[ آنچه گذشت:
لویی بعد از اینکه داشت ناخواسته خودش رو میکشت با هری صحبت کرد و ازش کمک خواست.
هری بعد از اینکه از خونهی لویی بیرون رفت پیش لیام رفت و باهاش درمورد سم و اتفاقاتی که افتاده صحبت کرد.
در آخر یه پیام از لویی دریافت کرد که میگفت سم قصد داشته زین رو هم غرق کنه برای همین هری و لیام به سمت خونهی لویی راه افتادند.• اطلاعات لازم برای این پارت:
لویی و رابرت برای ناهار باهم قرار داشتند. ]سلام امیدوارم حالتون خوب باشه. بابت این چند روز تاخیر عذر میخوام.
ووت ها و کامنتهای پارت قبل راضی کننده نبود. لطفا اگر داستان رو میخونید و دوست دارید برام کامنت بذارید و ووت بدید :))اول فکر میکردن تنها اهریمن داستان مایی؛ بعدا فهمیدم ظلم و ایجاد وحشت تلاش حقیرانهای بود برای قدرتنمایی و مرثیهای برای عمر سوخته و آرزوهای خاکستر شدهات. ما همه گناهکاریم.
" دوستات رو اونجا جمع کردی و حقیقت وجود سم رو بهشون نشون دادی. فکر میکردی حس انتقام سم اینجوری ارضا میشه؟ سم خون میخواد هری! تنها چیزی که آرومش میکنه مرگ لوییه."
بعد از دریافت پیام لویی، سراسیمه ماشین رو روشن کرد و همراه لیام به سمت خونهی لویی راه افتادند. طبق گفتهی لویی، زین هم اونجا بود. درحالی که داشت به سمت خونهی لویی میرفت، حس کرد مناظر اطرافش تغییر پیدا میکنند. پس از چند لحظه، توی برزخ کنار الکس بود. پسری که مضطرب و وحشت زده به نظر میرسید. به هری گفت میخواد درمورد سم صحبت کنه و جدی تر از هر وقت دیگهای به نظر میرسید.
و حالا هری کنارش نشسته بود و با اخم ناشی از دقتش به حرفهاش گوش میداد." هیچ میدونی چیکار کردی هری؟ هر یک نفر که به حقیقت وجود سم پی میبره، هر نفر که واقعیت غیر ممکن وجود سم رو باور میکنه باعث میشه قوی تر بشه. "
" چی؟!"
با بهت و چاشنی وحشت پرسید. با اینکه الکس میدونست هری حرفش رو شنیده، دوباره توضیح داد:
" وقتی کسی وجودشو باور میکنه قوی تر میشه. فکر کردی چطور تونست خودش رو به شکل لویی بهت نشون بده؟ چطور تونست لویی رو وادار کنه دست به خودکشی بزنه؟"احساس میکرد تمام ترسهای از بالای بلند ترین قله به پایین هُلش دادند و به تماشای سقوطش نشستند. احساس گناه روحش رو خراش میداد و به وحشتش دامن میزد. دوباره لویی رو ناامید کرد. دوباره بدون اینکه بخواد زندگیش رو به بازی گرفت. درست همون روزی که لویی تصمیم گرفته بود دوباره بهش اعتماد کنه.
" الان...الان کجاست؟"
به سختی کلمات رو به زبون آورد و منتظر به الکس نگاه کرد. الکس با کلافگی موهاش رو از جلوی صورتش کنار زد و گفت:
" مطمئن نیستم اما فکر میکنم تو جسم لویی."
KAMU SEDANG MEMBACA
No time to die [L.S] | Completed
Horor[ اخطار❌ این داستان دارای محتوای ترسناک و ماوراء طبیعه است و ممکن است برای همه مناسب نباشد! ] و من، آخرین بازماندهی جدال با مرگ بودم اما فراموش کردم که مرگ قرن هاست که پیروز میدان است. Cover by: @infectedFantasy #1 in Horror #4 in ziam #5 in sad