28

738 219 177
                                    

{ آنچه گذشت:

لویی بعد از اینکه با زین و لیام حرف میزنه، نگران هری میشه و به دیدنش میره. هری مدتیه که رویاهایی در مورد سم و لویی داشت که به دسته کلید لویی( آلت قتاله) اشاره میکرد. پس توی قرارشون از لویی خواست که کلیدش رو ببینه و متوجه شد کلیدارو عوض کرده... }

♤♤♤♤♤♤


ماگ های مشکی رنگشون رو روی کانتر گذاشت. با آرامش آب جوش رو توی هردو ماگ پر کرد و تی بگ ها رو ( tea bag ) توشون انداخت. روشن شدن صفحه‌ی گوشیش، توجهش رو جلب کرد. روی صفحه، پیامی از طرف لویی نقش بسته بود. یکی از ماگ هارو برداشت همونطور که دمنوش رو جلوی لیام روی میز میذاشت، پیام رو خوند:

' باید حرف بزنیم. همین الان.'
' در مورد سَمه'

و همین تلنگری بود که تمام توجه زین رو بیاره. از گوشه‌ی چشم به لیام نگاه کرد. توی یکی از سایت ها برای خودشون دنبال خونه میگشت. انقدر غرق انتخاب آپارتمان مناسب بود که به زین توجه نکنه.
پسر شرقی با بیشترین سرعت ممکن، به سمت اتاق خواب رفت و در رو پشت سرش بست.

نگاهی با اطراف اتاق انداخت. انگار میخواست مطمئن بشه کسی توی اتاق نیست. هر چند امکان نداشت کسی اینجا باشه. نگاهش رو از ملافه های سفید رنگ و گلوله شده‌ی روی تخت گرفت و گزینه‌ی تماس رو لمس کرد. قبل از اینکه صدای بوق دوم گوش هاش روپر کنه، صدای لویی رو شنید: " زین! خداروشکر که زنگ زدی."

تا حد ممکن از در فاصله گرفت و زمزمه وار پاسخ داد: " تا پیامت رو دیدم زنگ زدم. چیشده؟ رابرت چیزی گفته؟"

لویی دستی به موهای تازه کوتاه شده اش کشید و نفسش رو با کلافگی آزاد کرد. به سنگ جلوی پاش لگد زد و نگاهش رو بی هدف به ماشین های توی خیابون داد. فقط چند بلوک از رستوران گرنی -جایی که با هری ناهار خوردند- دور شده بود. اما نتونست جلوی خودش رو برای تماس گرفتن با زین بگیره. نیاز داشت باهاش صحبت کنه.

" زین میدونی که به هیچکس بیشتر از تو اعتماد ندارم اما شرمنده رفیق، باید این سوالو بپرسم؛ تو با هری درمورد سم حرف زدی؟"

گوشه‌ی ناخنش رو به دندون گرفت و رو به روی آینه‌ نشست. با حالت عصبی و بی قراری دوباره به در نگاه کرد. تصور این که لیام از تنها دروغ و بزرگترین پنهان کاریش بو ببره، تنش رو به لرزه انداخت. برای لحظه‌ای با خودش فکر کرد کاش هیچوقت به لویی کمک نمیکرد! اما در نهایت میدونست اگر دوباره توی این موقعیت قرار بگیره باز هم بهش کمک میکنه و خودش رو توی دردسر میندازه.

" نه. چطور؟"

" امروز رفتم باهاش صحبت کنم. بردمش گرنی. همه چیز به نظر نرمال می اومد تا وقتی ‌که یهویی ازم خواست دسته کلیدم رو ببینه و بعد غیر مستقیم پرسید که دارم چیزی رو ازش مخفی میکنم یا نه. "

No time to die [L.S] | Completed Where stories live. Discover now