جمن شی🥺🥺😭😭
💚💚💚💚💚💚
صبح روز بعد وقتی تهیونگ بیدار شد جونگ کوک رفته بود. سر میز صبحانه تهیونگ جای خالی جیمین رو به شدت حس میکرد. توی اون چند روز متوجه نبودش شده بود اما اون لحظه دلش تنگ شده بود:« میگم... جیمین هیونگ کجاست؟ چند روزه نیست. نمی خوام زنگ بزنم مزاحمش بشم.»
جیسو با دهن طبق معمول پر جوابش رو داد:« نگران نباش. با من هماهنگ کرده. گفت میخواد یه هفته تفریح کنه. گفت که رفته فرانسه. اها راستی... گفت بابت بی خبر بردن یونتان هم ازت عذر خواهی کنم.»
تهیونگ:« نه بابا. یونتان هیونگ رو بیشتر از من دوست داره و مطمئنم که خیلی خوب ازش مراقبت میشه.»
تهیونگ اون روز کاری نداشت پس بعد از صبحانه به جوزف (بادیگاردش) زنگ زد بیاد دنبالش. با جوزف سه تا بوم نقاشی سفارش دادن و بعد به یه فروشگاه بزرگ رفتن و وسایل رنگ روغن خریدن.
آره تهیونگ سه سال نقاشی میکرد. هم رنگ روغن، هم آبرنگ. البته هیچ وقت طراحی رو کار نکرده بود. و اینکه الان نزدیک دو سال بود که قلمو به دست نگرفته بود. می خواست دوباره شروع کنه. هم نقاشی رو هم موسیقی رو.
پیانو زدن رو از پدرش یاد گرفته بود. اون موقع ها که شش هفت سالش بود شروع به یاد گیری کرده بود. با هفته ای دو روز. و الان کامل اون رو بلد بود. البته بعد از مرگ پدرش زیاد پیانو نزده بود.
خرید هاش یک ساعت طول کشید و بعد جوزف کمکش کرد که اونا رو داخل ببره و خودش رفت. وقتی جنی محتوی پاکت های خریدش رو دید شوکه شد:« وات؟! مگه نقاشی هم میکنی؟»
تهیونگ سری به نشونه تایید تکون داد. جنی:« وات د فاک؟! چطور این همه کار رو با هم میکنی؟! هم خوشگلی هم کیوتی هم مدلی هم خیلی محبوبی هم موهات طلاییه هم چشات رنگیه هم نقاشی هم پیانو بلدی!! دیگه چی؟ آها! مخ جونگ کوک رو هم که زدی اونم خیلی بد! چطوووررر؟!؟!»
تهیونگ:« گمشو شلوغش نکن. {خنده ای کرد} من از بچگی پیانو یاد گرفتم. بابام یادم داد. از چهارده سالگی تا هفده سالگی هم نقاشی میکردم. الان البته دو ساله که دست به قلمو بنردم ولی خب کارم تمیزه. البته مطمئن نیستم. شاید به خوبی قبل نشه.» و لب هاشو برچید.
با کمک جنی وسایل رو به طبقه بالا و به اتاق تهیونگ بردن و همه رو چیدن. ساعت تقریبا ده بود.
تهیونگ به کمک جنی عکسی رو انتخاب کرد و کارش رو شروع کرد. رنگ ها رو پشت سر هم روی بوم می خوابوند و در تمام مدت جنی با چشمای قلبی نگاهش می کرد.
تهیونگ:« راستی نونا. لیسا و رز کجا رفتن؟ خبری ازشون نیست. جیسو نونا هم غیبش زده.»
جنی چشم هاشو چرخوند:« خودت که رز و لیسا رو می شناسی. همیشه همه رو غافل گیر میکنن. خیلی یهویی بعد از صبحونه چمدون هاشون رو آوردن و گفتن می خوان برن استرالیا که پدر و مادر رز رو ببینن. جیسو هم ازشون یاد گرفته این غافل گیر کردن رو. اون هم چمدونش رو آورد و گفت از پریروز برای فرانسه بلیت گرفته بوده تا بره پیش جیمین. مثل اینکه یه مدتی هیچ کدوم نیستن.»
کمی خودش رو به تهیونگ نزدیک تر کرد و چشم های مشتاقش رو به اون دوخت:« میگم بین تو و هیونگ چطور پیش میره؟ تا کجا پیش رفتید؟»
تهیونگ اخم کوچیکی کرد ولی گونه هاش سرخ شد:« فقط چند تا بوسه بوده. قرار نیست همون اول کارو تموم کنیم که!»
جنی با بد جنسی گفت:« به اون لپ های سرخ شده از خجالتت نمیاد که فقط در حد چند تا بوسه بوده باشه!»
تهیونگ کمی سرش رو به سمت بدنش خم کرد:« خب... امم... یه بلو جاب هم بوده!»
جنی خنده ای کرد:« پسر! پس بگو! میدونستم اون هیونگ دائم الشق من نمی تونه انقدر آروم بشینه!»
تهیونگ برای فرار از اون وضعیت نگاهی به ساعت کرد و با دیدن اینکه نزدیک یک شده گفت:« خب بسه دیگه پاشو بریم ببینیم ناهار چی داریم من گرسنمه.» و سریع رنگ ها و قلم هارو تمیز کرد و دست هاشو شست. بخشی از تابلو رو کشیده بود.
جنی نگاهی به نقاشی نیمه کاره کرد و با تحسین گفت:« کارت عالیه ته ته. واقعا میگم. {به سمت در رفت و بازش کرد} پس من میرم تو خودت بیا.»
میز ناهار از همه مواقع خلوت تر بود. جیسو و رز و لیسا و جیمین که سفر بودند، جونگ کوک شرکت بود. و جونگده پدر گرامی جئون ها پس از مدت ها تصمیم گرفته بود یه سر به شرکت قدیمی ش بزنه. فقط تهیونگ جنی و مادر هاشون سر میز بودن.
اونها در سکوت غذا خوردن و بعد هر کس رفت سی خودش XD (چقدر از این عبارت خوشم اومد!)
تهیونگ چند بار دیگه به دنیل زنگ زد ولی اون جواب نداد. خب انتظارش می رفت. بعد تهیونگ بهش پیامی با این محتوی داد:" هی دنیل احمق! جرئت کن دفعه بعد جوابم رو ندی! به جون یونتان قسم می خورم که میام اونجا و دیکت رو میبرم و میکنم تو حلقت!"
خب آره! مودبانه نبود ولی کارساز بود. دنیل می دونست اگه تهیونگ جون یونتان رو قسم بخوره یعنی کاملا جدیه و اون کار رو میکنه. حالا شاید دیکش رو نبره ولی قطعا عقیمش میکنه!
تهیونگ بقیه روز رو به نقاشی کشیدن صرف کرد. یک بار هم رفت از پایین کمی شیرینی برای خودش آورد.
اونها شام رو با افراد کمی خوردن ولی نه در سکوت. چون جنی همزمان با شام داشت فیلم مورد علاقه شو می دید. و هر لحظه قسمت هیجانیش می رسید هی جیغ جیغ میکرد. خب واقعا هم اون سریال هیجانی بود و حتی تهیونگ که اون سریال رو ندیده بود هم به شدت هیجان زده و مضطرب میشد.
بله اسم اون سریال "مظنون" بود و مدیونید که فکر کنید من خود جنی ام! خب لعنتی خیلی خفن بود و من به شدت دیدنش رو پیشنهاد میکنم!( البته پنج فصله و قبل از دیدن باید به این توجه داشته باشید که قراره تا تموم شه پاره تون کنه!!)
جونگ کوک و پدرش با سهام دارای شرکت یعنی یونگی و سهون شام می خوردن. جونگ کوک اون شب از هر وقت دیگه ای دیر تر می اومد.
تهیونگ بعد از شام هم خودش رو با نقاشی سرگرم کرد. از اونجایی که خیلی دلش برای نقاشی تنگ شده بود. تا اینکه حدود ساعت ده و نیم بود که بالاخره با صدای در به خودش اومد. مدت زیادی بود که غرق در کارش شده بود. در واقع تمام روز:« بفرمایید.» و بلند شد تا وسایلش رو جمع کنه.
در باز شد و قامت جونگ کوک داخل اومد هر دو چند ثانیه ایستادن و به هم نگاه کردن. تهیونگ شلوار گشاد سفید و پیرهن سفیدی پوشیده بود که در کنار چشم های توسی رنگش و موهای طلایی ش و همچنین رنگ هایی که صورت و دست هاشو کاور کرده بودن اونو شبیه یک فرشته کرده بودن.
YOU ARE READING
DIAMOND_KOOKV
Romanceمو های طلایی رنگ پسر توی آغوشش رو نوارش کرد ... 《خیلی خوبه که پیشمی》 《فقط بخواه... فقط بخواه و من برای همیشه این جا میمونم.》♡~♡ COUPLE: KOOKV GENRE: ROMANCE، SLICE OF LIFE، ANGEST, SMUT، SUPER NATURAL, EMPREG STARTED: 1 DECEMBER 2020 ENDED: 28 JUN...