p1

4.8K 476 61
                                    

4 _مارس_2017
«چشم پدر.چشم.حتما خودمو میرسونم.راستی گفتین اسم یارو چی بود؟»
در همون حین کیف چرم مشکی اش رو در دست گرفت و به سمت در اتاقش رفت تا بیرون بره.
«جونگکوک!صد دفعه بهت گفتم انقدر گستاخ نباش. این چه طرز حرف زدنه پسر؟!...»
کلافه از بحث همیشگی با پدرش چشماش رو در کاسه چرخوند و در اتاقش رو بست.منشی اش که دختری جوون و زیبا بود به احترام رئیس شرکت بلند شد و ایستاد.
«یکم رفتارتو عوض کن.اون مرد قراره پدر زنت باشه.در ضمن اون رئیس یکی از بهترین تولیدی های کره ست.اسمشم کیم سونگمینه.پس مواظب رفتارت باش.و کمتر از اون نیش و کنایه هات استفاده کن!!»
با اینکه پدرش نمی تونست اون رو ببینه ولی دوباره چشماش رو در کاسه چرخوند:
«یه بار گفتین فهمیدم دیگه!در ضمن منم باید بگم که شما خودتون گفتین دختره رو ببین اگه خوشت نیومد که هیچی ولی اگه خوشت اومد انتخابش کن. مطمئنم که یادتونه!و در مورد نیش و کنایه ها هم سعیمو میکنم!»
جونگده(پدر کوک)کلافه از رفتار پسر افسار گسیخته اش گفت:
«نمیدونم جونگکوک!فقط مثل همیشه آبروی منو بخر. میخام بقیه بفهمن که دیگه مرد شدی.که جونگده چه پسری بزرگ کرده.میخوام مثل همیشه افتخارم باشی پسر!»
جونگکوک لبخندی از حرف های پدرش که صداقت درش موج میزد،زد:
«شما که میگین من افتخارتونم ،پس چرا باز اینهمه نصیحت میکنین؟»
«نمیدونم.ناراحت نشو پسرم.فقط از روی حس پدرانمه. تا پدر نشی نمیفهمی چی میگم!»
لبخند جونگکوک بزرگ تر شد:
«چشم پدرم.چشم.دیرم نمیکنم!خداحافظ.»
جونگده با لبخندی بخاطر اینکه پسرش حرفش رو خونده بود گفت:
«باشه.خداحافظ.»و تلفن رو قطع کرد.
منشی با لبخند به رئیسش نگاه میکرد و رابطه این پدر و پسر رو تحسین میکرد.
جانگکوک به منشی اش نگاه کرد و گفت:«برنامه بعد از ظهر چیه؟»
منشی نگاهی به دفتر انداخت:«فقط صرف شام با سهامداراست قربان.»
«خب پس ازشون عذرخواهی کن و بگو یه شب دیگه دور هم جمع میشیم.»
«چشم. تشریف میبرین؟»
«آره تو هم میتونی بری.»
«چشم.خسته نباشین.»
«شمام همینطور.»با لبخند گفت و شرکتش رو به مقصد آرایشگاه ترک کرد.
وقتی داخل لکسوس مشکی رنگش نشست با چانیول تماس گرفت و همون طور که موبایلش به ماشین وصل بود و صدای بوق در آن میپیچید ،ماشین رو راه انداخت.
«جانم جونگکوک؟»
«هی چان!چطوری مرد؟»
«خوبم مرد تو چطوری؟چه خبرا؟»
«شلوغ که نیستی؟»
«نه بگو.»و جونگکوک شروع به تعریف کرد.
«اگه اینو که پدر گرامم دوباره یه عجوزه ای رو برام پسندیده فاکتور بگیرم،قرار امشبم با یونگی و سهونو کنسل کردم.»
چانیول خنده ای سرداد:«او پسر!پس بگو!دوباره عین خر موندی تو گل!!»
جونگکوک با اخمی در صورتش گفت:«یاااااااا چانیول!میبندمت یه جا تا بکهیون کونت بزاره هاااا!!!»
چانیول باز خندید:«خیلی خوب!حالا این عروس خوشبخت کی هست؟»
اخم جونگکوک جاش رو به یک چهره ی"وات د فاک؟!"گونه داد.
«اولا اون عروس من نیست.دوما کیم سوهیون دختره کیم سونگمینه.»
چانیول با چشمای گشاد گفت:
«وات د فاک جئون؟!اون خوشگله رو تو میگی عجوزه؟!»
کوک چشمهاش رو چرخوند و با بدجنسی گفت:
«که خوشگله ها؟؟باید نظر بکهیونو در این باره بپرسم!!»
«فاک یو جئون هی تهدید کن خو؟!»
«چشم.بیخیال این صحبتا.مغازه ای؟»
«آره.»
«دارم میام آرایشگات.موهام یکم بلند شده. تا روی چشام میاد.»
چانیول با هیجان گفت:
«جونگکوکه بد بخت بیا بزار موهاتو چتری پسرونه بزنم برات عین ماه بشی!!»
جونگکوک به دلیل بحث تکراری گفت:
«خفه شو چان!من بیست و پنج سالمه!منو چتری پسرونه آخه؟من پسرم بنظرت هنوز؟؟!»
«تو خفه شو جئون!چه اشکالی داره؟مرده سی و نه سالشه هنوز میاد آرایشگاه چتری میخواد!»
«نوچ!جذابیتم به موهای ژل زده ی بالارفتمه!!»
«خیلی خوب بابا.به من چه اصن؟!هرکاری میخوای بکنی بکن!»
جونگکوک با شیطنت گفت:
«آفرین پسر منم همینو میگم خو!!هی اینو با خودت تکرار کن"کارای هیچکس به من مربوط نمیشه"!!!»
«خفه شو جئون از خود راضی!!حالا که اومدی آرایشگاهو ریدم تو موهات،اونوقت میفهمی یه من ماست چقد کره داره!!»
جونگکوک خنده ش رو خورد:
«ناراحتی میرم آرایشگاه بانکوک!!صاحبشم خیلی دلش میخواد بام دوست شه!»میدونست که آرایشگاه بانکوک(اسم آرایشگاهه)رقیب چانیوله و اون روی این موضوع بسیار حساس بود!
«فاک به من که به توی حرومزاده یه نقطه ضعف نشون دادم!»
با شنیدن کلمه "حرومزاده"از دهن چانیول خنده جاش رو به اخم داد.به دوستاش هشدار داده بود نباید فحشی به خانواده ش بدن.اون به شدت روی اونها حساس بود و همه این رو میدونستند.
«پارک چانیول...»تهدید وار غرید.
چانیول با شنیدن کامل اسمش از دهن جونگکوک تازه متوجه اشتباهش شد.هر وقت جونگکوک نام کامل یکی از نزدیکاش رو میگفت،یعنی موضوع خیلی جدی بود.سعی کرد گندش رو جمع کنه:
«اوه...جونگکوک من معذرت میخوام.واقعا نفهمیدم چی گفتم.ببخشید پسر.میدونی که من چرت و پرت زیاد میگم.هه هه هه !»سعی کرد جمعش کند.
جونگکوک نفس عمیقی کشید:
«دیگه تکرار نشه چان.»با آرامش گفت.
«چشم. بازم شرمنده.»
«سه دقیقه دیگه اونجام.»و قطع شدن تلفن مساوی بود با رسیدن به چهار راه و چراغ قرمز.
چراغ قرمز عدد"47"ثانیه رو نشون میداد،پس شیشه رو پایین داد تا هوایی بخوره.شیشه که پایین رفت باد خنک بهار به سر و صورتش خورد.بهار بود و هوای سئول نسبتا خنک بود.اما سرمای لذت بخشی داشت.
با حس سنگینی نگاهی سرش رو به سمت ماشین کناری چرخوند.دختری با موهای مصری پشت فرمان بود و خیره اون و جذابیتش شده بود.هر کس جای اون بود خیره میشد.
جونگکوک با اون هیکل عضلانی در اون کت و شلوار مشکی جذب و پیراهن سفید جذب که عضلات برجسته ی سینه ش رو به خوبی نمایش میداد و کروات قرمز تیره رنگ و موهایی که با ژل به بالا حالت داده شده بود و چهره ی زیبا  جذاب و مردانه ش پشت اون لکسوس ست کت و شلوارش نشسته بود و حکم ایده آل هر کسی از یک مرد رو داشت.
به دخترک که محوش شده بود چشمک همراه با پوزخندش رو که هر دختری رو از پا در می آورد،زد و به وضوح قلبی شدن چشمای دختر رو دید.
«اوپا!اوپا!میشه ازم یه گل بخری؟»
به دخترک زیبای گل فروش که گل های سرخ درشتی در دست داشت نگاه کرد و لبخندی روی لب هاش نشوند.
«حتما عزیزم.»و کمی در صندلی ش جابه جا شد و کیف پولش رو از جیب شلوار پارچه ایش بیرون آورد.
«همش چنده؟»
دخترک با ذوق گفت:
«ده وون»
جونگکوک بیست و دو وون از کیف پولش درآورد و به دخترک داد.
«اما این که خیلی زیاده اوپا!»دختر با حیرت گفت.
«بقیش مال خودت کوچولو!»و دست دراز کرد تا گل ها رو بگیره.
«ممنونم اوپا!»با  لبخند درخشانی گفت و سریع به سمت پیاده رو دوید.
جونگکوک با لبخند به رفتن دختر نگاه میکرد.بعد گلها رو بالا آورد و بویید و روی صندلی شاگرد گذاشت.با صدای بوق ماشین پشتی به راه افتاد و شیشه رو بالا داد.دو دقیقه بعد جلوی آرایشگاه چانیول بود. کیف پول و موبایلش رو برداشت و هردو رو در جیب مخفی روی سینه کتش گذاشت.
سوییچ ماشین رو برداشت و از لکسوس گرون قیمت و آخرین مدلش پیاده شد. جلوی آرایشگاه بزرگ چانیول ایستاد و سربلند کرد.{چانبک}بزرگ و با خط درشت روی بنر بالای در نوشته شده بود. "احمقا!!هر کی به این اسم نگاه کنه میفهمه یه اسم کاپلیه!نمیدونم چه فکری کرده که این اسمو رو آرایشگاه به این بزرگی گذاشته!!"
پوزخندی زد و با تاسف سری تکان داد. وارد آرایشگاه که شد بوی خوش خوشبو کننده ی هوا در بینیش پیچید و مشامش رو پر کرد.با چشم دنبال چانیول گشت و اون رو در حالی که داشت موهای دوست پسرش،بکهیون رو رنگ میکرد دید.
"احمقانست!!چیزی به اسم عشق وجود نداره!!! من مطمئنم اینا یه مشت هوس شاید دیرگذره!!!!! عاشق شدن معنی نداره اونم برای من! من که مطمئنم عاشق نمیشم؛و نخواهم شد؛ هیچوقت!!"
امّا هیچکس نمیدونه دنیا چی براش رقم میزنه!!....

DIAMOND_KOOKVWhere stories live. Discover now