قبل از هر چیزی ویدئو رو ببینید😭😭
_________یونگی هیچ وقت فکر نمی کرد چنین افتخاری نصیبش بشه. هیچ وقت به این که "اون" رو خودش پیدا کنه فکر نمی کرد. اما حالا "اون" پیداش شده بود.پس از سالها. حالا یونگی معلم و راهنمای "اون" به حساب میومد و این افتخار خیلی بزرگی بود.
یونگی انگشت های سرد شده و لرزونش رو به اون ماه گرفتگی ستاره شکل رسوند و به آرومی اون رو نوازش کرد.
تهیونگ:« چی شده هیونگ؟ مشکلی هست؟»
یونگی لباس پسر رو پایین آورد و به سمت خودش برش گردوند. بعد لبخند بزرگی به پهنای صورتش زد و گرم و صمیمی بدن ظریف تهیونگ رو به آغوش کشید.
یونگی:« نه ته. هیچ مشکلی نیست. من باید از چیزی مطمئن میشدم که شدم. تو مشکلی نداری. تو فقط خاصی. خیلی خیلی خاص!»
بازو های پسر رو گرفت و اون رو از خودش فاصله داد:« از این به بعد من معلمتم ته.»
تهیونگ با گیجی گفت:« چی داری میگی هیونگ؟ میشه درست بگی تا بفهمم؟» و کلافه به یونگی نگاه کرد.
یونگی تهیونگ رو به سمت تخت برد و روی اون نشوند. خودش هم چهار زانو جلوش نشست و دست های زیبا ش رو بین دست های همچنان لرزونش گرفت.
یونگی:« ببین تهیونگ تو اون ماه گرفتگی ستاره پشتت رو دیدی؟»
تهیونگ سر تکون داد:« اره»
یونگی:« خب ببین برای راحت تر شدن توضیحش باید از خودم شروع کنم. من یه آدم عادی نیستم تهیونگ. من خون یه آدم عادی توی رگ هام نیست. به خونی که توی رگ های من جریان داره میگن خون طلایی. من یه سری قدرت های فرا انسانی دارم.»
تهیونگ با چشم های گشاد شده گفت:« داری شوخی میکنی؟ اگه این طوره اصلا با مزه نیست.»
یونگی با زبونش صدایی در آورد:« نه تهیونگ شوخی نمی کنم. تو از داخل اون شیشه بوی چی حس کردی؟ سم های مختلف! توی دست من چی بود؟ سم گیاه شوکران! چرا من باید سم بخورم؟ به خاطر اینکه من یه انسان عادی نیستم. تهیونگ. خوب به توضیحاتم گوش کن. چون تو هم یکی از کسایی هستی که خون طلایی دارن. من یه قدرتی دارم که میتونم قوی ترین سم های دنیا رو بدون هیچ مشکلی هضم کنم. من میتونم با ترکیب چیز های سمی، سم ها با خاصیت های مختلفی بسازم. و البته میتونم بهترین دکتر دنیا باشم و انواع دارو های شفا بخش رو درست کنم. چون من به خاطر نیرو ی فرا انسانیم نا خود آگاه این چیز ها رو میدونم. سم برای غذای من یه چاشنیه، و بدون اون غذا بهم مزه نمیده. به قدرت های فرا انسانی ما میگن "موهبت". اسم موهبت من مسموم کنندگیه و به من میگن مسموم کننده.»
تهیونگ با چشمایی که داشتن از حدقه در میومدن به یونگی زل زده بود:« هیونگ؟! ...نگو که داری شوخی میکنی؟!»
یونگی دست اون رو فشرد:« نه تهیونگ چرا باید سر چنین چیزی شوخی کنم؟»
شیشه ی کوچیکی از جیب داخلی لباسش در آورد و به تهیونگ داد.
تهیونگ با دست های لرزون اون رو گرفت:« این چیه؟ بو نداره انگار.»
یونگی تایید کرد:« آره داروی خنثی کننده بو توش ریختم. بخورش! و بعد من بهت میگم اون چی بود.»
تهیونگ با نگرانی شیشه رو بالا آورد و یه نفس کلش رو سر کشید. مزه ی خاصی هم نمیداد. مثل اینکه مزه ش رو هم خنثی کرده بود.
تقریبا سی ثانیه گذشت:« خوب تهیونگ. تو یه مسموم کننده ای. چون من همین الان بهت یه شیشه سیانور دادم و اگر تو یه آدم عادی بودی الان دیگه زنده نبودی. اما هنوز زنده و سر حالی.»
تهیونگ رنگش یهو شد مثل گچ. سفید سفید. یونگی به اون سیانور داده بود؟!؟!
اون راست میگفت. اگه تهیونگ یه آدم عادی بود الان روحش تو آسمون ها بود. قطعا تهیونگ عادی نبود و همون مسموم کننده ای که یونگی میگفت بود.
تهیونگ با چشم های لرزان گفت:« هیونگ تو چی کوفتی دادی من خوردم؟!»
یونگی با لبخند از خود راضی ای گفت:« سیانور!»
تهیونگ که حالا داشت عصبی میشد گفت:« به چه دلیل کوفتی ای؟»
یونگی همون طور ادامه داد:« چون تو یه مسموم کننده ای و مشکلی برات پیش نمیاد!»
تهیونگ با صدایی که کمی بلند تر شده بود گفت:« اگه نبودم چی؟ اگه الان مرده بودم چی؟»
یونگی این بار لبخند مهربونی زد و دوباره دست های تهیونگ رو توی دستاش گرفت. این بار دست های تهیونگ سرد بود:« ببین تهیونگ. من که نمی خوام بکشمت. تو قطعا یه مسموم کننده ای چون میتونی مزه و بوی سم های مختلف رو به خوبی حس کنی. اگه حتی درصدی شک داشتم بهت سیانور نمی دادم احمق!» و به تهیونگ کمی اطمینان خاطر داد.
یونگی:« خوب میتونم ادامه بدم؟» و تهیونگ سری به معنای آره تکون داد.
یونگی:« ما پنج نوع موهبت داریم تهیونگ: مسموم کنندگی، عنصری، طبیعت گرایی، موهبت جنگ و پیشگویی. هر کدوم از ما خون طلایی ها یه موهبت داریم. اونایی که عنصری هستن میتونن عناصری مثل آب، باد، خاک، و آتش رو کنترل کنن.تو گفتی که امروز لخت جلوی باد سرد بودی ولی سردت نشد درسته؟{ تهیونگ سری به معنای آره تکون داد} تو علاوه بر مسموم کننده، یه عنصری هم هستی. چون این یکی از ویژگی های عنصری هاست. اونا نه خیلی سردشون میشه و نه خیلی گرمشون میشه.»
تهیونگ با دهن باز شده گفت:« چنین چیزی امکان داره؟! من ...آخه اینا فقط توی فیلم ها بودن!» و سعی کرد دست هاش رو پس بگیره.
یونگی دست های پسر رو محکم تر گرفت:« باورم کن تهیونگ. خودت رو باور کن. این طوری کنار اومدن باهاش خیلی راحت تر میشه.»
تهیونگ مکثی کرد و سرش رو به معنی ادامه بده تکون داد.
یونگی لبخندی زد و دوباره رشته کلام رو به دست گرفت:« موهبت طبیعت گرایی این طوره که تو میتونی گل ها و گیاهان رو رشد بدی، با حیوانات صحبت کنی، و وحشی ترین حیوون ها رو رام کنی. طبیعت گرا ها همه شون یه انیس دارن. انیس حیوونیه که روح و احساساتش به تو وصله و تقریبا همه جه همراهته. البته تو چون تازه موهبت هات به کار افتادن هنوز انیست رو پیدا نکردی.»
تهیونگ با گیجی گفت:« هیونگ مگه نگفتی هر کس فقط یه موهبت داره؟{ یونگی سرش رو تکون داد} پس چرا الان تو به من سه تا موهبت نسبت دادی؟»
یونگی باز لبخند زد:« به خاطر اینکه تو خاصی تهیونگ. اگر صبر کنی من بهت همه چیز رو توضیح میدم» و خم شد و بوسه ای روی پیشونی پسر گذاشت.
یونگی:« راستی تهیونگ. تو هیچی نخوردی. بیا بریم غذا مونو بخوریم بعد قراره بریم بیرون. همه چیزو بهت توضیح میدم اونوقت، باشه؟» و تهیونگ با دودلی سر تکون داد.
اون ها پایین رفتن و به جمع بقیه پیوستن. همه خیره نگاهشون میکردن. اما اونا در کمال سکوت رفتن و نشستن.
جونگ کوک:« چیزی شده؟!» با مهربونی پرسید و بازوی تهیونگ رو نوازش کرد.
تهیونگ لبخندی زد. نمی خواست جونگ کوک رو بترسونه. هر چند خودش بیشتر از همه ترسیده بود:« نه عزیزم چیزی نیست.نگران نباش... چرا غذاتو نخوردی سرد شد کـ..ه.» ولی با تمام تلاش هاش آخرش صداش لرزید.
جونگ کوک که نگران شده بود گفت:« ته چیزی هست؟... هیونگ؟» به طرف یونگی برگشت و با حرکت سر ازش توضیح خواست.
یونگی با بستن چشم هاش به جونگ کوک اطمینان داد:« چیزی نیست نگران نباش. ادامه بدید. میشه یکم از اون مرغ به من بدی جنی؟»...
چند ساعت بعد اونا بیرون از شهر داخل باغی شدن که به نظر چندین هکتار میومد و درخت های زیاد و بزرگی همه جا رو پوشونده بودن. البته غیر از محوطه اطراف کلبه. اونجا رو برای ماشین ها سنگ فرش کرده بودند.
تهیونگ از اونجا خوشش اومده بود. ولی اونا به اینجا میگفتن جنگل؟! این فقط یه باغ خیلی بزرگ بود با یه عالمه درخت و گل و سبزه و انواع و اقسام سبزیجات.
البته اون باغ باعث نمی شد که ذهنش درباره صحبت های یونگی پردازش نکنه. هنوز باورش نمیشد. نمیتونست این طور باشه. این یا یه خواب مزخرف بود یا توهم زده بود یا همه سعی داشتن باهاش شوخی کنن.
همه داشتن داخل میرفتن. جیسو:« ته ته؟ نمیای؟»
تهیونگ به خودش اومد:« نه نونا ترجیح میدم یکم اینجا قدم بزنم.» و لبخندی به جیسو زد.
وقتی جیسو وارد کلبه شد، تهیونگ برای مطمئن شدن از اینکه خواب نیست دو تا دستاش رو به موازات صورتش بالا آورد و محکم رو لپ های تپلش کوبید.
بلافاصه دست های گرم و مردونه ای روی دست هاش نشست و صدای متعجب جونگ کوک رو از پشتش شنید:« ته چی کار میکنی؟ چیزی شده؟ امروز خیلی عجیب رفتار میکنی. میدونی که میتونی به من اعتماد کنی نه؟» چونه شو روی شونه پسر کوچیک گذاشت، دست های کوچیکش (اصلا هم کوچیک نیست ) رو از روی صورت سرخ شده به خاطر سیلی ش برداشت و بین دست های بزرگش گرفت و به صورت قشنگش نگاه کرد.
تهیونگ نمیدونست که آیا میتونه این رو به جونگکوک بگه یا نه. اما حضور یونگی رو در نزدیکی شون حس میکرد. پس سرش رو به سمت یونگی چرخوند و بهش نگاه کرد. اون ده متر اون طرف تر به یه باربیکیو تکیه داده بود و به اون دو تا نگاه میکرد.
وقتی تهیونگ با چشم به جونگ کوک اشاره کرد، یونگی سرش رو به نشونه ی مثبت تکون داد. پس میتونست به جونگ کوک بگه؟!
تهیونگ با من من گفت:« خب میدونی... ام ...یونگی هیونگ یه چیزی بهم گفت کـــــه... چیزه... میدونی... آه.. چطور بگم» و با بیچارگی سرشو پایین انداخت و دست های جونگ کوک رو چنگ زد.
جونگ کوک با لبخند اون رو به سمت خودش چرخوند و دستاش رو دور کمر باریک تهیونگ پیچید. تهیونگ هم دستاش رو روی سینه ی جونگ کوک گذاشت و پیشونی ش رو به اونها تکیه داد.
جونگ کوک بوسه ای روی موهای نرم پسرش زد و به آرومی گفت:« نگران نباش ته. من همه چیزو میدونم. من میدونم که تو ستاره ی گم شده ای. و خون طلایی داری. درست مثل یونگی هیونگ.»
تهیونگ سرش رو بلند کرد به چشم های مهربون جونگ کوک خیره شد:« پـ پس تو... میدونی همه چیزو؟» و جونگ کوک سرشو به معنای آره تکون داد. تهیونگ نفس راحتی کشید و این بار دستاش رو دور گردن جونگ کوک انداخت و سرشو توی فاصله ی ترقوه تا شونه ی جونگ کوک قرار داد:« خدارو شکر. واقعا نمیدونستم باید بهت چی بگم چون خودم هنوز گیجم.»
جونگ کوک شروع به نوازش موهای پسر کرد و تهیونگ آرامشی که بهش تزریق میشد و به خوبی احساس میکرد.
یونگی به سمت کلبه رفت و به جونگ کوک اشاره کرد که زودتر بیاد. جونگ کوک سری تکون داد.
تهیونگ سرش رو به سرعت عقب آورد و رو به روی صورت جونگ کوک قرار داد که باعث شد ابرو های جونگ کوک بالا برن.
تهیونگ که حالش بهتر بود با شیطنت یه ابرو شو بالا داد:« امروز فقط یه بار منو بوس کردی ها!»
جونگ کوک خندید:« در واقع من سه بار بعد از اون بوست کردم، ولی معلومه انقدر حواست پرت بوده که نفهمیدی!» و باعث شد اخم های تهیونگ با نارحتی در هم برن.
جونگ کوک باز خندید:« خیلی خب اونجوری کیوت نکن خودتو.» و گردنش رو خیلی کم خم کرد تا به لب های تهیونگ بوسه بزنه. هنوز بین لب هاشون فاصله بود ولی جونگ کوک دیگه حرکت نکرد.
تهیونگ منظور اون رو فهمید و روی نوک انگشت هاش بلند شد تا فاصله چند سانتی بین لب هاشون رو اون از بین ببره و لب های نرمش روی لب های عاشق پسر بزرگ نشست.
جونگ کوک که از این حرکت تهیونگ سرشار از خوشی شده بود یکی از دست هاش رو محکم دور کمر باریک پسرش پیچید و دست دیگه ش محکم به کتف هاش چنگ زد. حالا جونگ کوک با لذت روی تهیونگ خم شده بود و دست های کوچیک اون رو حس میکرد که به بازو هاش چنگ زده تا در اثر خم شدن به عقب زمین نیفته.
لب های درشت پسر کوچیک رو بین لب هاش گرفت و از هر دو شون گاز محکمی گرفت و بعد شروع به مکیدن شون کرد.
تهیونگ همراهی ش نمی کرد. در واقع جونگ کوک اجازه ای برای همراهی کردن نمی داد. انقدر تند اون رو میبوسید که تهیونگ نمیتونست حتی لب هاش رو تکون بده چه برسه بخواد اون رو ببوسه.
اون بوسه کمی بیشتر ادامه پیدا کرد تا جایی که جونگ کوک یادش اومد به یونگی گفته بود الان میان داخل. پس در همون پوزیشن لب هاش رو از لب های تهیونگ جدا کرد و اجازه داد نفس های تهیونگ روی لب هاش خالی بشه:« عاشقتم ته خیلی. خیلی خیلی عاشقتم جئون تهیونگ!»
تهیونگ لب هاش چند بار باز و بسته شد و در آخر تونست با لب های پف کرده و خیسش بگه:« جـ جئون؟...» و چشماش پر از اشک بشه.
حس خیلی خوبی داشت. انگار که تا حالا هیچ اسمی نداشته و جونگ کوک بهش اسم داده باشه! حس میکرد قلبش داره داغ میشه، پروانه ها تو دلش دارن پر میکشن و اشک توی چشمای توسی رنگش میجوشه!
جونگ کوک خندید و روی هر دو چشم قشنگشو بوسید:« عزیز دلم واسه چی چشای خوشگلتو پر اشک می کنی؟ تو مگه الان پسر من نیستی؟ مگه عشق من نیستی؟ (تهیونگ با بغض مشهودی سر تکون داد) خب دیگه! پس الان تو یه جئونی. جئون تهیونگ!» و دوباره روی چشم هاشو بوسید.
تهیونگ به سرعت بغضشو قورت داد و با لبخند لرزونی گفت:« ممنونم کوکی... من... آه هیچوقت چنین حسی نداشتم. عاشقتم کوک.» و با همه ی مقاومت هاش بالاخره یه قطره اشک از چشم هاش چکید و جونگ کوک رد اون قطره رو بوسید و با دست پاکش کرد. مثل تمام زمان های بودنش با تهیونگ قلبش داشت ذوب میشد.
یه دستش رو دور شونه های تهیونگ گذاشت و با هم به سمت کلبه حرکت کردن.
وقتی وارد کلبه شدن فقط ساک های خودشون رو دیدن که روی میز وسط کلبه بود. البته نمیشد به اونجا فقط کلبه گفت. خیلی بزرگ تر بود. چیزی مثل یه ویلای چوبی بود.
داخل کلبه با چوب قهوه ای روشن بود و همه جا به همین رنگ بود. چوب های داخل همه به دقت صیقل داده شده بودن و از صاف بودن برق میزدن.
چندین چراغ و شمع زرد رنگ اطراف سالن روشن بود که فضا رو گرم تر نشون میداد. یه دست مبل راحتی شیری رنگ هم وسط سالن بود که بهش میخورد کم کمش بیست نفر رو ساپورت کنه!
یه فرش گرد هم وسط مبل ها بود که میز روش قرار داشت. یه آشپزخونه معمولی داشت که به نظر مجهز میومد. گوشه ی سالن یه شومینه ی بزرگ بود که تعداد زیادی هیزم داخلش می سوختن و منبع گرمای کلبه بود. البته به خوبی اونجا و همه اتاق ها رو گرم می کرد.
اطراف سالن چندین در وجود داشت که هر کدوم یه اتاق خواب کوچیک بودن. جونگ کوک ساک ها رو برداشت و تهیونگ رو به سمت اتاقی که همیشه مال خودش بود برد.
یه اتاق شونزده متری بود که دقیقا رنگش شبیه به بقیه کلبه بود. یه تشک دو نفره بزرگ با یه پتوی دو نفره و چهار تا بالش یه طرف اتاق رو اشغال کرده بود. اون تشک حداقل سی سانت ارتفاع داشت و خیلی هم نرم به نظر میومد.
طرف دیگه اتاق چند تا چوب لباسی دیواری، یه آینه قدی، یه کمد کوچیک و یه میز کوچیک بود با یه صندلی کنارش.
جونگ کوک ساک هاشون رو روی میز گذاشت و کت خودش و کاپشن تهیونگ رو روی چوب لباسی انداخت و روی صندلی لم داد.
تهیونگ یکم داخل اتاق قدم زد و به شمع های بی شماری که اتاق رو روشن کرده بودن نگاه کرد:« اینجا فوق العاده ست!» و خودش رو روی تشک پرت کرد.
طبق انتظارش تشک انقدر نرم بود که تهیونگ چند سانت داخل اون فرو رفت.
جونگ کوک بلند شد تا لباس هاش رو عوض کنه:« این قشنگ ترین اتاق کلبه ست. البته فقط به خاطر این همه شمع. وگرنه بقیه ش شبیه همه. پاشو لباس هاتو عوض کن.» و یه تیشرت تنگ سفید و یه شلوار اسلش مشکی برداشت که بپوشه.
تهیونگ به جونگ کوک خیره شده بود. وقتی اون شلوارش رو در آورد تهیونگ چشم هاش رو بست تا نگاه نکنه. اما وقتی پیرهنش رو در آورد تا تیشرت رو بپوشه نتونست مقاومت کنه و به سمتش رفت.
وقتی بالاتنه پسر لخت شد تهیونگ محو پیچ عضلات بدن پسر شده بود. پوست تقریبا برنزه ش و عضلات فرم گرفته کتف و کمرش... وقتی جونگ کوک با یه پوزخند برگشت حتی وضع بد تر شد.
شکم و سینه عضلانی و وی لاین زیبا ش و عضلات بزرگ بازو و ساعد دستش و تتو هایی که تهیونگ برای بار اول می دیدشون. شبیه دو تا مار بودن که وسط سینه ش به هم گره خورده بودن، به سمت بازو هاش رفته بودن و دور اونها پیچیده شده بودن. البته تهیونگ فراموش نکرد که به نوک سینه های سفت پسر هم نگاهی بندازه!
تهیونگ دست لاغر و زیباش رو از بین عضلات سینه پسر تا بالای کمر شلوارش کشید و از اون پستی و بلندی ها زیر دستش لذت برد:« اینا خیلی جذابن کوکو» و لب پایینش رو بین دندون هاش کشید.
کوک با عشق و لذت به ته نگاه میکرد. دستش رو به سمت دکمه های پیراهن سفید و نرم ته برد و به سرعت شروع به باز کردن دکمه هاش کرد.
ته چیزی نگفت اما گونه هاش سرخ شده بود. کوک همه دکمه ها رو باز کرد و اون رو از شونه های ته پایین انداخت تا رو آرنج هاش بیفته. و بعد با نگاه گرسنه ش به بدن تهیونگ خیره شد.
پوست روشنش، بدن صاف و بدون مو و نرمش، وی لاین کم رنگ روی شکمش، کمر بازیکش، سینه هایی که خیلی کم برجسته بودن، نیپل های سرخش و ترقوه های برجسته ش.
جونگ کوک نفسش رو حبس کرده بود. لعنت. اون پسر میخواست دیوونه ش کنه؟ چرا انقدر بیبی بود آخههه؟!
دستاشو دور کمرش انداخت و کمی به سمت خودش کشیدش، و بعد خم شد و روی ترقوه ش زمزمه کرد:« اوه مای گاد بیبــی... این کارو با من نکن لعنتی!» و بوسه های سبکی روی هر دو تا ترقوه ش گذاشت.
تهیونگ سرش رو عقب انداخته بود و از حس پیچیدن دلش لذت میبرد. جونگ کوک بوسه هاش رو به سینه های پسر رسونده بود و از حس کردن پوست نرمش روی لب هاش، و بوی خامه ی تنش داخل بینی ش، غرق لذت میشد.
بوسه های محکمی روی هر دو تا نیپل هاش زد و بعد هر دو رو مکید.
تهیونگ:« آ-آه کـ-کوک...»
جونگ کوک لب هاش رو به گوش تهیونگ چسبوند و پچ پچ کرد:« اشتباه گفتی بیبی... باید ددی صدام کنی. هنوز نفهمیدی؟» و شروع به بوسیدن و مکیدن گردن تهیونگ کرد.
تهیونگ:« آهه دد- ... ددیـــ...»
جونگ کوک هیسی کشید و به زور خودشو از تهیونگ جدا کرد و به سرعت پیرهن مشکی خودشو تنش کرد تا دیگه بدنشو نبینه تا تحریک بشه. الان وقتش نبود. اونا هنوز کلی راه داشتن.
خودشم تیشرت سفیدش رو پوشید و به سمت تشک رفت و خودشو روش انداخت و ساعد یه دستشو روی چشماش گذاشت.
تهیونگ با شیطونی شلوار مشکی ش رو در آورد و با همون شرت مشکی ای که به پا داشت سمت جونگ کوک رفت. اون پیرهن تا وسط رون هاشو می پوشوند و پاهای سفیدش کاملا در کنار رنگ مشکی پیرهن خودشونو نشون میدادن.
کنار کوک روی تشک دراز کشید، یه دستشو زیر سر خودش و دست دیگه شو روی سینه ی کوک گذاشت:« ددیی... تو چطور راجع به من می دونستی؟ نکنه تو هم؟» و با هیجان و استرس به جونگ کوک نگاه کرد.
اما دور و برشون شمع هایی بودن که به خاطر احساسات تهیونگ به شدت شعله کشیده بودن.
کوک که دستشو برداشته بود با دیدن این صحنه سریع گفت:« نه آروم باش ته! آروم!»
تهیونگ نفس عمیقی کشید و سعی کرد به استرس ش مسلط بشه. و در کمال تعجب شعله شمع ها عادی شدن!
تهیونگ:« چرا اون طوری شدن؟ به خاطر من؟( کوک سرشو تکون داد) آه... چرا پس من هیچی راجع به خودم نمیدونم؟!» با حرص گفت.
همون موقع در اتاق به صدا در اومد:« کوک؟ ته؟ میشه بیام داخل؟» یونگی بود.
جونگ کوک با اخم به اون پاهای خوشگل لعنتی نگاه کرد و پتو رو روشون کشید و بعد به یونگی اجازه ورود داد در حالی که به خنده ی تهیونگ چشم غره می رفت.
یونگی اومد داخل اما تنها نبود. در کمال تعجب سه نفر دیگه هم همراهش بودن. و اونها کسی نبودند جز: یجی، ریوجین، و کای.
تهیونگ و جونگ کوک با تعجب سر جاشون نشستن و البته تهیونگ حواسش بود که پتو رو روی پاهاش بالاتر بکشه.
با تعجب به اونها نگاه کرد و گفت:« نونا؟ شما اینجا چه کار میکنید؟» خطاب به یجی پرسید.
یجی با مهربونی لبخند زد:« چیزی نیست ته ته. ما برای راهنمایی تو به اینجا اومدیم.»
ریوجین حرفش رو ادامه داد:« آره ما یه کتاب برات آوردیم تا با دنیای طلایی آشنا بشی.»
کای یه کتاب کوچیک رو از توی کیفش با مراقبت بیرون آورد، جلوی تشک زانو زد سرش رو خم کرد و گفت:« این رو بخون ته. و خیلی مراقب باش تا ذره ای آسیب نبینه.»
تهیونگ با تعجب به رقتار های اونا نگاه میکرد. ولی انگار در نظر بقیه این حرکات خیلی عادی جلوه می کرد. به کتابی که سمتش گرفته شده بود نگاه کرد. اون کتاب به نظر قطور می اومد. ولی خب اندازه ش ده در پونزده سانتی متر به نظر می رسید. جلدش از چرم بود و به نظر میومد خیلی با ملاحظه باهاش رفتار کرده ن. آخه کتاب خیلی قدیمی بود چون کاغذ هاش زرد شده بود، ولی جلد چرمش فقط یه جای بریدگی داشت. شایدم چرمش خیلی مرغوب بود.
تهیونگ دست دراز کرد و اون کتاب رو گرفت. کای پیش دو دختر دیگه برگشت و همه به اون تعظیم کردن و بعد به آرومی از در خارج شدن. البته یجی قبل از خارج شدن به اون اشاره کرد تا باهاش در تماس باشه. تهیونگ هنوز با تعجب و خشک شده به در نگاه میکرد. یونگی که هنوز داخل بود با خنده سمتش اومد تا در آغوشش بگیره.
جونگ کوک:« یااا مرتیکه حواست به من هست؟» و با اخم نگاهش کرد.
یونگی بیشتر خندید و دستاشو قبل از اینکه به تهیونگ بخوره با حالت تسلیم بالا برد:« خیلی خب. تهیونگ این کتاب رو با دقت بخون. و ازش به خوبی مراقبت کن. این الان مال توئه ولی این یه کتاب مقدسه. وقتی بخونیش می فهمی چرا.{ رو به جونگ کوک کرد و تو چشماش زل زد تا منظورشو بهش بفهمونه} مراقب ته باش. و باهام در تماس باش.» و بعد رفت.
تهیونگ با کنجکاوی کتاب رو باز کرد. صفحه اول اون با خط بسیار زیبایی که به شدت شبیه به خط تهیونگ بود به انگلیسی نوشته شده بود:" راهنمای آشنایی با دنیای طلایی، مخصوص ستاره گمشده" و پایین اون نوشته بود:" نوشته شده توسط ایلیان، آخرین ملکه آبی، و اولین ستاره ی سیاه" تهیونگ زمزمه کرد:« ستاره سیاه؟!»
صفحه بعد:" سخن ایلیان با تو ستاره ی گمشده:
سلام پسرم! میدونم گیج شدی. بزار از اول برات تعریف کنم. خب یه روز من توی اتاق مخصوص پیشگویی توی بالاترین و آروم ترین نقطه برجم نشسته بودم و می خواستم بیشترین استفاده رو از موهبت پیشگوییم کنم. داشتم سعی میکردم بزرگترین پیشگویی زمان خودم رو انجام بدم. و من تو رو دیدم. من تو رو با موهای طلایی و چشم های توسی ت دیدم که چشم هاتو رو به جهان باز کردی. و من چیزی در تو دیدم پسرم. من فهمیدم که تو یک ستاره ی سیاهی. اما تو بسیار قدرتمندی. من خودم رو در تو دیدم. پس این رو میدونم که تو مثل خود من قدرتمندی. اما تا مدت ها هیچکس نمی فهمه که تو کی هستی. پس من اسم تو رو ستاره ی گمشده گذاشتم. تو قراره کار های خارق العاده ای بکنی. میدونم که اسم تو تهیونگه. اما نمیدونم از کی متولد میشی. تو خون من رو در رگ هات داری. درسته از یک آدم معمولی زاده میشی اما خون من در رگ هاته چون تو پسر منی. من این رو هم فهمیدم که گمشده بودن تو در سن نوزده سالگی ت و زمانی از بین میره که تو برای اولین بار عشق حقیقی ت رو ببوسی. و من اون رو هم دیدم. اون مردی قد بلند و قوی هیکله و من دیدم که خیلی تو رو دوست داره. البته به کوچیک بودن هیکل خودت توجه نکن. مهم خونیه که در رگ هاته نه هیکلت. من چیز های دیگه ای رو هم دیدم که به مرور بهت میگم. تو باید تا آخر این دفتر رو با دقت بخونی. من این نوشته ها رو با جادوی غیر اصیل طلسم کردم تا هیچ وقت از بین نرن. البته خود دفتر رو هم طوری مهر و موم کردم که کسی جز تو نتونه بازش کنه. مردم خیلی چیز ها رو نخواهند دونست. چون من قرار نیس همه چیز رو بهشون بگم. فقط قراره بگم که در آینده شخصی از جنس خاک با چشمانی به رنگ طوفان و موهایی به رنگ اشعه خورشید میاد، که به اندازه من قدرتمنده و باعث صلح بین همه ما میشه. حالا بیا با هم آشنا بشیم. اسم من ایلیانه. به من میگن ملکه ی آبی حالا برات تعریف میکنم که چرا. اینم بگم که این کتاب یه قانونی داره و هر دو روز یکبار فقط یه بخش از اون رو میتونی بخونی. خب این رو هم مدیون جادوی غیر اصیلم. طبق پیشگویی هام احتمالا من آخرین ملکه آبی هستم. اولین ستاره سیاه هم هستم. در دنیای طلایی پنج نوع موهبت یا توانایی جادویی وجود داره: عنصری، پیشگویی، مسموم کنندگی، جنگ، و طبیعت گرایی. مردم عادی ما، فقط یک نوع موهبت دارند. اما این در مورد ما صدق نمیکنه. برای همین بهمون میگن ستاره. ستاره پنج گوشه داره و ما هم هر پنج موهبت رو با هم داریم. و از هر پنج موهبت به یک اندازه قدرتمند می تونیم استفاده کنیم.البته این فقط مختص تعداد انگشت شماری از ملکه هاست. حالا می رسیم به بحث ملکه ها. خب میدونی در واقع همیشه اینطور بوده که هر ملکه وقتی باردار میشه یه سه قلو به دنیا میاره. اون سه قلو ها دور از هم زندگی میکنن و بزرگ میشن. در نهایت وقتی به بیست سالگی میرسن با هم می جنگن. شاید عجیب باشه ولی همیشه اینطور بوده. روابط بین ملکه های سه قلو با بقیه متفاوته. اون ها با هم می جنگن تا جایی که یکی از اونها دو تای دیگه رو می کشه. میدونم متعجب شدی. ولی خب اونها همیشه دور از هم زندگی میکنن و هیچ احساسی نسبت به هم ندارن. کسی که در نهایت زنده میمونه ملکه تاج دار میشه. اما خب استثناء هایی هم وجود داره. وقتی که دو تا از سه قلو ها به هر طریقی قبل از بیست سالگی و بدست کسی غیر از خواهرشون کشته بشن، اونوقت ملکه ای که زنده مونده رو ملکه ی تاجدار سفید دست صدا میکنن. چون دستش به خون خواهر هاش آلوده نیست و مردم هم بسیار دوستش دارن. اما وقتی که یه ملکه به جای سه قلو چهار قلو به دنیا میاره وضعیت بهتره. قل چهارم، یعنی قلی که آخر از همه به دنیا میاد خاصه. در این وضعیت سه قل دیگه رو می کشن. آره درست فردای روز تولدشون می کشنشون. و قل چهارم میشه ملکه آبی. اون از همون ابتدای تولد وارث قطعی تاجه. من هم یه ملکه آبی هستم. اما خب تا حالا همه ملکه ها دختر بودن. من نمیدونم چرا الهه تو رو که یه پسری به عنوان ملکه ی ستاره ی سیاه بعدی انتخاب کرده. اما مطمئنا دلیل خوبی داشته. من هم برات آرزوی موفقیت میکنم. خب تا همین جا کافیه فعلا. بقیه شو دو روز دیگه در همین ساعت بیا بخون. مراقب خودت و مرد زندگیت باش. توی پیشگویی هام شما یه زوج عاشق بودید و من مطمئنم که درست بوده. تا حالا نشده که پیشگویی های من غلط از آب در بیاد.
*علامت ستاره*
یکم/ ژانویه/ هزار و پانصد و دو میلادی
ملکه ایلیان"
تهیونگ تمام اون ها رو با صدای بلند خونده بود تا جونگ کوک هم بفهمه. جونگ کوک چندان متعجب نبود. انگار که یه چیز هایی رو از قبل می دونسته.
تهیونگ:« ا-این لعنتی... این مال بیشتر از پونصد سال پیشه!! چطور تونسته چنین کاری بکنه؟! آه... ولی چه اسم قشنگی داره... ایلیان... ملکه ی آبی...» گفت و به اسم اون زن لبخند زد. بی اختیار ازش خوشش میومد.
تهیونگ با کنجکاوی کتاب رو ورق زد ولی بقیه صفحه ها همه خالی بودن. تهیونگ با دلخوری گفت:« چی رو قراره بخونم وقتی هیچی نوشته نشده؟!»
جونگ کوک با کنجکاوی گفت:« دیدی که. گفت کتاب با جادوی غیر اصیل طلسم شده و تو فقط میتونی یه فصل رو بخونی.»
تهیونگ کتاب رو بست و روی سینه ش گذاشت. و بعد خودش رو توی بقل گرم جونگ کوک جا کرد:« اما من صبر ندارم. کاش این رو هم پیشگویی کرده بود!»
+++++++++++++++++
عرررررر
فقط همین
۴۷۳۱ کلمه فاکیییی
مفصل های انگشت هام به فاک رفتتت
ووت بدین خب؟
من شرط وات نمی زارم چون دوستون دارم پس شما هم منو دوست داشته باشید و ووت بدید❤😚
هیچی دیگه همین
راستیییییی
آهنگ I'm not cool از هیونا رو گوش دادییینن؟
موزیک ویدئو شو دیدیییینننن؟
عررر دیدین چقدر خفنه دخترممممم؟!
هیچی همین
That's the way I like it
That's the way I like it...
Ummm... I'm not cool...
برین بزارید با آهنگ دخترم عر بزنممم
تا پارت بعد فعلا👋
امی شما رو بوراهههه😚
YOU ARE READING
DIAMOND_KOOKV
Romanceمو های طلایی رنگ پسر توی آغوشش رو نوارش کرد ... 《خیلی خوبه که پیشمی》 《فقط بخواه... فقط بخواه و من برای همیشه این جا میمونم.》♡~♡ COUPLE: KOOKV GENRE: ROMANCE، SLICE OF LIFE، ANGEST, SMUT، SUPER NATURAL, EMPREG STARTED: 1 DECEMBER 2020 ENDED: 28 JUN...