ساعت 5 بعد از ظهر_لندن_باغ وحش لندن
بالاخره یونتان پس از اینکه به اندازه تمام عمرش با تهیونگ بازی کرد و حرف زد، خسته شد و راضی شد بخوابه.
دنیل و تهیونگ هم با پوشیدن لباس و برداشتن بلیط هایی که تاریخ امروز رو داشتن، به آرومی طوری که یونتان بیدار نشه بیرون رفتن و تهیونگ گفت که یونتان تا دو ساعت آینده میخوابه پس اونها دو ساعت یا کمتر وقت داشتن.
چون تهیونگ اصلا دلش نمیخواست وقتی یونتان بیدار میشه خونه رو خالی ببینه، چون دلش میگیره و این برای سگ به اون کوچیکی اصلا خوب نیست.
اونها در کافه ی نسبتا بزرگ باغ وحش نشسته بودن، صحبت میکردن،و از فضای سبز اطراف کافه لذت می بردن؛ که تلفن تهیونگ اونها رو از بحث جذاب شون راجع به اینکه میمون خوشگل تره یا شامپانزه( -_-) بیرون کشید.
تهیونگ:«بله پدر جان؟»
(یه توضیح: اسم آقای جانسون رئیس کمپانی تهیونگ در اصل استیو جانسون هستش و ایشون وقتی که تهیونگ پدرش رو از دست میده حمایتش میکنه. تو داستان بیشتر توضیح میدم.)
استیو:«سلام عزیز دلم. خوبی پسرم؟»
تهیونگ:«خوبم بابا.حالا که شما حالم رو میپرسید بهتر هم هستم.»
دنیل چشماش رو برای قلب های داخل چشم های تهیونگ توی کاسه چرخوند و با خودش گفت:{ اینا دوباره دل و قلوه دادنشون رو شروع کردن! یکی ندونه فک میکنه استیو شوگرددیشه! مرتیکه سی و نه سالشه!}
استیو:« همه پسردارن منم پسردارم! یه سربه پدرومادرپیرت هم بزن!»
تهیونگ چشماش رو درشت کرد و گفت:« عه عه عه! بابا تو فقط سی و نه سالته! مامان هم سی و هفت سالشه! تو به این میگی پیر؟ مرسی واقعا! در ضمن ما همین دیروز هم دیگه رو دیدیم!»
استیو خنده ای به خاطر حرص خوردن همیشگی تهیونگ کرد:« نه حالا بی شوخی! امروز یه سر بیا اینجا یه کار مهم باهات دارم. نیاز دارم که جوابتو بشنوم.»
تهیونگ:« اگه مامان شام درست کنه و بزارید که دنیل هم باهام بیاد پس شب میام پیشتون!»و چشمکی به برادر بزرگش که با لبخند بهش نگاه میکرد زد.
استیو:«ای شیطون! باشه. چی دلت میخواد بگم مامان درست کنه عزیزم؟»
تهیونگ فورا گفت:« جاجانگمیون! مدتی میشه نخوردم.» و لب و لوچه اش رو برای دنیل آویزون و چشماش رو درشت کرد و از لرزش قلب پسر بزرگتر بی اطلاع موند.
استیو:«باشه گلم. پس ساعت چند میای؟»
تهیونگ:« دنیل ساعت چند بریم؟»
دنیل شونه ای بالا انداخت :« هفت معقول ترین زمانه.»
تهیونگ با ذوقی که از جاجانگمیون نشات میگرفت به پدرش گفت:« هفت اونجاییم بابا.»
استیو:« باشه بیایید. فعلا!»
تهیونگ:« بای!» و تلفنش رو روی میز گذاشت.
تهیونگ:«امشب یه شام عالی با خانواده ام دعوتت کردم. پس حالا باید من رو ببری برام ردولوت بخری. شیر توت فرنگی هم کنارش میخوام!»
دنیل:« نمیشه از همین جا بگیرم برات؟» سعی کرد با مظلوم ترین حالت ممکن بپرسه...
تهیونگ:«نه! باید بریم کافه پاریس(فرضی)» ... اما با جواب قاطعی که از تهیونگ گرفت نا امید شد و بلند شد تا به سمت کافه مورد علاقه تهیونگ برن...همان شب_پنت هوس آقای جانسون_ساعت 7
ماریا(همسر استیو) با شنیدن صدای زنگ در با اشتیاق به سمت اون رفت تا پسر عزیزش رو ملاقات کنه.
تهیونگ:«مامااااا ! آیم هیِر !! هاگ می تایت اند دونت لت می ران اِوِی!!(مامان.من اینجام!محکم بغلم کن و نذار فرار کنم!)» و ماریا رو محکم توی آغوشش گرفت.
ماریا:«لوک هو ایز هیِر! بیبی ته! وِلکام تو یور هوم! (نگاه کن کی اینجاست! ته کوچولو! به خونه ت خوش اومدی!»
دنیل با حرص و چهره پوکر گفت:« محض رضای خدا! شما یه هفته ست هم دیگه رو ندیدید.»
تهیونگ به سرعت به سمت دنیل برگشت:« خفه شو مرتیکه غرغرو» با چهره کیوت و اخم بامزه روی صورتش گفت و سریع به آغوش مادرش برگشت.
«خیلی خب بیایید داخل.» ماریا گفت و داخل رفت.
با تهیونگ داخل رفتن و بعد همون برنامه حوصله سر بر رو با پدرش داشتن.(همون بغل و اینا) وقتی روی مبل های خونه استیو نشستن کسی که سر صحبت رو باز کرد تهیونگ بود.
«پدر مطلب مهمی رو گفتین قراره بهم بگید.»تهیونگ گفت و موهای بلند و طلایی رنگش رو از حصار گیره سر ش رها کرد، اما نفهمید با این کار دل دنیل رو چطور لرزوند.
«اوه درسته. پسرم خب... یه پیشنهاد از طرف مجله ووگو داری.یه پیشنهاد خیلی خوب و عالی.» استیو گفت و منتظر شد تا تهیونگ رو آماده کنه.
«واقعا؟ چه پیشنهادی؟» تهیونگ در حالی که دست از مرتب کردن موهاش کشیده بود پرسید.
« خب چطور بگم... گفتم که مجله اگه پیشرفت خوبی داشته باشه برات خیلی خوب میشه.خب اونا عکس هات و به بقیه شعبه ها از جمله شعبه کره نشون دادن و مجله ووگو کره از اون جایی که هم کمبود مدل داره و هم از تو خیلی خوششون اومده... اممم... از من خواستن که تو رو به کره بفرستم تا برای عکس روی جلد مجله هاشون ازت استفاده کنن.ولی خب من گفتم باید اول نظر خودش رو بپرسم تا توافق کنیم اگه شد که میاد و اگه نشد همین جا کار میکنه. حالا میخوام جواب تو رو بدونم.»استیو پشت هم گفت و به اون دو اجازه قطع کردن صحبتش رو نداد.
تهیونگ ساکت بود. توی فکر فرو رفته بود. پیشنهاد جذابی بود.هم جلد مجله ی کره میشد، هم کره رو می دید، از همه مهمتر میتونست مدتی رو کنار خواهر و مادرش بمونه. اما... دنیل چی؟ از وابستگی دنیل خبر داشت. میدونست که اون دو دوستی جدا نشدنی ای دارن. اما اون آینده اش بود!و خانواده اش...
استیو:«اگه بخوای میتونی بهش فکر کنی ولی فقط تا فردا وقت داری.»گفت و به پشتی مبل تکیه کرد.
«و میدونی که قرار نیست دیگه چنین فرصتی داشته باشی نه؟ توی کره به صنعت سرگرمی و مخصوصا مد خیلی اهمیت میدن.»استیو اضافه کرد و واکنش تهیونگ رو زیر نظر گرفت.
تهیونگ هنوز ساکت و خیره به گوشه ای از زمین بود. و اما دنیل... دستاش از استرس سرد شده بود. نمیتونست چند روز بدون تهیونگ سر کنه چه برسه به مدتی طولانی. ولی ته قلبش حسی بهش میگفت تهیونگ نمی ره.
استیو:« گفتم که میتونی تا فردا فکر کنی پسرم.»
«فکر لازم نیست پدر. من تصمیمم رو گرفتم.» تهیونگ گفت و دنیل رو بابت موندنش خوشحال کرد.
«با اینکه سختمه ولی من میرم.» اما تمام خوشی دنیل با این حرف تهیونگ پر کشید. حس میکرد دنیا تنگ شده.به اندازه یک قفس کوچیک.
«تصمیم درستی گرفتی پسرم. اونجا خیلی باعث پیشرفتت میشه. نگران نباش. سختت هم نباشه. موفق باشی عزیزم.» و مهربانانه دست روی شونه پسر کوچیکش گذاشت.
ماریا:« تصمیم خوبیه عزیزم.هم میری یکم حال و هوات عوض میشه ، هم پیش مادر و خواهرت زندگی میکنی. با اینکه مامان دلش برات تنگ میشه ولی موفقیتت مهمتره.» و لبخند مادرونه ای به چهره تهیونگ پاشید.
استیو موبایلش رو برداشت و شماره ی آقای کپلر رو گرفت. بعد از چند بوق صدای مرد توی گوشش پیچید.:
«گوش به زنگ بودم آقای جانسون!»
« بد موقع که مزاحم نشدم؟»
«این چه حرفیه. من همیشه برای شما وقت دارم.»
«خوبه. خواستم راجع به پیشنهادتون حرف بزنیم.»
«بفرمایید لطفا.»
«کیم تهیونگ پیشنهادتون رو قبول کرد. بلیط دو شنبه رو براش بزارید لطفا»
«چششمم!!»اهم اهم...
بله 🙃
خب سخنی نظری؟ هیچی؟
یه خواهش دارم
میشه خواهش کنم که اون ستاره اون گوشه پایین سمت چپ هست؟ آها آره همون
یکی بزنید تو سرش ادب شه😅
اونوقت منم خوشحال میشم😂🙃🙃🥺🥺
ممنون بابت اینکه میخونید.
لاب یو💚💚
YOU ARE READING
DIAMOND_KOOKV
Romanceمو های طلایی رنگ پسر توی آغوشش رو نوارش کرد ... 《خیلی خوبه که پیشمی》 《فقط بخواه... فقط بخواه و من برای همیشه این جا میمونم.》♡~♡ COUPLE: KOOKV GENRE: ROMANCE، SLICE OF LIFE، ANGEST, SMUT، SUPER NATURAL, EMPREG STARTED: 1 DECEMBER 2020 ENDED: 28 JUN...