p6

2K 337 19
                                    

همون شب_فرودگاه
آقای جانسون پاسپورت و ویزای تهیونگ و سگ عزیزش یونتان رو آماده کرده به دستش داده بود. جت شخصی کمپانی قرار بود تهیونگ رو به کره ببره.
تهیونگ با یه ماسک پارچه ای مشکی رنگ،یک عینک دودی، یک کلاه فرانسوی شیری رنگ، گپ یقه اسکی مشکی، شلوار پارچه ای مشکی، و کت شیری بلند از جنس پارچه سوییت کاملا شبیه به مدل ها به نظر می رسید.
موهاش رو ماریا براش بافته بود و تا روی باسنش افتاده بود.همونطور که بین ماریا و استیو نشسته بود و توسط اونها نوازش میشد، منتظر پرواز بود. و مهمتر... منتظر دنیل بود.
یعنی واقعا نمیخواست بیاد؟ پنج بار باهاش تماس گرفته بود و هر بار این رو شنیده بود:[ مشترک مورد نظر در دسترس نمی باشد لطفا بعدا تماس بگیرید]
کم کم داشت دلخور میشد. اون دنیل لعنتی! "کثافت کجا موندی پس؟ به خدا اگه نیای دیگه اسمت رو نمیارم" همون طور که سرش رو روی شونه ماریا می ذاشت با خودش گفت.
++++

در چند متریش وایساده بود. اون احمق مثل همیشه کلاه و عینک و ماسک داشت و در عین حال لباس هایی پوشیده بود که همه رو خیره خودش می کرد.
چند نفری رو میدید که با دیدن تهیونگ هیجان زده میشن و سریع ازش عکس میگیرن تا احتمالا توییت کنن. اون احمق در هر صورت جلب توجه میکرد!
دیشب و امروز رو کلا فکر کرده بود. تصمیم گرفته بود تا با تصمیم تهیونگ کنار بیاد. به هر حال اون می رفت. هر چی نباشه آینده ش بود! می دونست که تو کره قراره خیلی معروف تر بشه.
بعد از فکر کردن و کنار اومدن با خودش و دلتنگی ش تصمیم گرفته بود که مانع پیشرفتش نشه. پس الان اینجا بود تا تهیونگ رو محکم بغل کنه، بهش بگه که دلش براش تنگ میشه و براش آرزوی خوشبختی و موفقیت داره، ازش قول بگیره که خوب مراقب خودش و یونتان باشه و همچنین قول بگیره که زیاد بهش زنگ بزنه.
هنوز کمی مردد بود و تا پرواز کمی وقت داشت پس همونجا منتظر موند و به تهیونگ نگاه کرد که ماسک و عینکش رو در میاورد.
++++
عینک دودی رو در آورد و بعد هم ماسکش رو. اون که تا الان شناخته شده بود، پس چرا باید دردسر یه عینک و ماسک مزخرف رو تحمل میکرد؟
اون ها رو توی کیف دستیش گذاشت. نوازش دست ماریا رو روی موهاش حس کرد برگشت سمتش و لبخند مهربونی بهش زد.
ماریا در قبال اون لبخند، لبخندی زد و گونه ی تهیونگ رو بوسید:« اونجا حساب مراقب خودت باش باشه ؟»
تهیونگ:« چشم حواسم به خودم هست. در ضمن اونجا خواهر و مادرم هم هستن. همچنین بقیه خانواده م که تا حالا ندیدمشون. اونا مراقبمن پس نگران نباشید.»
استیو:« پاشو دیگه باید یواش یواش بری.»
تهیونگ با انتظار کمی سرش رو توی جمعیت چرخوند تا برادرش رو پیدا کنه. با ندیدنش با ناامیدی بلند شد تا به سمت جایگاه پرواز بره.
نزدیک در شیشه ای که شدند تهیونگ برگشت و استیو رو محکم بغل کرد. اسیو مثل همیشه بوی سیگار برگ میداد.
ماریا رو هم به آغوش کشید. ماریا هم مثل همیشه بوی قهوه میداد. نوشیدنی و عطر مورد علاقه اش:« بهتون زنگ میزنم. نبینم که یه وقت بچه دیگه ای بیارین پیش خودتون!»
ماریا:« از اول هم هیچ کس جای تو رو نمی گرفت.» و از روی کلاه دستی به سر تهیونگ کشید. تهیونگ از بغلشون بیرون اومد.لبخندی بهشون زد و برگشت که بره.
اما تا قدم اول رو برداشت ناگهان صدای دویدن شخصی را شنید و ثانیه ای بعد جسمی محکم به تنش خورد و اون رو تکون داد ولی بعد دست های همون شخص مانع افتادنش شد و در آغوش گرمی فرو رفت.
از عطر همیشگی دنیل اون رو شناخت. سریع به سمتش چرخید و محکم بغلش کرد و توی سینه ش نفس کشید:« فک کردم واقعا نمیای.» کمی صداش از بغض میلرزید.
دنیل کلاه تهیونگ رو برداشت و توی موهاش نفس کشید. بوی شامپوی ضد ریزش وانیلی ش رو میداد: «مگه میشه برای راهی کردن داداشیم نیام؟»
تهیونگ:« من رو ببخش که دارم تنهات می ذارم. ولی این یه فرصت فوقالعاده ست برای من. و مهمتر اینکه میتونم مدتی پیش مادر و خواهرم باشم. واقعا میخوام برم. امیدوارم من رو ببخشی.»
دنیل خنده بی صدایی کرد. همون طور که فکر می کرد تهیونگ مطمئنا از حرف هاش خوشحال میشد:«ته ته ی من... من همین حالا هم بخشیدمت. من میتونم حست رو درک کنم و اینکه اصلا دلم نمیخواد به خاطر من از موفقیت هات عقب بمونی. پس برو. با خیال راحت. خیلی خیلی مراقب خودت و اون موجود پشمالوی رو مخ باش. خوب غذا بخور خوب بخواب و سعی کن هر روز باهام تماس بگیری. دلم هم خیلی برات تنگ میشه. در ضمن به لیسا بگو  دنیل گفت اگه مراقب پسرم نباشی من میدونم و تو.»
تهیونگ خندید. حالا خوشحال بود و میتونست با خیال راحت بره. کمی روی نوک پاش بلند شد و گونه ی دنیل رو بوسید.
دنیل هم در همون حین پیشانی تهیونگ رو بوسید. عمیق و طولانی. بعد از هم جدا شدن و با لبخند به هم خیره شدن.
تهیونگ:« دلم برات تنگ میشه دنی. مراقب خودت و استیو و ماریا باش. همینطور شرکت بابا. و مامانت. و خونه من. راستی در اولین فرصت به لولای در ورودی خونه م روغن بزن. زیاد صدا میده و همسایه رو به رویی هم بارداره. گناه داره.»
دنیل:« نگران نباش. حواسم به همه چیز هست.»
تهیونگ لبخند دیگه ای زد و نگاهی به اون سه نفر کرد. دستی براشون تکون داد و اون ها هم متقابلا همین کار رو کردن. برگشت و با قدم های نسبتا بلندش به سمت جایگاه رفت تا ده ساعت خسته کننده رو توی جت بگذرونه تا بعد بتونه هوای کره رو تنفس کنه...
++++++++++++++++++++++

DIAMOND_KOOKVWhere stories live. Discover now