p19

1K 178 24
                                    

فردای اون روز سر میز صبحانه جونگده با نیشخند خبیثی یه بحث قدیمی رو پیش کشید:« پسرم. نظرت راجع به یه قرار چیه؟»
جونگ کوک که سرگرم خوردن قهوه ش بود نفس کلافه ای کشید:« پدر نه...» با بیچارگی نالید.
تهیونگ که کنجکاو شده بود با چشای روشنش به جونگده نگاه کرد و پرسید:« قرار؟ چه قراری؟»

جونگده به چشمای پسر که با افتادن نور داخلشون کاملا سفید به نظر می رسید نگاه کرد و گفت:« آره. به هر حال جونگ کوک بیست و پنج سالشه و دیگه وقت ازدواجشه. دوست دختر هم نداره که دلمون خوش بشه. قبلا گاهی به بار می رفت که حالا دیگه اونم نمیره. من می ترسم یه وقت عقیم بشه!» و همه رو به خنده انداخت.

مادر جونگ کوک با لبخند به تهیونگ نگاه کرد:« تا حالا که موفق نشدیم. پنج نفر رو تا حالا رد کرده. ولی این بار دیگه نه...» با اخم محوی به جونگ کوک خیره شد:«... این بار به پدرت گفتم کسی رو پیدا کنه که همه چی تموم باشه. یکی که هیچ عذر و بهانه ای برای رد کردنش نداشته باشی. و وقتی که پیدا بشه باید ازدواج کنی. این برای وجهه ی شرکت خیلی خوبه.»

تهیونگ خشک شده بود. ازدواج؟! وات د هل؟! اونا می خواستن جونگ کوک تو این سن ازدواج کنه؟! اونم نه با کسی که خودش بخواد. با کسی که همه چی تموم باشه! تهیونگ با صورتی یخ زده و چشمای بی روح به میز نگاه می کرد.

جونگ کوک با جدیت گفت:« مامان این بحث همین جا و همین الان تمومه باشه؟... ممنون بابت صبحانه.» نون تستش رو داخل بشقاب برگردوند و بلند شد. وقتی که از آشپزخونه بیرون رفت برگشت و تهیونگ رو صدا زد:« تهیونگ میشه باهام بیای؟ کارت دارم.» و بعد سمت در بزرگ سمت دیگه ی سالن رفت.

تهیونگ با گفتن "حتما" ی از جاش بلند شد و به دنبال پسر رفت. بدون اینکه به بقیه توجهی بکنه. اینکه حتی بابت صبحانه تشکر نکرد به جونگده فهموند که اون پسر رو ناراحت کرده. مثل اینکه شوخی احمقانه ای کرده بود. قطعا پسر کوچکتر از اینکه جونگ کوک ازدواج کنه خوشش نمی اومد.

سرش رو به سمت همسرش برگردوند و گفت:« مثل اینکه زیاده روی کردیم.»

داهیون با اخم کمرنگی گفت:« جونگ تو خیلی لوسش می کنی. باید بفهمه که نمی تونه با هر کی می خواد باشه. عروس خانواده ما باید یه دختر خوب و در خور ما باشه. الان هم کارش نتیجه داده هم به سن مناسب ازدواج رسیده. هر چی زودتر ازدواج کنه بهتره.»

جونگده هم اخمی کرد:« هیونا، ما تا حالا جونگ کوک رو مجبور به خیلی کار ها کردیم. اون هیچ وقت دلش نمی خواست که توی شرکت کار کنه ولی به خاطر ما و همچنین به خاطر جیمین ساکت موند و قبول کرد. فقط برای اینکه ما ازش نرنجیم و جیمین به آرزوش و کاری که دوست داره برسه. دلش نمی خواست مدیر عامل بشه ولی به خاطر من قبولش کرد. تا همین حالا هم خیلی چیزا رو بهش تحمیل کردیم. اینکه سکوت کرده دلیل نمیشه که راضی باشه. گناه که نکرده که بچه ی اولمون شده. بزار حداقل یه جا خودش تصمیم بگیره.»

DIAMOND_KOOKVWhere stories live. Discover now