صبح روز بعد وقتی بیدار شد پیش هائوشوان نبود.
پیش شاهزاده هم نبود..
با نگاه کردن به اطراف دید توی اتاق خودشه و با وجود سردردش سعی کرد از جاش بلند شه و اتفاقات شب گذشته رو به خاطر بیاره. وقتی پتوشو کنار زد با حس سرمایی که وجودشو گرفت به لباساش نگاه کرد. فقط یه لایه نازک پوشیده بود پس دوباره پتو رو دور خودش پیچید و لبه ی تخت نشست.
فقط تا زمانیکه پیک های مشروبو یکی بعد از دیگری خورده بود به خاطر داشت.. و قبلترش.. صحبتاش با هاشوان..فلش بک شب گذشته*
در سکوت بدون نگاه کردن به چهره ی هائوشوان غذاشو میخورد. فقط میخواست هرچه سریعتر این مکان نفرت انگیزو به مقصد ناکجاآباد ترک کنه! حقیقت این بود که ییبو هیچ جایی نداشت. هیچ جایی توی این تاریخ و زمان نداشت و هیچکس گوشه ای از این دنیا انتظارشو نمیکشید. هربار که از دیدار هائوشوان برمیگشت به پایان دادن به زندگیش هم فکر میکرد اما.. نمیتونست به این راحتی قید جون ونهانو بزنه. نمیدونست چطور اما میدونست که هائوشوان قدرت اینکارو داره و این چیزی بود که ییبو رو سه سال تموم تحت سلطه ی هائوشوان نگه داشته بود!
چاپستیکشو لبه ی کاسه ی پرش گذاشت و به پشتی صندلیش تکیه داد. چطوری میتونست بشینه و با اشتها غذا بخوره وقتی...
-بخورش!
+گرسنه نیستم.
هائوشوان نگاهشو بالا برد و به ییبو نگاه کرد.
اون این آدمو ساخته بود! این وانگ ییبو ساخته ی دست هائوشوان بود. بدنش! مهارتش! هوشش! همه و همه به خاطر هائوشوان بود! اما هنوز احساساتش.. حداقل بخشی از احساسات و قلبش برای خودش بود و همین باعث میشد گاهی از دستورات اون سرپیچی کنه!
-وقتی میگم بخور ینی باید بخوری!
ییبو که به اندازه ی کافی عصبانی بود از جاش بلند شد و میز کوچیک بینشونو با یه حرکت اونطرف پرتاب کرد.
+حق نداری بهم دستور بدی!
-پسره ی احمق! تو هیچی نبودی! من بودم که کردمت فرمانده وانگ. من بودم که بهت اسم و رسم دادم!
ییبو عصبی خندید و گفت: حتما انتظار داری ازت ممنون باشم؟ باشه! ممنونم! ممنونم که زندگیمو بهم ریختی! ممنونم که تا حد مرگ کتکم میزدی! ممنونم که سعی میکردی بهم تجاوز کنی! اوه.. خیلی چیزا هست که باید بابتش تشکر کنم!داشت میخندید اما هائوشوان هم میتونست برق اشکو تو چشماش ببینه!
اینبار فریاد زد: دهنتو ببند وانگ ییبو! اجازه نداری با من اینجوری حرف بزنی! جایگاهتو فراموش نکن!
ییبو اخم کرد و به نقطه ی دیگه ی اتاق خیره شد. داشت سعی میکرد خودشو کنترل کنه که با شنیدن حرفای هائوشوان دوباره بهم ریخت!
-حالام زانو میزنی و بابت حرفای احمقانه ت عذرخواهی میکنی!ییبو نگاه تندی بهش انداخت.
+همچین کاری نمیکنم!
-میکنی!
و قبل از اینکه مجال مخالفت به ییبو بده با پاش ضربه ای به پشت زانوش زد و اونو زمین انداخت!حالا ییبو جلوی پاهاش رو زانو هاش افتاده بود.
-میدونی یه سگ وظیفه ش چیه؟ یه سگ باید حرف اربابشو گوش کنه. میفهمی؟ نباید پاشو از گلیمش دراز تر کنه! سگو آموزش میدن که وفادار باشه! ممنون باش ییبو! میتونستم به جای سگ به عنوان یکی از اون موشای بیرون نگه ت دارم! پس حد خودتو بدون! هر چند فرقی نمیکنه.. تو در هر صورت یه سگ بی لیاقتی! یه سگ ماهر و زبردست اما بی لیاقت!
نگاهشو بالا آورد و بهش نگاه کرد. چرا اون؟ چرا ییبو اون کسی میبود که هزار سال به عقب برگشته بود؟! چرا باید این اتفاق برای اون میفتاد؟!ییبو ساکت بود! و هائوشوان عصبانی نیاز داشت تا مخالفتی از سمت ییبو بشنوه و دوباره و دوباره تنبیه ش کنه اما انگار این پسر قرار نبود دهنشو باز کنه.
پوزخندی زد و گفت: میدونی.. کفشام خیلی کثیف شدن. چرا تمیزشون نمیکنی؟
ییبوجوابی نداد. برای خارج شدن از این اوضاع نباید دوباره کار احمقانه یا مخالفتی میکرد. پس فقط از جاش بلند شد تا از بین باقی مونده ی چیزای روی میز که البته حالا رو زمین بودن آب و دستمال بیاره که با صدای هائوشوان همونجا رو زانوهاش متوقف شد.
-نه نه نه.. چطوره با اون لبای قشنگت تمیزشون کنی.. هوم؟+چ..چی؟
اما زمزمه ش اونقدر آروم بود که به گوش هائوشوان نرسید.
-سریعتر انجامش بده. کارای مهمتر از تو هم دارم
و پاشو روی زمین جابه جا کرد.ییبو که دید نمیتونه مخالفت کنه دستاشو روی زمین کنار پای هائوشوان گذاشت و خم شد و لباشو به کفشش نزدیک کرد اما قبل اینکه بتونه کاری کنه با یه لگد از همون پا دوباره روی زمین افتاد.
-حرومزاده ی آشغال!
و از در بیرون رفت و بالاخره به ییبو اجازه داد تا حداقل مدتی با اشکاش تنها باشه!
YOU ARE READING
••QiongSan
Fanfictionیادته بهت گفتم تمام قلبم برای توعه؟ اما وقتی رفتی.. فقط یه تیکه از قلبم.. یه تیکه از وجودم با تو رفت.. یه چیزی اینجا جا مونده.. من هنوز دارم نفس میکشم! °Up days: Unknown °Couple: Yizhan °Genre: romance/Historical/Angst °Start: 25 Fbr 2021 شرط هر...