32

648 199 583
                                    

[ آنچه گذشت:
الکس به هری درمورد اینکه چرا به لویی کمک میکنه گفت. گذشته‌اش رو تعریف کرد و گفت که سم چطور باعث مرگش شده.
لویی رابطه‌اش رو با رابرت شروع کرد و بعد از ده روز، از فشار عذاب وجدانی که به خاطر پنهان کاری داشت و فشار روانی که سم بهش وارد میکرد، مجبور شد به رابرت حقیقت رو بگه. ]

♤♤♤♤♤♤

سلام امیدوارم حالتون خوب باشه♡
بچه ها این چپتر چهار هزار کلمه‌اس و واقعا سخت بود. لطفا ووت و کامنت هاتون رو دریغ نکنید :))

The city holds my heart - ghostly kisses

تاریکی شب روح های آشفته‌ی دو مرد رو در آغوش گرفته بود. جایی حوالی رودخانه‌ی دیترویت، زیر تک درخت افرا، برگ های سرخ درخت روی آرامگاه ابدی سم سایه انداخته بود؛ لویی و رابرت مشغول نبش قبر بودند!

پس از شنیدن حقیقت، رابرت منطقی ترین واکنش ممکن -از لحاظ روانشناسی- رو نشون داد. 'انکار'. باورش نمیشد لویی همچین کاری کرده باشه و به هیچ وجه هم قانع نمیشد. مدام انکار میکرد و میگفت شوخی بامزه‌ای نیست. غمگین بود. هربار که رابرت از باور کردن حقیقت اجتناب میکرد وزنه‌ی سنگینی به قلب لویی وصل می‌شد.
از این رو لویی تصمیم گرفت تنها مدرکی که داره رو بهش نشون بده. جسد سم.

حالا مشغول کندن بودند. رابرت هیچوقت فکر نمی‌کرد که درحال نقش قبر قربانی باشه که معشوقه‌اش قاتلشه! هنوز هم باور نمیکرد لویی آدم کشته باشه.

لویی تصاویر اون شب رو به یاد می آورد. شبی که سم رو به قتل رسوند. خوب به یاد داشت که زین اون رو توی پتوی آبی رنگی که پشت ماشینش داشت پیچید و بعد به خاک سپرد.

تکیه‌اش رو از درخت برداشت و چند قدم جلوتر اومد. کنار چاله‌ای که رابرت کنده بود ایستاد و پایین رو برای جستجوی اون پارچه نگاه کرد. نمیخواست پیداش کنه. چی میشد اگر تمام اتفاقات اون شب فقط یه توهم از سر مستی و مواد باشه؟

اما دنیا از مدت ها پیش با لویی سر لج داشت. پارچه‌ی آبی رنگ‌پدیدار شد و تنها کورسوی امید رو با تاریکی پوشاند.

" صبر کن."

به آرومی گفت و توجه رابرت رو جلب کرد. با انگشت به پارچه اشاره کرد و رابرت سریع تر مشغول کندن شد. به حال لویی فکر کرد. چند دقیقه‌ی پیش که نگاهش کرده بود ترسیده و مضطرب به نظر میرسید. اما بازهم تا حد امکان حال بدش رو بروز نمی‌داد. نمیخواست با ترحم رابرت رو نگه داره.

پتوی آبی رنگ، پس از چندین ماه زیر خاک بودن، کثیف و سوراخ شده بود و نازک تر از آخرين دفعه‌ای بود که لویی دیده. با بی قراري کنار چاله‌ای که کنده بودند زانو زد و به پارچه خیره شد.

No time to die [L.S] | Completed Where stories live. Discover now