1

2.5K 509 741
                                    


[مقدمه داستان از لحاظ زمانی یکم جلوتر بود. درواقع از چپتر اول قراره برگردیم عقب و ببینیم چیشد و لویی توسط چه چیزی توی خونه گیر کرد و چرا..]

[ ending , isak danielson 🎶]

( حتما حتما این آهنگ رو همراهش گوش کنید )
...


اونجا آخر خط بود. آخر دنیا. آخر دنیای اون.. جایی که نفس هاش به شماره افتاده بودند. با هر دم و بازدم جایی میان قفسه ی سینه اش سوزش نفس گیری ایجاد میشد.

صدای تیک تاک ساعت روی دیوار و برخورد قطرات بارون به شیشه های آپارتمان کوچیکش زیادی بلند به نظر میرسید و آزار دهنده بود.. به اندازه ی کشیدن ناخن روی گچ دیوار.

" هری تمومش کن! لازم نیست از همه چی فیلم بگیری!"

صدای نازک و آشنایی که توی گوش هاش پیچید و بقیه صداهارو خاموش کرد. نگاهش رو به صفحه ی تلویزیون داد. جایی که آشنا ترین ‌غریبه این روزهاش رو میدید.. خودش!

" چرا لازمه لو! جای من نیستی ببینی وقتی داری عکاسی میکنی چقدر جذاب و سکسی به نظر میرسی"

به تصویری که روی صفحه نقش بسته بود نگاه کرد. هری که دوربین رو نگه داشته بود و اصرار داشت تا لویی بهش دست تکون بده و خودش که کمی عقب تر با دوربینی که هدیه هری بود ، ایستاده بود و با اخم ساختگی به شیطنت پسر بزرگتر میخندید..

دست لرزونش پارکت کف آپارتمان رو چنگ زد. ناخن های کوتاهش رو به طرز هیستیریک و محکمی روی زمین میکشید. دردی که حس میکرد در مقابل درد قلب و ذهنش هیچی نبود.

هجوم بیرحمانه و آزاردهنده خاطرات ، تمام سلول های مغزش رو به زانو در آورده بود.

بله ، حقیقت داشت! لویی تاملینسون کف آپارتمان کوچیک و تاریکش توی دیترویت میشیگان نشسته بود و درحالی که از درد به خودش میپیچید به فیلم های قدیمیشون نگاه میکرد.

"دوستت دارم لویی.. بیشتر از تمام دنیا دوستت دارم.."

با صدایی که از نزدیکش شنید ، سرش رو به سرعت به سمت چپ برگردوند و به کاناپه ی شیری رنگ مورد علاقه هری نگاه کرد. جایی که دیگه هری نبود تا روش لم بده و فیلم مورد علاقه اش رو برای بار هزارم ببینه!

" دوستت دارم.."

دوباره صدای هری.. میدونست که واقعیت نداره. صدای ساعت بلند و بلند تر میشد و هرثانیه آزاردهنده تر از قبل. بارون رفته رفته بیشتر میشد و قطرات درشت با شدت بیشتری خودشون رو به شیشه میکوبیدند! انگار همه چیز باهاش لج کرده بود!

و لویی.. جایی میان این سمفونی مرگ آور به دنبال صدای گرم و آشنای مورد علاقه اش میگشت. صدایی که میدونست ماه هاست توی این خونه به گوش نمیرسه اما گاهی تنها چیزی که داری همین آرزوی محاله. همین امید واهی ، همین دلیل پوشالی که وادارت میکنه به نفس کشیدن توی این هوای مشمئز کننده ادامه بدی..

No time to die [L.S] | Completed Where stories live. Discover now