part1~

550 91 11
                                    

Chapter1

یک ساعت تموم بود که داشت به حرفای مددکار اجتماعی گوش میداد و فقط با حرکت سر تایید می کرد و درواقع اینجوری میخواست سریع تر از اون جمع بیاد بیرون و اون اتاق مسخره رو ترک کنه. مادرش با تاسف بهش نگاه می کرد و غر می زد.
-واقعا که بی ملاحظه اس! هر موقع میام همه ازش شاکی ان!
و اون زن فقط در جواب مادرش گفت: همونطور که گفتم سنش برای جریمه کمه! فک کنم به مدت یک ماه... یا.. اصلا تا وقتی که حال ایشون-به مردی که روی مبل نشسته بود اشاره کرد- خوب بشه توی خونشون مشغول به کار بشه و نیازهاشونو برآورده کنه! نظر شما چیه آقای شیائو؟
با شنیدن این حرف سریع انگشتاشو توی هم گره کرد و گفت: مامان مامان توروخدا! مگه من خدمتکارم؟ اصن.. اصن حاضرم یه ماه توی اتاق خودمو حبس کنم و بیرون نرم.
-این ادا ها رو تموم کن! میدونم که از خداته یه ماه تموم با گوشیت توی خونه بمونی!! کاری که ایشون گفت رو انجام میدیم.
+مامان...
-دیگه نمیخوام چیزی بشنوم!
اما صدای آقای شیائو توجه هر سه نفر دیگه رو جلب کرد.
در حالی که دستش رو روی پای گچ گرفته اش می کشید گفت:من نیازی به کمک ندارم. یه پسر بزرگ دارم. ولی برادرم به کمک نیاز داره! اه ام... امکانش هست به جای من مراقب مادر پیرمون باشه؟؟
ییبو قیافه ی وات د فاکی به خودش گرفت و به مادرش خیره شد. اما جوابش فقط یه چشم غره ی عصبی بود.
خانم دونگ گفت: میشه لطفا بیشتر توضیح بدین؟
-برادرم برای یه سفر کاری باید یه مدتی بره خارج از کشور. و مادرمون توی این مدت تنها میمونه. میخواست براش پرستار بگیره اما مادرمون هرکسی رو قبول نمیکنه. واقعا نمیدونم چرا... ولی شاید ییبو مناسب باشه؟؟
ییبو همچنان هاج و واج به بقیه نگاه می کرد.
داره از قصد اینکارو میکنه. میخواد تلافی کنه!
و اما در کمال ناباوری خانم دونگ پیشنهاد شیائو رو پذیرفت. که این یعنی ییبو از الان به مدت حدود یک ماه باید مراقب پیرزنی می بود که هیچ کس سن دقیقش رو نمی دونست...!
خواست همون موقع بره بیرون و در رو محکم ببنده اما با اشاره ی مادرش آهی کشید و سمت آقای شیائو برگشت.
-من متاسفم آقای شیائو کارم احمقانه و بچگانه بود. مطمئن باشین دیگه تکرار نمیشه.
+تو پسر خوبی هستی. امیدوارم که دیگه همچین چیزی از تو نبینم.
-ممنون
و با یه لبخند زورکی از در بیرون رفت...
-چیشد پسر؟
به ونهان که به دیوار تکیه داده بود نگاه کرد.
+یه ماه و یا بیشتر باید پیش یه پیرزن زندگی کنم و ازش مراقبت کنم.
-اوپس عالی شد. اما خودمونیم این دفه حسابی ترکوندی.
+بس کن. من کاری نکردم. حقش بود...
-کاری نکردی؟ تو اون پیری رو از نُه تا پله پرت کردی پایین! هیچ کدوم از بچه ها اینکارو نکرده...
+بیخیال اینا
-اوکی هرجور راحتی
+میگم... پایه ای بریم خوش بگذرونیم؟؟؟؟
-آره! یادت رفته عین دمت هرجا بری هستم؟
و مشتاشون رو به هم کوبیدن
+که اینطور... پس حاضری باهام بیای پیش اون پیرزنه؟
ونهان سرعتش رو بیشتر کرد و گفت: همیشه استثنا وجود داره. مگه نه؟
+آره آره معلومه
و بعد مثل اخر همه ی صحبتاشون شروع به خندیدن کردن.



••QiongSanМесто, где живут истории. Откройте их для себя