به خونه میبینه باعث میشه شوکه شده وسط خیابون وایسه و وقتی حواسش نیست، ماشینی باسرعت بالا از پشت بهش بزنه.

یادآوری: رابرت به لویی گفته بود پرونده‌ی گم شدن سم میتونه بخشی از یه پرونده‌ی آدم ربایی زنجیره‌ای باشه. شخصی آدم ها رو میدزده و مثل سم، هیچ اثری ازشون باقی نمیمونه.

آنجلیکا، دختری بود که توی رویاهای لویی فریاد میکشید و به دست سم کنترل میشه. }

♤♤♤♤♤♤

I loved and i loved and I lost you

" لویی! "

با ذوق زمزمه کرد و از روی صندلیش بلند شد. دیدن لویی بعد از یک روز کاری شلوغ و خسته کننده، بهترین اتفاق ممکن بود.

لویی، که دست هاش رو توی جیب کاپشن خاکستری رنگش پنهان کرده بود، لبخند مهربونی به روی رابرت زد و زیر لب سلام کرد. با اشاره‌ی رابرت، به سمت صندلی های رو به روی میزش رفت و نشست.

مرد خواست چیزی بگه، که نگاهش روی چشم های لویی ثابت موند. دریای مواجی که نشونه هایی از سرخی غروب داشت! گریه کرده بود. چشم های آبی رنگِ گرفته‌اش و خط قرمز محوی که توی چشم چپش افتاده بود، تو ذوق میزد. کنارش نشست و متوجه شد که پسر نگاهش رو دزدید.

" چرا گریه کردی؟ "

صدای زمزمه وارش توی گوش های لویی پیچید و نجوای گرمی که بوی نگرانی می داد، قلب یخ زده‌اش رو در آغوش کشید. چشم هاش رو بست تا سد پلک هاش مانع باریدن آسمان چشم هاش بشه.

پیشانیش رو به شانه‌ی رابرت تکیه داد. دست های مرد مثل پیچکی تن خسته‌اش رو در آغوش کشید. عطر تند رابرت رو نفس کشید پاسخ داد:

" چندساعت پیش اومد خونه ام. حالش خوب نبود. میخواست باهم حرف بزنیم. نتونستم بهش نه بگم. رفتیم بیرون که صحبت کنیم. بعد از چندسال، بالاخره درموردش صحبت کردیم؛ اینکه چطوری به این حال و روز افتادیم. "

دم عمیقی از هوا گرفت و بدنش رو بیشتر به آغوش رابرت نزدیک تر کرد و محکم تر شدن حلقه دستهای رابرت رو احساس کرد.

اشک نمی ریخت اما دیدش تار بود. غده‌ی توی گلوش بود که نفس کشیدن رو دشوار می کرد، اما هنوز هم نمی تونست گریه کنه. لبخندی به دردناکی غمگین ترین ترانه‌ی هستی به حال و روزِ زارش زد.

" این زندگی حق من نبود. این حجم از درد و غم حق هیچکس نیست! خسته ام رابرت. از همه چیز خسته‌ام."

No time to die [L.S] | Completed Where stories live. Discover now