part5~

253 68 15
                                    

Part5

سه سال بعد:
هوا تاریک بود و یک کاروان تجاری از سمت پایتخت برمیگشتن. اسب های زیاد، پر از وسایل گرون قیمت و با ارزش. افرادش رو مستقر کرد و منتظر موند تا زمانی که نور چراغای اونا رو دید و دستور حمله رو صادر کرد. در عرض چند دقیقه، همه ی اون کاروان کشته شدن و حالا فقط اجناس با ارزششون باقی مونده بود.
در حالیکه شمشیرش رو غلاف می کرد، رو به یکی از افراد گفت: برو و اسبا رو مرتب کن.
-و تو.. به همراه بقیه میری تا اجناس سالم و گرونقیمت رو اماده ی بردن کنی.
رو به پسر کوچک تری که ساکت، گوشه ای ایستاده بود، گفت: برو ببین اگه بچه ای بین اسبا و کجاوه ها مونده بیارش اینجا.
پسر فقط سر تکون داد و آروم به سمت اجساد خونالود به راه افتاد.
همه آماده ی برگشتن بودن اما ییبو نمیتونست باهاشون برگرده!
-قربان شما همراهمون نمیایید؟
+میدونی که باید به قصر برگردم. به استاد بگید برگشتم. و.. اینم بده بهش.
پاکت کوچکی رو به دست مرد داد و بدون توضیحی راجب داخل پاکت، اسبش رو به مقصد قصر، راهنمایی کرد.

سه سال از زمانی که آموزشش رو پیش هائوشوان آغاز کرده بود، می گذشت و حالا به عنوان با مهارت ترین عضو گروه در شمشیر زنی شناخته می شد و دست راست هائوشوان بود! چیزای زیادی یاد گرفته بود و به کل آدم جدیدی شده بود! خبری از اون پسربچه ی سربه هوا و دردسرساز نبود. حالا کسی شده بود که به عنوان جاسوس، سه سال تموم، توی قصر، در لباس یه سرباز فعالیت کرده بود. اما  حالا فقط یه سرباز نبود!! اون دست راست و نایب رئیس گارد سلطنتی هم بود! و این کارش رو به عنوان یه جاسوس راحت تر می کرد.
وانگ ییبو طی چند سال اخیر، آدم دیگه ای شده بود.. میگن چیزی رو از دست میدی و در عوض چیز دیگه ای بدست میاری.. این در مورد ییبو صدق می کرد! یه زمان همه چیزشو از دست داده بود و حالا.. به عنوان دوتا آدم مختلف زندگی می کرد! شایدم سه تا؟! هم رتبه و مقامی عالی توی دربار سلطنتی داشت و هم به عنوان قابل اعتماد ترین فرد هائشوان، تو جبهه ی مخالف بود! دوتا آدم از دو تا جبهه ی کاملا در تضاد همدیگه!



آبنباتای نعنایی دست سازش رو از توی جیبش بیرون کشید و شروع به خوردن کرد. مدت ها قبل با فهمیدن اینکه اینجا ابنبات نعنایی وجود نداره، ضربه ی بزرگی خورده بود! پس خودش درستشون کرد و همیشه جیباش رو پر از آبنبات نگه می داشت.
-ارشد؟
سرش رو بالا گرفت و به پسر روبروش نگاه کرد.
+مشکلی پیش اومده؟
-فرمانده گفتن همه توی تالار اصلی آماده بشن!
از جاش بلند شد.
+اتفاقی که نیوفتاده؟
-گویا شاهزاده میخوان از گارد بازدید کنن.
حرف دیگه ای نزد و اجازه داد اون پسر تا رسیدن به تالار اصلی همراهیش کنه. ولیعهد کم پپیش میومد از گارد بازدید کنه یا حتی خیلی خودشو به دیگران نشون بده! البته از اومدنش هیچ شکایتی نداشت. حداقل یه قدم به نقشه ی اصلی نزدیک تر میشد!

با ورودش به تالار، همه تعظیم کردن و رفت و درست کنار رئیس گارد ایستاد.
-میخوان محافظ شخصیشونو انتخاب کنن!
+راجب شاهزاده صحبت میکنین؟
-درسته!
قبل از اینکه جوابی بده، فردی وارد شد و از تعظیم و احترام بقیه میشد فهمید که کسی جز شاهزاده نیست. این دومین دیدارش با اون بود میتونست خیلی راحت بگه به هیچ عنوان فرد متین و با وقاری نیست! ریتمیک از جلوی تک تک شاگرد ها و سربازا رد میشد و بعد از چند ثانیه با تکون دادن سرش به چپ و راست سراغ فرد بعدی می رفت...
اما بالاخره روبروی ییبو متوقف شد! نه سرتکون داد و نه سراغ فرد بعدی رفت! فقط به ییبو خیره شده بود.
-این یکی مناسب تره! هم خوشگله!! هم خفن تر و ماهر تر میزنه!
اما قبل از اینکه شیائوژان بیشتر از این خودمونی بشه رئیس گارد با خنده ای مصنوعی گفت: عالیجناب.. ایشون دست راست بنده و استاد خیلی از شاگردامون هستن. افراد با مهارت توی گارد کم نیستن! لطفا شخص دیگه ای رو ..
-ولی.. فکر کنم من به وضوح گفتم که اون مناسب تره!
ییبو نمیخواست بزاره اون رئیس احمق با حرفاش گند بزنه به همه چی پس گفت: هرچی عالیجناب دستور بدن!
و به چشم غره های رئیس هم توجهی نکرد!
-خوبه.. پس همین الان باهام بیا!
در کمال تعجب همه ییبو بعد از کلی مقدمه چینی و خداحافظی، به همراه ولیعهد تالار اصلی و قرارگاه گارد سلطنتی رو ترک کرد!

••QiongSanWhere stories live. Discover now