6

1.2K 355 901
                                    

[ آنچه گذشت :
لویی و زین جسد سم رو زیر تک درخت افرا نزدیک رودخونه دیترویت خاک میکنن. لویی از همون لحظه که جسد سم رو به خاک سپردند احساس عداب وجدان شدیدی داره و اتفاقات عجیب اطرافش رو به پای همین عذاب وجدان میذاره.
هری با پیدا کردن گردنبند خون آلود سم نزدیک مغازه نگران میشه و گزارش گمشدنش رو به پلیس میده. پلیس با چک کردن دوربین های مغازه متوجه میشه لویی حوالی ساعات گم شدن سم مدت زمانی رو جلوی مغازه گذرونده ولی هیچ نشونی دیگه ای توی دوربین های مغازه نیست.
پس برای پاره ای از توضیحات به اداره‌ی پلیس برده میشه..]

"لویی ویلیام تاملینسون. ۲۶ ساله از دیترویت میشیگان ، فارغ التحصیل رشته عکاسی از دانشگاه دیترویت ، سابقه‌ی مصرف مواد مخدر..."

بازرس اندرسون موهای طلایی رنگش رو با دست به سمت بالا هدایت کرد. مستقیم به چشم های اقیانوسی بیقرار لویی خیره شد. جثه‌ی ریزش رو که با هودی مشکی رنگش پوشیده شده بود از نظر گذروند. توی حرکات و رفتارش دنبال نشونه‌ی مشکوکی می گشت.

زیر نگاه خیره‌ی بازرس مضطرب تر از قبل شد. نا محسوس تو خودش جمع شد و با فکر بلایی که ممکنه بعد از لو رفتنش به سرش بیاد ، ترس توی تمام وجودش رخنه کرد.

معده اش به خاطر حجم زیاد الکلی که شب گذشته خورده بود میسوخت .حس میکرد میخواد تمام غذایی که نخورد رو بالا بیاره!

پلیس مقابل لویی نشست. چشم های قهوه ای نافذش رو به لویی دوخت و با ملایمتی که با اخمش در تضاد بود پرسید.
" دیشب حوالی ساعت دوازه ، یک شب کجا بودید؟"

حس کرد اسید معده اش به گلوش فشار میاره و دعا کرد رنگ پریده اش چیزی رو لو نده. نمی دونست چی باید بگه. شاید اگر دروغ می گفت دردسرش بیشتر بود. اونا حتما میدونن که کجا بود. حتی اگر هم ندونن ، مطمئنا به دنبال راهی میگردند تا حرف های لویی رو ثابت کنند. اون مظنون پرونده‌ی سم کلفلینه.نمیتونست ریسک کنه. شاید فقط باید واقعیت رو میگفت؟ با حذف جزئیاتی مثل کشتن سم!

"آقای تاملینسون؟"

لب های خشکش رو با زبون تر کرد و با صدای آروم و گرفته ای پاسخ داد

" م..مغازه ی لوازم عکاسی اولیویا. منتظر دوستم بودم. ب..ببخشید واقعا خاطره ی دقیقی ندارم. خیلی حالم خوب نبود"

"الکل مصرف کرده بودید درسته؟"

پلیس جوان با شک پرسید. این تنها دلیلیه که باعث میشه لویی شب قبل رو به خاطر نیاره و به نظر میرسه اندرسون احمق باورش کرده بود!

واقعیت این بود که لویی لحظه لحظه اش رو مثل فیلمی که تو ذهنش پخش می شه به خاطر داشت. تمام فریاد ها، حرف ها، ضربه ها، اشک ها، خون ها... اون همه چیز رو به خاطر داشت.

No time to die [L.S] | Completed Where stories live. Discover now