سلام 😍 بی نهایت دلتنگتون بودیم و بی نهایت شرمنده ایم!
مخاطبین اینستای بنده میدونن که متاسفانه هفتهی پیش کرونا گرفتم ( why always me?😭😂) و نمیتونستم به صفحه گوشی برای مدت زیاد نگاه کنم.خوشبختانه حالم بهتره و دیشب تونستم این چپتر رو تموم کنم❤ خوشحالم که تونستم یکشنبه آپ کنم :)))
انرژی بدید ببینم چقدر دلتون
برامون تنگ شده بود🥺💙😎🚬•••••••••
[ آنچه گذشت:
لویی میخواست برای تشکر از بازرس اندرسون که براش کار جور کرده بود به یه قهوه دعوتش کنه اما توی دستشویی اداره پلیس یک رویای ترسناک درمورد هری داشت. پس مجبور شد اندرسون رو رها کنه و پیش هری بره که خوب پیش نرفت و با دعوا از خونهی هری بیرون زد...]♤♤♤♤♤
" و حالا با بند بند وجود خود حس میکنم
که چقدر به هر نگاه و لبخند تو محتاجم.."" تو طلوع کردی و عشق باز آمد
تنهایی و خستگی رخت بر بست و
کبوتر شادی بال زنان بازگشت!
به من نگاه کن که چقدر در کنار تو مغرورم..""اینا خیلی قشنگن لویی. چرا نگفته بودی مینویسی؟"
رابرت با ذوق گفت و بالاخره بعد از چهل و پنج دقیقه نگاهش رو از دفترچهی قطور زرد رنگ لویی گرفت.
" اینا مال خیلی وقت پیشه"
" حالا این متن های عاشقانه، مخاطب خاصی هم داره؟"
لویی همونطور که ماگ سفید رنگ حاوی شکلات داغش رو روی میز میذاشت خندید
" میدونی خیلی دلم میخواد مثل فیلم ها و داستان ها یه آه عمیق بکشم و با یه لبخند غمگین سر تکون بدم اما حقیقتش اینه که این دفتر رو از هجده سالگی دارم و احتمالا هر خطش درمورد یکی از کراشامه!"
صدای خندهی رابرت فضای خونه رو پر کرد. رابرت از اون دسته آدم های خوش خنده بود. معاشرت با اینجور آدم ها باعث میشه احساس کنی بانمکی حتی اگر واقعیت نداشته باشه.
" فکر میکردم باید درمورد هری باشه!"
لبخند روی لب های لویی رفته رفته جمع شد و جاش رو به اخم ظریفی بین ابروهاش داد. خب شاید چندتا از اونها درمورد هری بودند. اما هری از وجود این دفتر خبر نداشت و لازم نیست کسی بدونه که لویی چندین صفحه از اون دفتر رو کنده که خاطرات بدش رو به یاد نیاره!
رابرت با شرمندگی به لویی نگاه کرد.
" نباید میگفتم نه؟ متأسفم."لویی نفس عمیقی کشید و سعی کرد لبخندش رو حفظ کنه. قصد نداشت چیزی بگه که رابرت رو بیشتر از این شرمگین بشه. به پشت کاناپه تکیه داد.
YOU ARE READING
No time to die [L.S] | Completed
Horror[ اخطار❌ این داستان دارای محتوای ترسناک و ماوراء طبیعه است و ممکن است برای همه مناسب نباشد! ] و من، آخرین بازماندهی جدال با مرگ بودم اما فراموش کردم که مرگ قرن هاست که پیروز میدان است. Cover by: @infectedFantasy #1 in Horror #4 in ziam #5 in sad