Part16~

157 45 2
                                    


پارت شانزدهم:

خیره به پدرش لب زد: من آمادگیش رو ندارم.
لبخند از روی لب های امپراطور محو شد.
-تو از زمانی که متولد شدی داری براش آماده میشی.
آهی کشید و گفت: من نمیخوام با کسی که دوستش ندارم ازدواج کنم.
-قصر جای این حرف ها نیست. مهم نیست چی دوست داری و چی رو نه! باید بپذیری. وگرنه آدم های زیادی برای جایگاهت دندون تیز کردن پسرم!
بغض کرد و چیزی نگفت. همیشه همینطور بود! بیشتر شبیه زندان بود تا قصر! اسمش قشنگ بود. خبر از رفاه وعشق می داد. اما کو عشق؟ کو احساسات؟ احساسات توی قصر محکوم بودن به.. مرگ!
-چه کسی؟ چه کسی رو انتخاب کردین؟
+منگ زئی! دختر وزیر اعظم. کاملا برازندته.
نتونست تعجبش رو مخفی کنه. یاد برادر کوچکترش افتاد. یاد اینکه هربار چطور با فکر کردن به زئی سرخ می شد و روز عروسیشون رو مجسم می کرد.
-اون.. اون..
اخم امپراطور پررنگ تر شد.
+اون دختری از یه خانواده ی قدرتمنده. با وجود حمایت وزیر اعظم، میتونی مقابل خیلی ها بایستی. تو چرا اصلا به فکر آینده ت نیستی؟
-تا به حال پسراتون توجه کردین؟ به اینکه ما واقعا چی میخوایم؟
مجال نداد امپراطور چیزی بگه. الان احترام کوچکترین اهمیتی نداشت.
-مثل قربانی ها! ما داریم قربانی این سلطنت میشیم! نه فقط من! بلکه ژوچنگ و شاید نسل های بعدمون. برای چی میجنگیم؟ قدرت برای چی؟ برای یه زندگی بهتر؟ شما زندگی بهتر رو توی چی میبینید؟ تو شکستن قلب پسراتون؟ پس.. متاسفم که دیدگاهمون یکی نیست!
ژان از جاش بلند شد و درست لحظه ای که از در بیرون می رفت صدای پدرش رو شنید: هماهنگی ها داره انجام میشه ولیعهد! ناامیدم نکن.
دستاش رو مشت کرد و پاشو از اون عمارت بیرون گذاشت.
الان زمانش نبود! زمان ازدواج نبود. اونم با دختری که برادرش دوستش داشت!
.......
فانشینگ کنار چنگ نشسته بود و به بقیه نزدیک نمی شد! بعد از چندساعت میشه گفت تقریبا به اون یه نفر اعتماد کرده بود.
ییبو چند دقیقه قبل اونجا رو ترک کرده بود و حالا فانشینگ تنها بود.
باید هرطور که بود قوی تر می شد!
باید بقیه روهم نجات می داد. معلوم نبود تو اون گروه ها چندتا بچه مثل خودش گیر افتادن. دلش نمیخواست بهش فکر کنه اما..این هدفش بود. فانشینگ تصمیم گرفت ییبو رو الگوی خودش قرار بده.
یه روزی.. آدما رو نجات میدم بوگه! یه روزی کسی میشم که توام بهش تکیه کنی. یه روزی قوی میشم و اونوقت.. تو بهم افتخار می کنی!
.....
کنار هم نشسته بودن و هیچکدوم حرفی نمیزدن.
بعد از چند ثانیه ژوچنگ بالاخره گفت: پدرهمه چیز رو بهت گفت. نه؟
با تعجب سرش رو بالا آورد و به ژوچنگ نگاه کرد:
-تو..
+من بیشتر از تو به دربار رفت و آمد دارم. حواست هست؟
با تردید بهش نزدیک شد و گفت: چنگ میدونی که من..
برادرش لبخند ارزونی زد و آروم جواب داد: میدونم. فقط.. منظورم اینه که.. چطور میخوایم جلوی پدر بایستیم؟ نمیشه. قطعا نمیشه.
با فکری کرده بود از جا پرید و بلند گفت: ملکه!
ژوچنگ آهی کشید: باور کن این تنها مسئله ایه که بهش ربطی نداره! –نه! میتونه ربط پیدا کنه! اگه من بشم داماد خانواده ی منگ.. میدونی چقدر آتیش میگیره؟ باید باخبر شه..
+فکر میکنی خبر نداره؟
-اگه خبر داره.. کافیه یکم انتظار بکشیم! ملکه قطعا نمیذاره باهاش ازدواج کنم! اون قطعا نمیذاره من قدرتی داشته باشم! و میدونه که با ورود به خانواده ی منگ همه چیز برای خودش خراب میشه. اون نمیذاره به قدرت برسم!
ژوچنگ با نگاه ناخوانایی بهش خیره شد:
+نمیخوای به قدرت برسی؟
لبخندی زد و بازوی برادرش رو گرفت.
-قدرت از احساسات تو مهم تر نیست! اگه کسی طرف تو نباشه، من که هستم تا حمایتت کنم. ولی میدونی.. میترسم ملکه به هردلیلی سعی نکنه این ازدواج رو بهم بزنه.
بشکنی زد و ادامه داد: مگه اینکه تو برای خواستگاری پیشقدم میشی.
ژوچنگ سرشو پایین انداخت.
+نه فایده نداره! دقت کن! حالا که برنامه ها چیده شده و وزیر اعظم میتونه دخترش رو ملکه ی آینده بکنه، چرا باید راضیبه ازدواجش با یه شاهزاده بشه که هیچوقت به حکومت نمی رسه؟!
ژان دوباره سرجاش نشست و سعی کرد به افکارش نظم بده.
.......
شمشیرش رو توی دستش جابه جا کرد و با بیرون اومدن ژان از عمرات ژوچنگ به سمتش رفت.
-قربان!
ان دفعه، برخلاف روز های قبلف برخلاف تمام اوقاتی که ژان رو دیده بود، چشماش نمی درخشیدن!
خورشید تازه غروب کرده بود اما اون.. خسته تر و گرفته تر از همیشه به نظر می رسید. و البته که ییبو هم دلیلش رو خوب می دونست.
می دونست چرا شاهزاده ش اینطور غمگینه و تعجب کرد از اینکه قلب خودش هم به درد اومده. اسم این حس چی بود؟
+بریم بیرون! می خوام آزاد باشم!
آزاد؟ آزادی؟ شاید برای ژان آزادی خروج از قصر بود، شاید آزادی براش فراموش کردن مقامش بود، شاید آزادی قدم زدن توی بازار شهر بود. اما آزادی برای ییبو، خیلی وقت بود که معناش رو از دست داده بود. توی این زمان و مکان.. هیچ آزادی ای براش وجود نداشت.
وقتی از قصر خارج شدن ژان آروم پرسید: از همه چی خبر داری. نه؟
-بـ.. بله قربان.
+تا حالا شده کسی رو دوست داشته باشی؟
ییبو سرش رو بالا آورد و به ژان نگاه کرد.
-فکر می کنم یه نفر رو دوست دارم.
+پس.. سعی کن بدستش بیاری قبل از اینکه مجبورش کنن با فرد دیگه ای ازدواج کنه.
-به نفعش نیست که بدستش بیارم سرورم!
+این خیلی بده ییبو!
+اینکه عشق به نفع آدما نباشه ترسناکه.
همه ی شجاعت و جسارتش رو جمع کرد و گفت: اگه.. اگه ای چیزی نیست که می خواین، فقط برای از بین بردنش بجنگین. نذارین مجبورتون کنن. اجبار حتی به چیزی که واقعا دوستش داریم هم باعث نفرت میشه
ژان به آسمون پر ستاره ی شب خیره شد و گفت: حرفات رو دوست دارم محافظ! آرامش بخشن.. ولی آرامش قبل طوفان!

••QiongSanOnde histórias criam vida. Descubra agora