37

634 188 413
                                    

[ آنچه گذشت:
" هیچ می‌دونی چی‌کار کردی هری؟ دوستات رو اونجا جمع کردی و حقیقت وجود سم رو بهشون نشون دادی، اما نمیدونستی که هر یک نفر که وجودش رو باور می‌کنه باعث میشه قوی تر بشه"

سم سعی کرد زین رو غرق کنه و برای نشون دادن قدرتش به نایل و آنیا تقریبا باعث تصادفشون شد. هری و لیام بعد از اینکه شنیدن چه بلایی داشت سر زین می‌اومد، تصمیم گرفتن به خونه‌ی لویی برن تا از خوب بودن حالشون مطمئن شن.]

ماگ سفید رنگ رو به دستش داد و کنارش نشست. زین بینیش رو نزدیک مایع درون ماگ برد و از بوی تندش عقب کشید.
" این چیه؟ "

"دمنوشه. مزه‌ی خاک میده ولی آرومت میکنه."
به آرومی گفت و زین رو تماشا کرد که ذره ذره از دمنوشی که خودش اختراع کرده بود می‌خوره. به نظر می‌رسید ذهنش انقدر درگیره که به مزه‌ی افتضاح چیزی که می‌خوره توجه نمی‌کنه.

لویی آه کشید و تیشرت نازک رو توی تنش مرتب کرد. با اضطراب بزاقش رو قورت داد و گفت:
" منو می‌بخشی؟"

ذهن آشفته‌ی زین از اتفاق امروز صبح فرار کرد و به واقعیت خزید. " برای چی؟"

" می‌تونم حدس بزنم بعد اون شب رابطه‌ات با لیام خوب نیست."
با افسوس خالصانه‌ای ادامه داد: "متاسفم... امیدوار بودم اون کار باعث بشه جفتمون از این زنجیری که دور گردنمون بسته شده رها بشیم؛ اما نشد."

اون لحظه تمام غم دنیا در قلبش ریشه کرد. درد با خشم و کینه و احساساتش به لویی به جدال پرداخت و ذهنش رو بیشتر از قبل به هم ریخت.
" تو بهترین دوستمی لویی. انقدر بهت مدیونم که می‌تونم تا آخر عمر دنبالت راه بیفتم و هرجا گیر کردی کمکت کنم. نمی‌تونم ازت عصبانی باشم وقتی میدونم می‌خواستی به جفتمون کمک کنی."

لبخندی در پایان حرفش زد که قلب لویی رو گرم کرد. حالا که همه رو از دست داده بود نمی‌خواست زین رو هم از دست بده. لویی از تنهایی می‌ترسید.
صدای زنگ گوشی لویی اجازه نداد بیشتر از این به بحثشون ادامه بدند. گوشی رو از روی میز برداشت و به اسم آنیا که روی صفحه نقش بسته بود، نگاه کرد. چهره‌ی بهت زده‌اش توجه زین رو جلب کرد:
" کیه؟"

به سمتش برگشت و با تعجب پاسخ داد: "آنیاست. به نظرت چیکار داره؟"

طبیعی بود که بعد از اتفاقات اون شب، انتظار داشته باشه به چشم یک قاتل بهش نگاه کنند و طرد بشه. می‌ترسید تماس رو پاسخ بده و مکالمه‌اش با آنیا سرانجام خوشی نداشته باشه.

" جوابشو بده "
زمزمه‌ی زین توی گوش هاش پیچید. با اضطراب لب گزید و مردد تماس رو وصل کرد: "بله؟"

No time to die [L.S] | Completed Where stories live. Discover now