p3

2.1K 372 11
                                    


ساعت 9 صبح_لندن

با حس کردن شیئ خیسی که روی صورتش حرکت میکرد، به سرعت چشماش رو باز کرد تا منبع اون رو پیدا کنه و صورت زیبای سگش رو دید که در نزدیک ترین حالت به اون قرار داشت.
به سرعت نشست و اون رو در آغوش کشید.
تهیونگ:«یونتانا! دلم برات تنگ شده بود پسر قشنگم!»
«هی پس من چی؟ میخوای بگی دلت برای من تنگ نشده بود؟»
سرش رو به سمت در اتاق چرخوند و دنیل رو دید که در چهار چوب در ایستاده بود، دستاش رو به کمرش زده بود و با لبخند به اون نگاه می کرد.
تهیونگ:«چرت نگو من اصلا چیزی گفتم؟»
دنیل به سمت اون اومد و روی تخت کنار تهیونگ نشست.
دنیل:« بیا ببینمت جیگر.»و تهیونگ رو همونطور که یونتان رو در آغوش داشت بغل کرد.اون رو محکم به خودش فشرار داد طوری که صدای اعتراض یونتان بلند شد.
دنیل:« آخ که چقدر دلتنگت بودم پسر نمیگی یه دنیل بدبختی هم هست که با یونتان ولش کردی یه هفته به حال خودش؟ نه زنگی نه پیامی هیچی!»
تهیونگ:« بیخیال مرد میدونی که چه هفته سختی داشتم. پی گیرش نشو!» و جلوی پرسیدن هر گونه سوالی رو از جانب دنیل گرفت.
دنیل:«لعنت بهت توله سگ!» و یونتان رو از تهیونگ گرفت و روی تخت گذاشت و دستای تهیونگ رو دور خودش پیچید تا اون هم متاقبل بغلش کنه.
تهیونگ خندید و محکم دنیل رو بغل کرد و گذاشت دنیل عطر تنش رو استشمام کنه و موهاش رو نوازش کنه.
دنیل:« به چشم من این طور میاد یا واقعا موهات تو این یه هفته یه عالمه رشد کرده؟!» تهیونگ خندید و از آغوش دنیل جدا شد.
تهیونگ:« نه بابا دیوونه ! یه هفته کلا منو ندیدی ها! نگاه کن چه جوری رفتار میکنه انگار یه سال از من دور بوده!»
دنیل:« خب دلم تنگ میشه تو که میدونی من تحمل دوری عشقمو ندارم!» و لب هاش رو آویزون کرد.
تهیونگ با جدیت و حتی اخم کوچیکی بین ابرو هاش سمت دنیل برگشت:« دَن ! صد دفعه بهت گفتم از این شوخی های مسخره نکن! این طوری بقیه واقعا فکر میکنن چیزی بین ما هست. ما دو تا برادریم...»
«ما ناتنی هستیم!» دنیل حرف تهیونگ رو قطع کرد.
تهیونگ:« چه فرقی داره! مهم اینه الان فامیلی هر دو تامون کیمه و ما از بچگی با اسم برادر با هم بزرگ شدیم و من دلم نمیخواد کسی غیر از این بهمون نگاه کنه!»تهیونگ با حرص گفت و به سمت دستشویی رفت تا صورتش رو بشوره.
یونتان از روی تخت پایین پرید و دنبال تهیونگ به راه افتاد و خودش رو به پای صاحبش مالید. صدای حرف زدن تهیونگ با یونتان توی اتاق هم به گوش میرسید.
اما دنیل... اون هر لحظه آتیشی که توی دلش راه افتاده بود و مسببش تهیونگ بود، شعله ور تر میشد.
"اخه چرا منو نمیخواد؟ چون برادریم؟ نه ما برادر نیستیم. ما هیچ چیز ژنتیکی مون مشترک نیست. پس چرا؟ اون که هیچ کس رو تو دلش نداره. باید چکار کنم؟ هه! چه فایده داره؟ اون همیشه به من مثل برادرش نگاه میکرده. معلومه که دلش نمیخواد دوست پسرش باشم. بهتره فعلا چیزی نگم و وانمود کنم دارم به حرف هاش گوش میدم. آره اون هنوز بچه ست! تازه نوزده سالش شده. ازش چه انتظاری دارم؟ باید صبر کنم ببینم سرنوشت ما رو به کجا میبره!»
از روی تخت بلند شد و به آشپزخونه جایی که تهیونگ با دست و صورت شسته شده و موهای بلند و طلایی رنگی که بافته شده بود و پشتش افتاده بود، و همچنین یونتانی که کاملا پیدا بود حسابی دلتنگ تهیونگ شده بود و مدام خودش رو به پا های تهیونگ میمالید رفت.
تهیونگ:« تان! نمیزاری کارمو بکنم فسقلی!» و با پاش ضربه خیلی آرومی که از نظر دنیل بیشتر شبیه نوازش بود به یونتان زد تا کنار بره.
وسایل صبحانه رو روی قسمت شیشه ای اپن که چند صندلی دورش بود و دنیل روی یکی از صندلی های بیرونی اش نشسته بود گذاشت.
تهیونگ:« از کجا فهمیدی قراره بهت زنگ بزنم که خودت پا شدی سر صبحی اومدی اینجا؟» و نون ها رو داخل توستر قرار داد.
دنیل:«خب میدونی... من زنگ زدم به پدر و ازش پرسیدم که امروز هم کار داری یا نه؟ و اون گفت نه و این هم گفت که تو یه هفته سخت کار کردی پس نیاز به استراحت داری و ازم خواست بیام و ببرمت بیرون تا حال و هوات عوض شه.»
تهیونگ:« منظورت آقای جانسونه؟»و نون تست های آماده شده رو روی میز گذاشت و خودش هم رو به روی دنیل نشست تا گرسنگیش رو برطرف کنه.
دنیل:« چه اشکالی داره منم به آقای جانسون بگم پدر؟» و لب هاش رو جمع کرد تا مثلا دلخوری نداشته ش رو نشون بده.
تهیونگ:« من نگفتم اشکالی داره اما یادت باشه اون سرپرست منــــه! و دوما اون همش سی و نه سالشه و تو بیست و چهار ساله ای!اون که پونزده سال از تو بزرگتره چطور میخواد پدر تو باشه ها؟ البته که تو اصلا بیست و چهار ساله به نظر نمیای!...» جمله آخرش رو طوری زمزمه کرد که دنیل فکر کنه اون نمی خواسته که دنیل اون رو بشنوه.
« شـنـیـدم چــی گــفــتــی!!» دنیل با صدای بلندی گفت.
تهیونگ:« بیخیالش مرد! بیا امروز رو به من اختصاص بدیم!» و دو تا بلیط باغ وحش که از هفته قبل رزرو کرده بود روی میز گذاشت!
دنیل:« ایــن دوبـــارهــ مـــیـــخـــواد حـــیـــوون هــا رو بـــه مـــن تـــشـــبـــیـــه کـــنـــهههههه!!!!!» و صدای فریاد دنیل و خنده ی بلند تهیونگ توی خونه پیچید...

++++++++++++++++++++++++++++

اممم خب میدونم کمه ولی به نظرم بهتره این جا تموم بشه.
و اینکه دو سه پارت طول میکشه تا تهیونگ و کوک هم رو ببینن پس احتمالا اونا هم کم باشن.
ولی خب تمام تلاشم رو میکنم که طولانی تر و خوب تر بنویسم.
امیدوارم دوستش داشته باشین.💚💚💚🌺🌹
This is Amy...

DIAMOND_KOOKVWhere stories live. Discover now