p24

880 151 11
                                    

یک ماه دیگه هم گذشته بود و حالا تهیونگ چهار و نیم ماه بود که اون کوچولو ها رو داشت. حالا دیگه شکمش برآمده شده بود و دیمن میگفت کوچولو هاش هرکدوم اندازه یه انبه شدن. خیلی خیلی ذوق داشت ولی اصلا بروزش نمیداد. حالا دیگه تقریبا همه چیز رو راجع به کنترل قدرت هاش میدونست. ویکتور با اینکه خودش چنین قدرت هایی رو نداشت اما خیلی توی استفاده ازشون استاد بود. اون طور که فهمیده بود قبلا خیلی هارو برای استفاده از موهبت هاشون کشته بود!

به هر حال حالا دیگه وقتش بود. وقت رفتن به خونه. به دیمن گفته بود ک آماده ست و اون نقشه ش رو بهش گفته بود.

بعد از اطمینان از خوب بودن حالش نفس عمیقی کشید و به ساعت نگاه کرد. با قرار گرفتن هر دو عقربه روی عدد دوازده در اتاق رو به آرومی باز کرد و داخل راهرو آشنا قدم گذاشت. دیمن گفت امشب ماه کامله و خون آشام ها قدرت شون به کمترین حد خودش میرسه. پس راحت تر میتونه بره.

به آرومی قدم برمیداشت و سعی میکرد راهش رو پیدا کنه. با پیدا کردن راه پله ای که به طبقه پایین میرفت بی سر و صدا ازش پایین رفت.

قلبش توی گوشاش میکوبید و دستاش می لرزید. اون شب اونها مراسمی داشتن و تقریبا همه افراد شون توی طبقات زیر زمینی بودن ولی دیمن گفته بود ممکنه کسی برای گشت زنی بیاد و تهیونگ باید سعی کنه هر چه سریعتر خارج بشه.

خوشبختانه کسی سر راهش سبز نشد و تونست خودش رو به جایی برسونه که دیمن گفته بود. سقف شیشه ای که از بیرون آینه های انعکاسی داشت و ساختمون رو مخفی میکرد و به شکل دریاچه ای نشونش میداد. به سرعت سمت پله هایی رفت که انتهاشون به خارج از اون سقف شیشه ای منتهی میشد. سعی کرد با کمترین صدا خودش رو از دریچه بالا بکشه. وقتی روی زمین خاکی قدم گذاشت نفس آسوده ای کشید و دست روی شکمش گذاشت و کمی صبر کرد تا آروم بشه. اما کاش این کارو نکرده بود. چون همون موقع صدای یک نفر از پایین پله ها به گوش رسید:« آهای داری کجا میری؟ مگه نمیدونی رئیس بیرون رفتن رو ممنوع کرده؟» و وقتی تهیونگ با وحشت برگشت مرد چشماش گرد شد و فورا توی بی سیم درون گوشش چیزی گفت و بعد صدای قدم های متعدد بود که پسر رو دنبال میکرد.

اما تهیونگ نایستاد. بی توجه به وضعیت بچه هاش شروع به دویدن کرد. توی چشماش اشک میجوشید ولی گریه نمیکرد. قرار بود اگر تهیونگ تونست فرار کنه بدون سر و صدا به آدرسی بره که دیمن بهش داده بود. ولی اگر دیدنش دیمن به اونجا می رفت. حتما الان دیمن مخفیانه رفته بود.

با سرعت می دوید و وقتی دید نمیتونه بیشتر بدوه به سرعت ایستاد و با تمرکز کردن تونست بدنش رو به حالت معلق دربیاره. با استرس از افتادنش و هیجان از اینکه واقعا تونسته به سرعت رعد رو به دنبال خودش احضار کرد و بعد این آسمون بود که از شدت رعد روشن شده بود.

DIAMOND_KOOKVWhere stories live. Discover now