سلام امیدوارم حالتون خوب باشه❤
قسمت جدید ، تقدیم نگاهتون.
بخشِ آخر این چپتر خیلی خیلی مهمه...و یادتون باشه ، اگر رابطه لری به همین سادگی خوب بشه ، داستان همین جا تموم میشه. نو تایم تو دای به پارگیای غیر منتظره اش معروفه😂🤷🏼♀️
ووت و کامنت یادتون نره.
**
[ آنچه گذشت:
• تو چپتر ۴ / ۵ خوندیم که لویی وقتی سم رو میکشت ، اولین ضربه رو به چشمش زد.
• ارتباط لویی با هری و رابرت به کل قطع شد. دوباره خودش رو توی اون مکان ناشناس پیدا کرد. جایی که همون دختر بچه خیس و عجیب ، اینبار یکی از چشم هاش رو از دست داده بود و میگفت مرد یک چشم تنبیهش کرده. پسر ناشناسی از لویی دفاع میکنه و قبل از اینکه لویی بتونه اتفاقات رو تحلیل کنه ، رابرت نجاتش میده]
♤♤♤♤
[میبینی؟ که چطور یک جمله ات زندگیمان را به آتش کشید؟ میبینی که چطور سالهاست در این مرداب خونین غوطه ورم و با هر تلاش بیشتر فرو میروم؟ بیا و حرف هایت را پس بگیر. بگذار برگردیم به روزهایی که تو هیچ نمیگفتی و من نظاره گر سکوت تو ، هرروز بیشتر غرقت میشدم. بیا و سکوت کن. کلماتت آتش به ریشهی زندگیمان انداخت ، شاید سکوتت مرهمی باشد برای زخم های قلبمان.]
"هنوزم نمیخوای بگی چیشده؟"
رابرت درحالی که صندلی مقابل لویی رو عقب می کشید تا روش بنشینه پرسید. لویی سرش رو از روی میز برداشت و لبخند تصنعی زد که رابرت متوجهش شد. زمان زیادی برای شناخت لویی لازم نبود. اون مثل یک کتاب باز می موند.
" چیزی نیست رابرت... متاسفم که این ساعت کشوندمت اینجا. خدایا الان خانواده ات درموردم چی فکر میکنن؟"
غر زد و پیشونیش رو به کف دستش تکیه داد. رابرت مثل همیشه لبخند زد. لویی با خودش فکر کرد ، امکان نداره یک نفر در همه حال انقدر خوش برخورد باشه مگر اینکه لبخندش رو به صورتش دوخته باشند. اما رابرت داشت به حالت های عصبی لویی میخندید و اون پسر نمیدونست پلیس جوان همیشه اینجوری نیست. مگر کنار دوست هاش و خانواده اش و افرادی خاص.
" نگران نباش. امروز بعد از ظهر راه افتادن که برن خونه یکی از عموهام. تا آخرای کریسمس اونجا میمونن. اگر اینجا ماموریت نداشتم باهاشون میرفتم. بابی و همسرش هم میرن."
" چه ماموریتی؟ مگه کریسمس نیست؟"
رابرت سرش رو با افسوس تکون داد و به موهای طلایی لختش دست کشید.
" مثل اینکه هیچی از شغل یه پلیس نمیدونی!"
YOU ARE READING
No time to die [L.S] | Completed
Horror[ اخطار❌ این داستان دارای محتوای ترسناک و ماوراء طبیعه است و ممکن است برای همه مناسب نباشد! ] و من، آخرین بازماندهی جدال با مرگ بودم اما فراموش کردم که مرگ قرن هاست که پیروز میدان است. Cover by: @infectedFantasy #1 in Horror #4 in ziam #5 in sad