p8

1.9K 328 38
                                    

از ماشین ها پیاده شدن و جیمین چمدون های تهیونگ رو از ماشین خارج کرد و با جونگکوک بهش کمک کردن تا اونا رو داخل ببره.
خب... آره تهیونگ از دیدن اون عمارت هیجان زده شده بود. با اینکه خودش هم پولدار بود و همینطور پدرش و دنیل و استیو... ولی همه توی آپارتمان های گرون قیمت برج ها زندگی میکردن.
تهیونگ اولین بار بود چنین عمارت بزرگی با این باغ بزرگ رو دیده بود. معلوم بود که طبق گفته های خواهرش خانواده جئون واقعا ثروتمند بودن!
جلوی در و اطراف خونه نگهبان داشتند. خب آره اونا خانواده با نفوذی بودن و قطعا نیاز به حفاظت داشتن. هایش! تهیونگ حسابی کیف کرده بود از دیدن اون خونه!
هوای کره کمی گرمتر از لندن بود و با وجود این دما باز هم آسمون صاف و آفتابی بود و مثل آسمون همیشه ابری لندن نبود. این به تهیونگ حس خوبی میداد.
وقتی وارد شدن تهیونگ متعجب تر شد. البته که تعجبش رو نشون نمیداد. داخل خونه پر از تابلو های نقاشی ارزشمند، مجسمه های زیبا، چند دست مبل گرون قیمت، لوستر های زیبا، و یک تلویزیون خیلی بزرگ جلوی یک دست مبل راحتی بود.
طرف راستش به آشپزخونه منتهی میشد که دکور بسیار زیبایی داشت با کابینت های سفید و براق. و بیرون آشپزخونه میز غذا خوری خیلی بزرگی قرار داشت.
بعد از میز غذا خوری یک در شیشه ای بزرگ قرار داشت که کناره هاش پرده های حریر رو جمع کرده بودند. اون در شیشه ای به استخر بزرگ و صندلی های ساحلی کنارش جلوه ی قشنگی بخشیده بود.
طرف چپ سالن به یک در عایق صدای بزرگ و پله های مارپیچی ختم میشد که به عمارت حالت دوبلکس بخشیده بودن. پله ها از تمیزی برق میزدن و نرده های طلایی رنگشون حسابی توی چشم بود.
در یک کلمه: فوق العاده چیزی بود که تهیونگ به اون عمارت میگفت. عاشقش شده بود. کاش میتونست اونجا بمونه ولی حیف...
البته تمام این جزئیات در همون دو ثانیه ای که به داخل عمارت نگاه کرد به چشمش اومدن. درسته که تا به حال چنین جای قشنگی رو ندیده بود ولی نمیخواست ندید پدید به نظر برسه. پس کاملا موقر رفتار میکرد.
مادر ش به سرعت سمتش اومد و بقلش کرد. مدتی بود همدیگه رو ندیده بودن. اون هم محکم بقلش کرد. مادرش ازش جدا شد و صورتش رو قاب گرفت:« پسرکم اینجاست... تپل تر شدی و خوشگلتر...» و بوسه ای به لپ نرم تهیونگ زد.
«شما هم نسبت به قبل تپل تر شدی.» تهیونگ گفت، لبخند زد و دست مادرش رو بوسید. تهیونگ به چشمای مادرش که همرنگ چشمای خودش بود نگاه کرد و آرامش عمیقی رو حس کرد.
(پارازیت: بچه ها تهیونگ و لیسا دو رگه ان پدرشون کره ای و مادرشون انگلیسیه چشم ها و رنگ موهاشون به مادرشون رفته البته لیسا چهره اش بیشتر شبیه مامانشونه و تهیونگ شبیه باباشون)
به پشت مادرش نگاه کردو جیسو و آقا و خانم جئون رو دید. به لطف لیسا همه شون رو می شناخت. پس رو بهشون تعظیم کوتاهی کرد:« از دیدنتون خوشحالم آقا و خانم جئون. و همینطور شما جیسو شی.»
جیسو لبخند کیوتی زد:« خوش اومدی لیسای پسر.» و کمی خندید.
خانم جئون اون رو کوتاه در آغوش گرفت:« خوش اومدی پسرم.» و آقای جئون دست اون رو مثل یک پدر فشرد:« خوش اومدی کیم کوچک.»
تهیونگ با لمس دست های جونگده دلش لرزید. اون لمس دقیقا مثل دست های باباش بود. اشک تو چشاش حلقه زد و به جونگده با چشمای معصومش خیره شد.
جونگده انگار که حرف رو از نگاهش خونده باشه اون رو به آرومی در آغوش گرفت و پدرانه بقلش کرد. تهیونگ با حس بوی تن اون بغضش ترکید. بوی باباش بود.
جونگده از تهیونگ بلند تر بود پس اون رو در آغوشش پنهان کرد و نذاشت کسی اشک هاش رو ببینه. بالاخره یه زمان خیلی زیادی اون و هیونبین(پدر تهیونگ) با هم دوست بودن و این جوون پسر عزیزتر از جون هیونبین بود.
جونگده تهیونگ رو یاد پدرش مینداخت. وقتی اون رو دید حس کرد که این چهار سالی که پدرش رفته چقدر دور و طولانی به نظر میاد و چقدر دلتنگشه.
پس اشکاش رو توی بقل جونگده جا گذاشت. ولی سریعا پاکشون کرد و بعد از اون از آغوشش بیرون اومد و بزرگترین لبخندش رو به جونگده زد. مستطیل کیوت معروفش. همون که همه عاشقش میشدن:
«خیلی شبیه پدرم هستین آقای جئون.»
جونگده:«پدر صدام کن عزیزم.»
...
(حس های جونگکوک)
از وقتی که تهیونگ پاش رو از ماشین بیرون گذاشت جونگکوک میتونست برق تو چشماش رو به خاطر عمارت ببینه. خصوصا وقتی به دکور خونه نگاه سریعی انداخت.
اون خیلی کیوت بود. معلوم بود داره جلوی خودشو میگیره تا مودب به نظر بیاد ولی از طرفی هم به شدت از دیدن عمارت ذوق زده شده.
با کمال ادب و احترام به همه سلام کرد و وقتی در آغوش پدرش رفت، همه متعجب شدند. جونگده هیچ کس رو به جز بچه هاش و همسرش در آغوش نمی گرفت.
تهیونگ همه جوره خاص بود. ولی اگه یکم موهاش کوتاه تر میشد عالی بود. احتمالا رنگ مشکی خیلی بهش میومد. جونگکوک با خودش فکر کرد.
جونگکوک متوجه شد که تهیونگ گریه میکنه. پس واسه همین پدرش اون رو توی بقلش پنهان کرده بود.
اون کوچولو و و پدرش از هم جدا شدند. «برید ناهار بخورید برید.» مادرش گفت و همه رو به سمت میز ناهار خوری سمت راست سالن هدایت کرد.
تهیونگ کتش رو در آورد و به دست خدمتکار داد در حالی که با نگاه دنبال چمدون هاش میگشت. جونگ کوک هم کتش رو به دست یکی از خدمتکار ها داد و به سمت اون پسر گیج رفت.
دستش رو روی شونه ظریف اون گذاشت و کمی فشرد:« نگران نباش چمدون هات رو به اتاقت بردن.»
تهیونگ با تعجب گفت:« چی؟ اتاقم؟ »
جونگکوک:« آره گفتم یکی از اتاق ها رو برات آماده کنن. امیدوارم از سلیقه من خوشت بیاد البته.»
تهیونگ با کمی تعجب و خجالت دست نرم و کشیده ش رو روی دست جونگکوک که روی شونه ش بود گذاشت.
حسش خوب بود. دست های نرم و سفیدش روی دست های بزرگ و رگ دار جونگکوک. هر دو شون حسش کردن. اون لمس گرم و خوشایند بود. به تهیونگ حس حمایت شدن میداد. این حس رو از هر دو شون می گرفت. پدر و پسر جئون.
تهیونگ با اون لهجه ی غلیظ انگلیسی ش همچنان خوب کره ای صحبت میکرد:« جونگکوک شیی... آه واقعا لازم نبود. من قرار بود یه هتل اجاره کنم تا وقتی که یه آپارتمان بخرم.»
جونگکوک اخم جذابی کرد:« بیخیال! هتل؟ مگه من میذارم؟ بعدشم فک کردی پدر اجازه میده؟»
تهیونگ با لبخند کوچیکی گفت:« آخه نمیخوام مزاحمتون بشم. بالاخره شما دو تا خواهر دارین. شاید معذب بشن اگه من اینجا بمونم.»
جونگکوک یه کوچولو تعجب کرد. این کوچولو بهش نمیخورد به معذب شدن دو تا دختر فک کنه! ولی خب تهیونگ خیلی خوب با خانم ها رفتار میکرد. جونگکوک این رو نمیدونست.
جونگکوک:« اونا خودشون منتظر اومدنت بودن. مخصوصا جنی» کمی گردنشو خم کرد تا صورتش رو به روی تهیونگ قرار بگیره:« در ضمن تو پسر خاله ای، داداش لیسا ای، پسر خاله ی مایی، و... { با اخم کمرنگی کمی فک میکنه} برادر زن رزی؟! آره فک کنم!»
و با تهیونگ کمی نخودی خندیدن. خنده تهیونگ قشنگ بود. خیلی.
خنده های جونگکوک خیلی مردونه بود. از سر و روی جونگکوک مرد بودن و تکیه گاه بودن میبارید. تهیونگ از این خوشش میومد.
« هوی تولههه! بیا اینجا ببینمت!» لیسا بلند گفت و به صندلی بین خودش و رزی اشاره کرد. تهیونگ با خنده ی مستطیلی ای کمی به جونگکوک تعظیم کرد و به سمت خواهر و خواهر زنش ( 😐 ) رفت.
البته لیسا و رز ازدواج نکرده بودن ولی خب حلقه توی دستاشون بود.
تهیونگ روی صندلی بین اون کاپل نشست و نشستن جونگکوک رو کنار مادرش( مادر کوک) دید. با همون لبخند جنتلمنششش!!!
به میز غذا نگاه کرد و دهنش باز موند. چندین نوع غذای کره ای روی میز بود و اون وسط کیم چی و جاجانگ میون چشم تهیونگ رو گرفته بود. غذا های مورد علاقه ش!
دهنش باز شده بود و با چشمای براق به میز نگاه میکرد. این از نظر همه شون خیلی شیرین بود. خصوصا برای جیمین.
اون با لبخند به تهیونگ نگاه میکرد که از غذا ها هیجان زده شده بود. حس خیلی خوبی  به اون پسر داشت. نمیشد گفت عشق. جیمین هنوز مطمئن نبود. ولی میدونست اون رو دوست داره.
و جیمین خوب احساسات رو می فهمید. اما باز هم در این مورد مطمئن نبود. نمیدونست که واقعا داداشش هم مثل خودش اون حس ها رو داره یا نه. اما فک میکرد که داشته باشه.
تهیونگ به جیمین یه حس سر شدن عجیب میداد. و این در مورد جونگکوک متفاوت بود. تهیونگ به جونگکوک حس قدرت و مالکیت میداد. و جونگ کوک به هیج وجه نمیدونست چرا چنین شتی اتفاق میفته!
اون که یه پسر دبیرستانی نبود که بخواد با اولین بار دیدن یه پسر هیجان زده بشه!؟ وات ده فاک؟ اون جئون جونگکوک بود. مدیر ۲۵ ساله لون آسیا.  کسی که هر جا اسمش میومد همه خفه میشدن.
و حالا...
اون با دیدن و لمس کردن کوچیک یه پسر این طور هیجان زده میشد! جونگکوک تصمیم گرفت که همین شب ها به بار معروف سئول بره و خودش رو خالی کنه.
شاید از این حس ها خلاص میشد!
تهیونگ بین لیسا و رزی نشسته بود و اونا مدام مثل دو تا مامان مهربون بهش غذا میدادن. خیلی کیوت بودن. هر سه تاشون.
خصوصا تهیونگ با اون لب های سرخ شده، چشم های درشت شده، و لپ های پر از کیم چی خیلی ناز دیده میشد.
جنی عاشق اون پسر شده بود.
قطعا همین طور بود
آخه اون لعنتی خیلی کیوت بوووددد!!!
خب نه جنی عاشق نشده بود اما مطمئنا قرار بود نونای خوبی واسه تهیونگ بشه.
وای حتی فکرش هم اون رو به وجد میاورد. نونای کیم تهیونگ مدل معروف انگلستان باشی و اون یه بار دیگه مثل بار اول جنی نونا صدات کنه! فاک جنی میتونست همون جا غش کنه! خیلی خوب بوودد!!
البته جیسو همیشه از همه شون تیز تر بود. اون خوب داداش هاش رو می شناخت و میدونست که نگاه های خیره جونگکوک الکی نیستن. اون شیطنت و هوس و کمی علاقه توی چشمای جونگکوک می دید.
و خب جیمین...
داداش دو قلو ش...
جیسو میتونست حس علاقه و هم چنین معصومیت و کمی ترس رو تو چشای جیمین ببینه.
میدونست که اون دو تا داداش احتمالا کراش زدن رو تهیونگ و خب...
این خوب نبود...
خب ...
تهیونگ قرار نبود هر دوی اون ها رو دوست داشته باشه پس...
فاک...
این اصلا جالب نبود!!
یه مثلث عشقی مسخره!!
مثل دراما ها!!
++++++++++++++++++++++++++++
ادامه دارد...

های گایز بالاخره آپ کردم.
این پارت ۱۷۵۰ تا کلمه بود پس خدایی ووت بدید.
من با اینکه فردا امتحان دارم و امروز هم داشتم و امروز یه عالم مشق نوشتم. و هم چنین از صبح دارم با درد  طاقت فرسای عادت ماهانه سر میکنم براتون این رو طولانی تر آپ کردم. پس تلو خدا ووت بدید🥺🥺🥺
امیدوارم دوسش داشته باشید
نظری؟ فحشی؟ انتقادی؟ هیچی؟ دلت میاد؟🥺
من شرط ووت نمی زارم ولی به خدا اگه کم باشه ها😐😐🔪🔪
شوخی کردم هیچ گوهی نمیتونم بخورم😐😂😂😂
لاو یو آللللل💙💙💙
تا هفته بعد...
THIS IS AMY...

DIAMOND_KOOKVWhere stories live. Discover now