تقدیم به شما❤
♤♤♤♤♤
" هری؟ بیدار شو عزیزم."
صدای لطیف و مخملی لویی، توی گوش هاش پیچید و ذهنش رو هشیار کرد. لویی؟ لویی اینجا بود؟
پلک های سنگینش رو از هم فاصله داد. بر خلاف انتظارش، هیچ روزنهی نوری نبود که چشم هاش رو نوازش کنه. لویی بود، در میان تاریکی که هری در اون از هوش رفته بود. آخرین چیزی که به یاد داشت، جیغ های سر سام آور یک دختر بچه بود و بعد، سیاهی مطلق." هری! "
یک بار دیگه صدای لویی قلبش رو نوازش کرد. اون پسر اینجا چی کار میکرد؟ این هم یک خاطره بود؟ مثل قبلیا؟ اگر این یک خاطرهاس، پس چطور هنوز توی اون فضای تاریک زندانیه؟
" لویی؟ تو..اینجا..."
جملات بی معنی و ناشی از سردرگمی هری، با صدای خندهی لویی قطع شد. مرد خندید و دستی به موهای قهوهای رنگ لَختش کشید.
" آره هری من اینجام. خیلی دلم برات تنگ شده بود. تو هم دلت برام تنگ شده بود؟ "
مسخ شده و خیره به چشم های پسر، سری به نشانهی تایید تکون داد. اگر این یک رویا بود، میخواست تا ابد توی یک رویا زندگی کنه!
جایی که چشم های آبی لویی خالی از کینه و نفرت بود. جایی که لویی دلتنگش میشه و هری با صدای اون پلک هاش رو باز میکنه.
" پس چرا ترکم کردی؟"
هوای نگاهش ابری شد. خندهی روی لبش پر کشید و برق چشم هاش، با درد جایگزین شد!
" چرا بهم خیانت کردی؟"
هری خواست چیزی بگه اما با دیدن صورت لویی، کلمات رو از یاد برد. قسم میخورد گوی های آبی رنگش، می جوشیدند!
ذره ذره ذوب میشدند و قطرات آبی رنگ روی گونهاش فرود می اومدند و با ریختن هر قطره روی پوستش، از درد فریاد میکشید.
سراسیمه از جاش بلند شد تا لویی رو در آغوش بگیره اما با هر قدم که بهش نزدیک میشد، لویی دور تر و دور تر میرفت.
دم عمیقی از هوا گرفت و نیم خیز شد. نفس نفس زنان اطراف رو نگاه کرد. توی همون اتاق تاریک، این بار با تنهایی هم سلولی بود. لویی در کار نبود. کابوس میدید.
از جا بلند شد و نگاهش رو به اطراف چرخوند. روشن تر شده بود. حالا میتونست دور و برش رو ببینه. اتاق خالی، دیوار هایی که با کاغذ دیواری خاکستری قدیمی پوشیده شده و پنجره ای که نور کم جونی ازش به داخل می تابید. قبل از بی هوش شدنش هیچکدوم از اینها رو نمیدید!
قدم های محتاطش رو به سمت پنجره سوق داد. آسمان ابری، روی زمینِ خاکی سایه انداخته بود. این مکان بیشتر شبیه به یه شهر متروکه بود. ساختمان های خالی و نیمه کاره یا فرو ریخته، خیابون های شکسته و ماشین های قدیمی و زنگ زده که انگار سال هاست ازشون استفاده نشده.
ESTÁS LEYENDO
No time to die [L.S] | Completed
Terror[ اخطار❌ این داستان دارای محتوای ترسناک و ماوراء طبیعه است و ممکن است برای همه مناسب نباشد! ] و من، آخرین بازماندهی جدال با مرگ بودم اما فراموش کردم که مرگ قرن هاست که پیروز میدان است. Cover by: @infectedFantasy #1 in Horror #4 in ziam #5 in sad