Part9~

170 52 7
                                    

بعد از شناختنش سریع به سمتش رفت و تکونش داد. بوی الکل داشت خفه ش میکرد! کوزه رو از دستش بیرون کشید.
-حالت خوبه؟ داری چیکار میکنی؟
ییبو مشت محکمی به بازوش زد اما ژان به حساب مستیش گذاشت و شروع کرد به سفت کردن کمربندش.
بیشتر از این نزاشت نگاه خیره ی مردم روشون بمونه پس سریع دست ییبو رو روی شونه ی خودش انداخت و از اونجا دور شد.
یکم که جلو رفت متوجه جونگمی کنارش شد.
-تو!!! اینجا چیکار میکنی؟ برو خونه..
ییبو رو به درختی تکیه داد و دوباره از جونگمی سوالشو پرسید. اما اون فقط با نگرانی به ییبو اشاره کرد و بعد بطری شیشه ای آبش رو به دست ژان داد.
-در هر صورت.. ممنون.
در بطری رو برداشت و کنار ییبو نشست. دوباره اتفاقات عجیبی افتاده بود.. چرا ییبو رو اونجا و اونطوری دیده بود... نمی فهمید چی باعث شده که تا این حد مست کنه.. به صورتش نگاه کرد. چشماش نیمه باز بودن و زیرلب چیزای نامفهومی میگفت.
دیروقت شده بود و درست نبود جونگمی تنها اونجا بمونه پس قبل از اینکه لبه ی بطری رو به لبای ییبو نزدیک کنه گفت: برو خونه. اینو.. بعدا برات میارم.
جونگمی دوباره به ییبو نگاه کرد و بعد بالاخره به سمت بازار دوید.
دوباره توجه ش رو به ییبو داد. بازم خودش داشت محافظشو نجات میداد! از اولم انگار قرار بود خودش از ییبو محافظت کنه! با اینحال از این مسئله ناراحت نبود و البته که نمیخواست به احساسات زودگذرش میدون بده!!
دستشو جلو برد تا یقه ی بازشو مرتب کنه که اتفاقی سینه شو لمس کرد.
ناگهانی ییبو هوشیار شد و مچ دستشو گرفت.
-نه..نکن.. لطفا نکن!
علت این رفتارشم نمی فهمید. درحالیکه قبلا هم تکرار شده بود. انگار ییبو از تماس بدنی خوشش نمی اومد اما.. جدا از اون.. ژان ترس رو دیده بود! ترس رو تو همون چشمای نیمه بازش دیده بود..
دستشو عقب کشید و گفت: باشه باشه دیگه بهت دست نمیزنم. بیا..
و بالاخره بطری رو به لباش نزدیک کرد و اجازه داد آب بخوره. فقط چند لحظه طول کشید تا همون یه ذره غذایی رو هم که خورده بود بالا بیاره! ناگفته نمونه که لباس ژان هم قربانی این اتفاق بود و کثیف شد. اما توی اون لحظه لباسش کم اهمیت ترین چیز براش بود.
چند تا ضربه ی آروم به پشتش زد و دوباره کمکش کرد تا بشینه هرچند میتونست حس کنه که ییبو خیلی متوجه جایی که هستن نیست!
-چرا با خودت اینکارو میکنی اخه..
ییبو دوباره صاف نشست و با صدای نسبتا بلندی گفت: اون دنبالمون نکرده؟؟ اینجاس.. اینجاس..
ژان چندبار پلک زد و جواب داد: کسی به جز ما اینجا نیست..
ییبو دوباره گفت: تو اینجا چیکار میکنی؟
ژان بازم لحن عامیانه و کمی طلبکارانه ش رو به حساب مستی گذاشت و جواب داد: فکر میکنم باید برگردیم به قصر..
بعد بهش نزدیک شد.
-چرا بهم کمک میکنی؟
لحن ییبو همچنان تند و زننده بود.
-چطور میتونی به یه آشغال مث من کمک کنی..
-به یه سگ.. تو چطور میـ..
قبل اینکه بتونه جمله شو کامل کنه چشماش بسته شدن و توی آغوش ژان افتاد!
آهی کشید و به چشمای بسته ش خیره شد.
+وقتی تحملشو نداری چرا میخوری..
رو دستاش بلندش کرد.. راهشون از قصر خیلی دور بود و ژانم رو حساب هواخوری و قدم زدن اسبشو نیاورده بود درنتیجه نمیتونست این همه راه اونو تا قصر ببره. اما.. قرارگاه گارد همین نزدیکی بود! با راهکار جدیدش به سمت قرارگاه محافظا به راه افتاد.

••QiongSanDonde viven las historias. Descúbrelo ahora