{ آنچه گذشت:
هری در جربان صحبت هاش با الکس فهمید لویی سم رو به قتل رسونده. به مهمونی خداحافظی زین و لیام رفت جایی که میدونست لویی توش حضور داره. از صحت خرف های الکس مطمئن شد و با لویی یه دعوای فیزیکی داشت.
زین و لیام کارهای انتقالشون به لس آنجلس رو انجام دادن و برای معاملهی خونه و انجام کاغذ بازی های انتقال شغلیشون به لس آنجلس رفتند...}♤♤♤♤♤♤♤
" سم با لویی و بقیهی دوستات توی یه دانشگاه بود. با دوست های جدید و زندگی جدیدش حسابی خو گرفته بود و من نمیتونستم بیشتر از این براش خوشحال باشم. من دانشگاه نرفتم. هیچوقت واقعا از درس خوندن خوشم نمی اومد. یه گلفروشی داشتم.
اما این اختلافاتمون هیچوقت فاصلهای بینمون ننداخته بود. سم، بهترین دوستم بود. از دورهی دبیرستان. خوشحال بودم که هنوز باهمیم و روحمم خبر نداشت قراره به بدترین شکل از دستش بدم."
بازدمش رو با غم بیرون داد. نفس هاش بوی درد و حسرت میداد و سنگینی بار خاطراتش هوای اطرافشون رو سنگین کرده بود.
رو به روی قرینهی رودخانهی دیترویت کنار هم نشسته بودند. الکس به نا کجا آباد خیره بود. نیم ساعت قبل هری رو به اینجا کشیده و بهش گفته بود داستان زندگیش پاسخ خیلی از سوالاتش رو خواهد داد.
" چه اتفاقی افتاد؟ "لبخند زيبايي روی لب های زخمي الکس نقش بست. لبختد درخشانی که هری خوب با مفهوم پشتش آشنا بود. برق نگاه یک مرده و همچین لبخندی بر لبان یکی از ساکنین برزخ، فقط خبر از عشق ميداد.
" اسمش ربکاست. متصدي یکی از بارهاي دیترویت بود. پاک و دوست داشتني، مستقل و کاریزماتیک. از این راه بخش اعظم خرج تحصیلاتش رو ميداد. از خانوادش جدا شده بود تا مستقل باشه. دوست داشت به حرف دیگران گوش بده. ميگفت گوش دادن، ساده ترین و بهترین راه کمک به دیگرانه. شنوندهي خوب نعمت بزرگیه."
ربکا متصديبار. دختری جوان و دوست داشتني و خوش صحبت که همیشه برای گوش دادن به حرف هاي اطرافیانش حاضر بود... مشخصات معشوقهي الکس هری رو فقط یاد یک فرد ميانداخت.
" من الکل مصرف نميکنم. آخرین باری که مست کردم رو یادم نمیاد. اما یادمه که یک روز درمیون به اون بار ميرفتم. گوشه ترین میز رو انتخاب ميکردم و تمام بعد از ظهر رو اونجا مي گذروندم. تنها کاری که ميکردم تماشا کردنش بود. اینکه چطور با آرامش مشروب سرو میکنه و چطور به حرف هاي همه گوش ميده.
یه روز تو اوج خلوتی بار اومد نشست جلوم. بهم گفت: میدونم هیچکدوم از نوشیدنیهایي که سفارش میدی رو نمیخوري، هر روز که میام یه نوشيدني سفارش میدی و همینجا میشیني، چی میخوای؟"
ESTÁS LEYENDO
No time to die [L.S] | Completed
Terror[ اخطار❌ این داستان دارای محتوای ترسناک و ماوراء طبیعه است و ممکن است برای همه مناسب نباشد! ] و من، آخرین بازماندهی جدال با مرگ بودم اما فراموش کردم که مرگ قرن هاست که پیروز میدان است. Cover by: @infectedFantasy #1 in Horror #4 in ziam #5 in sad