p23

948 130 16
                                    

های لجندز. میدونم خیلی طول کشید تا آپ کنم ولی شرایطش نبود. حالا اومدم با پارت جدید😄
و اینکه چون صد در صد داستانو یادتون رفته یه خلاصه ازش مینویسم...
تهیونگ مدل ۱۹ ساله و جونگ کوک مدیر عامل موقت ۲۵ ساله توی شرکت پدرش
تهیونگ و لیسا خواهر برادر هستن بچه های کتی و هیونبین و دنیل برادر ناتنی تهیونگه که همیشه عاشقش بوده و مادرش با پدر تهیونگ ازدواج کرده بوده. وقتی تهیونگ ۱۴ ساله بوده پدرش رو از دست میده و آقا و خانم جانسون که رئیس کمپانی تهیونگ بودن از مادر تهیونگ اجازه می گیرن که پدر و مادر نا خوانده ش بشن و کتی هم از خدا خواسته قبول میکنه. و جونگ کوک و جنی  و جیمین و جیسو خواهر  برادر هستن بچه های داهیون و جونگده. بقیه بچه ها سهم خودشون رو به جونگ کوک فروختن تا اون بتونه کل شرکت رو اداره بکنه به عنوان بزرگترین سهام دار. پدر و مادر جونگ کوک م یخدان اون هر چه سریعتر ازدواج بکنه چون این برای وجهه شرکت شون خیلی بهتره ولی اون زیر بار نمیره.
تهیونگ بعد از سالها برای کار به کره میاد تا به عنوان مدل اختصاصی مجله ووگ فعالیت کنه. میاد به خونه جئون ها و با جونگ کوک آشنا میشه
بعد مدتی اونا عاشق هم میشن و اولین بوسه تهیونگ دزدیده میشه. و بعد قدرت هایی که ازشون خبر نداشته یکی یکی پدیدار میشن. یونگی بهش میگه که اون ستاره ی سیاهه و تمام موهبت های خاص خون طلایی های رو داره. میتونه عناصر و گیاهان رو کنترل کنه و بهترین جنگجو باشه. همچنین اینکه توانایی باور شدن داره. دوستاش یجی و ریوجین و کای و یونگی بهش کمک میکنن که با موهبت هاش آشنا بشه.
در همین حین اون دو تا انگل کوچولو تو شکمش به وجو اومده که توسط یه خون آشام پونصد ساله ی دیوونه به اسم ویکتور دزدیده میشه که از قضا انگار همزاد اونه چون اونها کاملا شبیه هم هستن. اون خون آشام میدونه اون کیه و می خواد از قدرت هاش برای رسیدن به اهداف ش استفاده کنه. توی عمارت ویکتور با گرگینه ی آلفایی به اسم دیمن آشنا میشه که می خواد کمکش کنه. ولی زورش به ویکتور نمیرسه. از اون طرف جونگ کوک با بدبختی به دنبال ته می گرده ولی نمیتونه پیداش کنه. اون فهمیده که تهیونگ باردار شده و اینجا هم دیمن با آزمایش هاش این رو فهمیده و به تهیونگ بی خبر این موضوع رو میگه....

خب حالا بریم سراغ پارت جدید...
______________________________________



چند دقیقه ای بود که تهیونگ در سکوت به دستاش خیره شده بود. بعد یهو سرش رو بین دستاش فشرد و زمزمه کرد:« لعنتی نباید این اتفاق می افتاد.» و آهی کشید.

دیمن گفت:« یعنی خوشحال نشدی؟»
و تهیونگ با کلافگی و سردرگمی گفت:« معلومه که شدم... ولی... هنوز خیلی برای این زود بود. من هنوز بیست سالمم نشده و... و تازه اول راهمه. اخه این چه وقتی بود... اونم دو تا!» و بعد دستاشو روی صورتش گذاشت و سرش رو بهشون تکیه داد.

دیمن که کلافگی تهیونگ رو دید و حسی بهش گفت اون از داشتن دو تا بچه اونم وقتی خودش هنوز بچه ست و تازه با قابلیت های خودش آشنا شده می ترسه، به آرومی اون پسر رو در آغوش کشید و باعث شد نیمه ی آلفا ش خر خری بکنه و با رضایت آروم بگیره:« ببین میدونم که خوشحالی، کلافه ای، و طبعا ترسیدی. ولی می خوام اینو بدونی که اون پسر آدم قوی ای به نظر میاد و میتونی بهش تکیه کنی و قطعا هم همینطوره. به زودی از اینجا میری و بعد اون از تو و اون دو تا کوچولو محافظت میکنه باشه؟ مطمئنم که اون و تو پدرای خوبی میشید.» و تهیونگ سرش رو بالا آورد و به چهره جذاب دیمن نگاه کرد.

DIAMOND_KOOKVWhere stories live. Discover now