33

690 197 636
                                    

[ آنچه گذشت:
لویی بعد از اینکه توی خواب دید سم تو خونه‌ی قدیمی پدر بزرگش، به چشمش آسيب زده‌ و این اتفاق در واقعیت هم افتاد، موقع برگشت از بیمارستان هری رو دید. هری هم شب قبل خواب این اتفاق رو دیده بود و الکس بهش گفته بود که سم چه بلایی سر لویی آورده. باهم به خونه‌ی پدر بزرگ لویی رفتند.
هری اونجا حضور پر تنش سم رو حس کرد و متوجه شد فردی احضارش کرده.
به لویی گفت، برای به آرامش رسوندن سم یه نقشه داره. ]

♤♤♤♤♤♤

به تو فکر میکنم؛ به اینکه میتونم بهت اعتماد کنم؟ و هربار سکوت تاریک و مبهمی در جواب ظاهر میشه.
به تو فکر میکنم؛ به اینکه چطور همه چیز رو بهت بسپارم؟ و هربار دلهره‌ای عظیم قلبم رو فرو میریزه
به تو فکر میکنم و تمام وجودم از تردید پر می‌شه.
به تو فکر میکنم و سایه‌ی وحشت روحم رو در آغوش میکشه.
به تویی فکر میکنم که غیرقابل اعتماد ترین آدم دنیای منی اما چاره‌ای جز اینکه بهت  اعتماد کنم ندارم.
بهت فکر میکنم و سرزنشت میکنم. اتفاقات وحشتناک این روزها رو دنبال میکنم و تهش به تو میرسم. همه چیز رو گردن تو می‌ندازم و باز هم آروم نمیگیرم. آتش درونم هنوز شعله‌وره؛ گر گرفته و داره تمام دنیام رو میسوزونه.
کاش هیچوقت نمی‌دیدمت. کاش به جای دنبال کردنت، مثل بقیه از کنارت میگذشتم. کاش از اول برام غریبه بودی. شاید اگر تورو نمی‌دیدم، هیچوقت گناهی مرتکب نمیشدم که اینجوری زندگیم رو به آتش بکشه.

چشم زخمیش رو محکم فشار داد. دردی حس نکرد. مثل تمام هزار باری که این کار رو کرده بود. روی ابرو و پایین چشمش، زخم عمیقی خودنمایی میکرد. اما چشمش سالم بود. فقط یک خراش سطی روی پلکش وجود داشت. سم نمیخواست به چشمش آسیب بزنه؛ اما با این حال باز هم چشم چپش بیناییش رو از دست داده بود. سالم بود ولی نمی‌دید. آهی کشید و چشم بند مشکی رنگ رو روش قرار داد. مشکلات این روز‌هاش بیشتر از یک چشمِ کور بود.

زنگ گوشیش تداعی کننده‌ی روزهایی شد که منتظر تماس رابرت می‌موند. ذهنش با بی‌رحمی یاد آوری کرد که اون روز ها به پایان رسیده و فریاد قلبش دریای خشک اشک هایی که در سینه‌اش مرده بودند رو بیدار کرد.

قدم‌های سستش رو به سمت گوشی کشید و برش‌داشت. " بله؟"
برای چند لحظه به صدای سکوت پشت خط گوش‌ داد. " دوباره گریه کردی."
چشمش رو با کلافگی چرخوند." چی‌ میخوای هری؟"
" میخوام بگی به نقشه‌ام فکر کردی."

نقشه‌ی هری... دوباره عاقبتش رو تصور کرد و ریشه های خشکیده‌ی تنش لرزید. دوباره بهش فکر کرد و بذر وحشت که در عمیق ترین کنج روحش پنهان شده بود، جوانه زد.‌ پوزخندی روی لب هاش نشست و گفت: " کدوم نقشه هری؟ تو هیچ نقشه‌ای نداری. اینکه همه چیز رو به همه بگم نقشه نیست‌. چیزی هم درست نمیکنه."

No time to die [L.S] | Completed Where stories live. Discover now