part 18(2)

136 37 8
                                    

چندثانیه‌ای بود که به چشم‌های همدیگه خیره شده بودن.
شمشیر هم‌چنان زیر گلوی ژان بود و اثری از لبخند توی چهره‌ی ییبو پیدا نمی‌شد.
بعد یک دقیقه که اندازه‌ی یک سال براشون گذشت، شمشیر رو پایین آورده و غلاف کرد.
- فراموش کردم بپرسم؛ این‌جا چی کار می‌کنید؟
ژان دست‌هاش رو به کمرش زد و قدمی به جلو برداشت.
- این رو هم فراموش کردی که مسئولیت گارد سلطنتی به عهده‌ی منه؟ باید نظارتی بر روی کارها داشته باشم.
قدم دیگه‌ای جلو اومد و لبخند مرموزی تحویل فرمانده‌ی گارد داد.
- از اون گذشته، می‌خواستم باهات صحبت کنم؛ مسئله‌ی مهمیه.
ییبو صداش رو صاف کرد و نگاهش رو به سربازان داد.
- بسیارخب قربان؛ چند دقیقه‌ای رو صبر کنید تا من تذکرات لازم رو بهشون بدم.
ژان بی‌هیچ پاسخی به سمت صندلی‌ها به راه افتاد.
تنها چنددقیقه گذشته بود که ییبو هم بهش ملحق شد و درحالی‌که به ندیمه دستور می‌داد، براشون چای آماده کنه، کنار ژان نشست.
- وقت ندارم که مقدمه‌چینی کنم ییبو؛ دیشب برات تعریف کردم. و می‌دونم که ملکه ساکت نمی‌مونه اما باید به این امر سرعت بدیم.
ابروهای ییبو درهم گره خوردن.
- منظورتون چیه؟
- همون‌طور که می‌دونی، ملکه از من متنفره! هر کاری می‌کنه تا من رو زمین بزنه و قطعاً مخالف این ازدواجه؛ چون زمانی که با خاندان منگ وصلت کنم، قدرت زیادی به دست می‌آرم.
- و شما این رو نمی‌خواین؟
- من هیچ‌وقت طالب قدرت نبودم؛ از اون گذشته، برادرم اون دختر رو دوست داره! نمی‌تونم باهاش این کار رو بکنم.
- خب از من چه چیزی می‌خواین؟
همون لحظه ندیمه به همراه سینی چای وارد شد و باعث شد ژان بعد از مکثی طولانی، حرفش رو بزنه.
- من باید مطمئن بشم ملکه سنگ‌اندازی می‌کنه؛ می‌ترسم بفهمه که من مخالف این ازدواجم و دیگه حرفی نزنه. مخالفت با تصمیم امپراطور به اعتبارم لطمه می‌زنه و نمی‌خوام این اتفاق بیفته. اما اگر ملکه مخالفت کنه؟ همه‌چیز فرق خواهد کرد.
قبل از اینکه ییبو بتونه جوابی به ژان بده، فریاد چنگ رو شنید.
- فرمانده؛ یه اتفاقی افتاده!

سلام^^
می‌دونم این پارت کوتاه بود اما درواقع نصفه‌ و ادامه‌ی پارت قبل بود؛ همون‌طور که گفتم.
امیدوارم لذت برده باشید.
وت و کامنت فراموش نشه.

••QiongSanDonde viven las historias. Descúbrelo ahora