35

661 185 329
                                    

{ آنچه گذشت:
لویی رابرت رو بوسید و یک شب رو باهم سپری کردند. صبح روز بعد وقتی بیدار شد، توی حمام بدون قصد قبلی و بدون اینکه متوجه بشه داشت خودش رو میکشت.
از طرفی هری همون شب، لویی رو توی خونه‌اش دید که سعی داشت بهش نزدیک بشه و هری به خاطر اینکه دلش برای لویی تنگ شده بود مقاومت نکرد. صبح روز بعد وقتی بیدار شد، لویی رفته بود. پس تصمیم گرفت به خونه‌اش بره و باهاش صحبت کنه. }


Song: Paralyzed NF

دست‌هاش رو میان موهای کوتاهش فرو کرد و به سرش چنگ زد. جوری که انگار می‌خواست تمام افکار سمی و موضوعاتی که آرامش رو ازش سلب کرده بودند بیرون بریزه. بدنش رو با ریتم نامنظمی تکون می‌داد و سعی می‌کرد به اتفاقات یک ساعت پیش فکر نکنه.

داشت خودش رو می‌کشت. ‌چرا باید همچین کاری کنه؟ خودکشی تنها چیزی بود که هیچوقت بهش فکر نکرد. حتی توی بدترین لحظات. چرا باید دست به همچین کاری بزنه؟ چطور می‌تونست این اتفاق رو گردن سم بندازه وقتی خودش هم نمی‌دونست چه اتفاقی داره میفته؟

صدای در، مثل ناقوس مرگ توی سرش پیچید. به سرعت نگاه وحشت زده‌اش رو سمت در هدایت کرد. می‌خواست مطمئن بشه توهم نزده. از زمانی که رابرت رفت -درواقع بزور قانعش کرد که حالش خوبه و اون می تونه بره- بار هزارم بود که این صدا رو می‌شنید.

یک بار دیگه صدای در بلند شد. با تردید از جا بلند شد و به سمتش رفت. دستش رو که آشکارا می‌لرزید، روی تن چوبی در گذاشت و از چشمی بیرون رو نگاه کرد. هری بود.

در رو به آرومی باز کرد، انتظار هرچیزی رو داشت جز اینکه هری با دیدنش وحشت کنه و چند قدم عقب بره.

چهره‌ی رنگ پریده، شاهرگ بریده، چشم آسیب دیده... دوباره به جای لویی رو سم رو دیده بود.
صورت شکسته و وحشت زده‌ی لویی جاش رو به چهره‌ی سم داد.
هری به خودش اجازه داد که به طرفش بره. با نگرانی بهش نگاه کرد. " لویی؟ حالت خوبه؟"

لب‌های لرزون لویی به لبخندی کش اومدند که رفته رفته تبدیل به خنده‌های بلند و جنون آمیز شد. تمام وحشتش رو با خنده فریاد زد.
خنده‌هایی که از گریه غمگین تر و از زخم ها دردناک تر و از تمام چیزهایی که هری می‌دید و حس میکرد ترسناک تر بودند. بالاخره خنده‌هاش فروکش کرد. با لحنی که هنوز آثار خنده توش پیدا بود گفت:

" نیم ساعت پیش داشتم خودمو می‌کشتم. من حرف ندارم هری! عالیم."

دوباره خندید و بی توجه به هری، وارد خونه شد. هری با بهت پشت سر لویی وارد شد و در رو بست.
" چی داری می‌گی لویی؟"

لویی دست هاش رو زوی زانو‌هاش گذاشت و خم شد‌. نفس نفس زد و اشک گوشه‌ی چشمش رو پاک کرد.
" چرا هیچوقت نمی‌تونی چیزی رو درست کنی؟ چرا نمی‌تونی هیچ کاری رو کامل و درست انجام بدی؟ "

No time to die [L.S] | Completed Where stories live. Discover now