{ آنچه در قسمت قبل گذشت:
هری توی مغازه رویایی نزدیک به واقعیت داشت. درواقع انگار منتقل شد به شبی که لویی و سم رو به رو شدن. اما قبل از دیدن صحنهی قتل، رویا تموم شد و هری به واقعیت برگشت. پس با کنجکاوی پیش لویی رفت که صحبت کنن.آنچه در No time to die گذشت:
• زین سم رو زیر درخت افرا خاک کرد
• پسری به اسم الکس کارول که چهره اش برای هری آشنا بود، بهش کمک کرد از عالم برزخ به دنیا برگرده و هنوز باهاش در ارتباطه}♤♤♤♤♤♤
لیوان چای رو جلوش گذاشت و صدای تشکر زیر لبیش رو شنید. یکی از صندلی های چوبی قدیمی که به رنگ سفید بود رو عقب کشید و مقابل هری که امروز به طرز اغراق آمیزی آشفته به نظر می اومد نشست. از وقتی که وارد شده بود هیچ حرفی نزده و تمام مدت مشغول بازی با انگشت هاش بود.
هری تمام طول مسیر تا خونهی لویی، فکر میکرد داره کار درستی میکنه. خوشحال بود که راهی برای کمک به سم پیدا کرده. اما حالا... به این فکر میکرد که چطور باید بعد از تمام تهمت زدن ها بد رفتاری هاش با لویی، ازش درخواست کمک کنه؟ اون چرا باید قبول کنه؟
نا امیدانه سعی میکرد کلمات رو پشت همبچینه و جملهای برای شروع مکالمه به زبون بیاره اما هربار شکست میخورد. شاید اصلا نباید این کار رو میکرد.
لویی که تمام مدت، استیصال و آشفتگی هری رو تماشا میکرد، با سرفهای ساختگی سعی کرد توجهش رو جلب کنه؛ اما بی فایده بود. مرد مقابلش در افکار خودش دست و پا میزد و غرق میشد. " هی..."
دو کلمهای که لویی به زبان آورد، رشتهی افکار هری رو از هم گسیخت. با گیجی پلک زد و به چهرهی منتظر لویی نگاه کرد. لازم نبود حرفی بزنه. هری میدونست چی میخواد بگه. مضطرب خندید و دستی به موهای تازه کوتاه شدهاش کشید.
" ممکنه به نظر احمقانه بیاد. "
لویی لبخند مهربونی زد." اشکالی نداره. میتونی هرچی که میخوای بهم بگی."
و هری شک داشت که لویی تا آخر مکالمه اشون همینقدر آروم باشه و روی این حرفش به ایسته. گلوش رو صاف کرد و نگاهش رو از چشم های لویی گرفت. نمیخواست لحظه به لحظه واکنش هاش رو ببینه. صادقانه، میترسید.
" من یه رویا داشتم. یه تصور که بیشتر از اونچه فکرش رو بکنی واقعی به نظر میرسید. انگار یکی داشت واقعیت رو برام بازسازی میکرد."
لب گزید و ساکت شد. به لویی نگاه کرد. تا الان که به نظر خوب پیش رفته بود. انگار لویی برای شنیدن ادامهی صحبت های هری مشتاق بود. " خب؟ چه رویایی؟ کدوم واقعیت؟ "
ESTÁS LEYENDO
No time to die [L.S] | Completed
Terror[ اخطار❌ این داستان دارای محتوای ترسناک و ماوراء طبیعه است و ممکن است برای همه مناسب نباشد! ] و من، آخرین بازماندهی جدال با مرگ بودم اما فراموش کردم که مرگ قرن هاست که پیروز میدان است. Cover by: @infectedFantasy #1 in Horror #4 in ziam #5 in sad