برای بار دوم توی این کتاب، آهنگ پیشنهادی برای این چپتر ending _ isak danielson
دو ماه بعد، هفده اکتبر
روی چمن های خیس نشسته بود و پیشانیش رو به زانوهای تکیه داده بود. باد نسبتا سرد اکتبر، موهاش که دوباره کوتاه شده بودند رو نوازش میکرد. پشت پلک های بستهاش تصاویر دردناکی نقش میبست. تصاویری مربوط به بدترین روز زندگیش.
گرمای شعلههای فروزان آتشی که وجود عزیزترین دوستش رو میبلعید، فریاد هایی که بی جواب میموند، گرما و شوری اشک هاش و بازوهای رابرت که دور بدنش حلقه شده بود و مانع حرکتش میشد. حتی زمزمههای مردی که دوستش داشت هم آرومش نمیکرد. تنها چیزی که نیاز داشت دیدن صورت زین بود. صحیح و سالم... اما زندگی بی رحم تر از چیزی بود که تصور میکرد.
با یاد آوری لیام، قلبش به درد اومد. اون شب به چشم دید که همزمان با فروکش کردن آتش، لیام هم فرو ریخت. دیگه هیچ شباهتی به یک انسان زنده نداشت. حملهی قلبی خفیفش سر خاکسپاری، فریاد خاموشی بود که به همشون یاد آوری کرد این اتفاق فراتر از حد تحمل لیام بوده.
گرمای لمس سبکی روی شانههای خمیدهاش باعث شد سرش رو بلند کنه و نگاهش به چشم های روشن و غمگین نایل گره بخوره. لویی لبخند بیجانی زد و به کنارش اشاره کرد. مرد، کنار لویی نشست و دستش رو دور گردنش انداخت. نگاه آبی رنگ جفتشون به سنگ خاکستری رنگِ ایستاده که اسم زین روش حک شده بود، خیره شد.
لویی ابروهاش رو درهم کشید و به آرومی زمزمه کرد:
"عجیبه."" چی؟ "
" اینکه آرومیم. هفته پیش صدای گریه هامون کل قبرستون رو برداشته بود."
نایل لبخند محزونی زد و پاسخ داد: " عجیب نیست لویی؛ زمان درد رو کم میکنه. یک ماه گذشته، بهش عادت کردیم..."
لویی به سمت نایل برگشت. چشم سالمش دوباره پر از اشک شده بود. " پس چرا نبودنش عادی نمیشه؟ "
دم عمیقی از هوا گرفت و لبخند تلخی روی لب هاش نشاند. " بهش نیاز دارم نایل. جاش خیلی خالیه. حس میکنم حالا که از دستش دادم دیگه هیچکسو ندارم. این درد چرا عادی نمیشه؟ "" میشه، طول میکشه. تو که میدونی چطوریه..."
خوب شدن حال لویی بعد از پدر و مادرش چهار سال طول کشید، این بار چقدر باید تحمل میکرد که احساسش نکنه؟ با یه یاد آوردن اون روز و برخوردش با سم، بین بغض و نگرانیهاش پوزخندی روی لبش نشست؛ تلخ تر از زهر.
" حالم خوب نیست نایل. چجوری میتونم خوب باشم؟ به هيچ پیام و هیچ تماس و هیچ حرفی نمیتونم اعتماد کنم. حالم از این وضعیت به هم میخوره. "نایل آه عمیقی از ته دل کشید و شانهی لویی رو دوستانه فشرد. " حق داری، همش دارم فکر میکنم در حالی که زین زیر خروار ها خاک خوابیده، سم یه جایی همین اطراف ایستاده و به ریشمون میخنده. چی میشه اگر یه بار دیگه این اتفاق بیفته؟ اگر این بار این بلا سر من یا آنیا یا تو بیاد، همه چیزو میبازیم لویی."
YOU ARE READING
No time to die [L.S] | Completed
Horror[ اخطار❌ این داستان دارای محتوای ترسناک و ماوراء طبیعه است و ممکن است برای همه مناسب نباشد! ] و من، آخرین بازماندهی جدال با مرگ بودم اما فراموش کردم که مرگ قرن هاست که پیروز میدان است. Cover by: @infectedFantasy #1 in Horror #4 in ziam #5 in sad