part2~

315 75 12
                                    

-ببخشید. من فقط میتونم رامن درست کنم.. اممم و برنج! برنجم داریم
در قابلمه رو برداشت و نگاهی به برنج انداخت.
-به نظرت پخته؟
زن سرش رو نزدیک برد و اونم نگاهی کرد.
با حرکت سر تایید کرد و بعد به ظرف رامن ها اشاره کرد
-اوه آره فراموش کردم!
قفسه هارو نگاه کرد ویه بطری کوچولو از بینشون بیرون کشید.
اما همون لحظه اون زن دستش رو گرفت.
ییبو که دستش توی هوا معلق مونده بود با تعجب به زن نگاه کرد که
بطری کوچولو رو از دستش بیرون می کشید.
-چیشد؟
به دهنش اشاره کرد و با دست آزادش خودشو باد زد!
ییبو یک بار دیگه با دقت به بطری کوچیک نگاه کرد.
-فلفله؟ اوووووو ممنون
-از کجا فهمیدی نمیتونم فلفل بخورم؟
زن خواسن لبخندی به لب بیاره که با به یاد آوردن رامن و برنج وحشت زده سمت قابلمه ها چرخید! ییبو نگاهاش رو دنبال کرد و سریع در قابلمه رو برداشت. همون لحظه اخی گفت در قابلمه رو روی میز پرت کرد!
-دستم دستم دستممممم
پیرزن در یک حرکت فوری انگشتش رو گرفت و کرد تو لیوان آب کنارش!
-یااااا قابلمه رو دریاب!
اما با به یاد آوردن وضعیت زن(ویلچرش) خودش چرخید و در قابلمه رو برداشت.
-خمیر شد!
-خداااااااا
-چرااااااا
زن با ویلچرش به گاز نزدیک شد و نگاهی کرد.
داغون تر از اون بود که بشه امیدی داد.
ظرفایی که قبلا آماده کرده بودن رو با یه لبخند کوچیک به ییبو داد.

ظرفا رو روی میز چید. و بالاخره نشست.
زن یک قاشق از برنجش خورد و لبخند زد... شاید.. تلاش کرد لبخند بزنه..!
-خوب شده؟
خودشم یکم خورد و بعد مجبور شد همون لیوانی که انگشتش رو کرده بود توش سر بکشه.
-این.. این چرا انقدر شوره؟
مگه مامان همیشه اینکارو نمیکرد؟ پس چرا مال من اینطوری شد؟
-خب مثل اینکه همین دوتا روهم بلد نیستم!
هر دو لبخند زدن و به خوردن ادامه دادن
خیلی هم بد نیست...
درسته! خیلی هم بد نبود! تجربه ی جدیدی بود. زندگی با کسی خیلی ازت بزرگتره... حداقل باعث می شد یکم بزرگتر شه..

بعد یه روز خسته کننده خودش رو روی تخت پرت کرد تا با خیال راحت تا صبح بخوابه. اما این لذت چندان دووم نداشت چون صدای گوشیش توجه اش رو جلب کرد!
اهی کشید و با دیدن اسمش تماس رو وصل کرد. طبق معمول صدای پرشور ونهان تو اتاق پیچید.
-سلام. امروز چطور بود؟
+لامصب میدونی ساعت چنده؟
-تازه دوازدهه
+ونهان..
+من از الان یه بچه ی مثبت و مظلومم که تا الان کلی کار انجام داده. توقع داری مث قبلا تا سه صبح فک بزنیم؟
-آره. اگه توقع نداشتم که زنگ نمیزدم.
+راس میگفت.
-چی؟؟
+واقعا خیلی پررویی
-هوی ییبو اجازه نداری با من اینطوری کنیا!
+میگم... کی میای اینجا؟؟
-فردا میام. فردا عصری
خمیازه ای کشید و گفت:میبینمت
+برو بخواب. شب بخیر
قطع کرد و گوشی رو کنار بالشش گذاشت.
-تو چه فلاکتی افتادم...
آهی کشید و سعی کرد بخوابه...

من اسمش رو نمی دونم! خسته شدم از بس گفتم هییی یا تو یا هرچی. هر قدرم که سن داشته باشه مگه میشه اسمش رو فراموش کنه؟
سه روز از زندگی ترکیب شده با بدبختیش توی اون خونه می گذشت و یه جورایی تنوع بود!
فوضولیش گل کرده بود و داشت کل خونه رو می گشت و سرک می کشید و اون پیرزن هم جلوش رو نمی گرفت. شایدم نمیتونست جلوشو بگیره..!
مجبوری سمت کتابخونه هم رفت! از نظر ییبو کتابخونه ها هیچ فایده ای نداشتن. چون آدم باید خودش تجربه کسب کنه نه که تجربه های بقیه رو بخونه. اصلا... چه فایده؟؟
اما با دیدن فضای اونجا میتونست اعتراف کنه، زیباترین بخش اون خونه بود! اتاق بزرگی با تم قهوه ای که یه میز نسبتا بزرگ هم وسطش قرار داشت.
-عه.. تو هم که اینجایی!
زن پشت میز بود و با دستای لرزونش کتاب باریکی رو ورق میزد.
-چی میخونی؟
رفت و نگاهی به جلدش انداخت.
-«شوالیه ی شجاع و پرنسس» ؟ این.. فک کنم مال بچه هاسا..
کتاب قدیمی شده بود. ورق ورق شده بود و رنگ جلدش هم رفته بود! اما زن با اشتیاق هر صفحه رو ورق میزد و با خوندنش لبخندی به لب می آورد! ییبو فقط شونه بالا انداخت و کنارش نشست. تا اینکه متوجه چیزی گوشه ی صفجه ی همون کتاب شد! کمرنگ شده بود ولی با اینحال قابل تشخیص بود! سه تا آدمک کوچولو که انگار توسط یک بچه کشیده شده باشن.. حتی یکی از اونا از دوتای دیگه کوتاه تر بود.
-این...
آروم انگشتش رو روی اونا کشید و به زن خیره شد.
اما اون در جوابش فقط لبخندی زد. در هر صورت کار دیگه ای هم نمیتونست بکنه!
-راستی... میشه اسمتو بهم بگی؟ میشه با اسم صدات کنم؟ وقتی کارت دارم نمیتونم صداهای عجیب غریب دربیارم که!
پیرزن چیزی نگفت فقط حرکت کرد و سمت یکی از قفسه ها رفت
-هی! ببخشید! چرا ناراحت میشی؟
زن برکشت و با مهربونی نگاهش کرد. بعد با دست به یکی از در های قهوه ای پایین طبقات اشاره کرد.
ییبو هم کنارش قرار گرفت و گفت:بازش کنم؟
-یا خدا این چیه؟ چرا انقدر سفته؟
دستش رو عقب کشید و به انگشتاش که یکم قرمز شده بودن نگاه کرد. زن با نگرانی دستش رو گرفت و نوازش کرد. ییبو نمیتونست جلوی تعجبش رو بگیره.. کارای این زن عجیب بود. زیادی نگرانش بود. حتی بعضی وقتا از مامانشم دلسوز تر می شد!
اما دستش رو بیرون کشید و بالاخره در کشویی کتابخونه رو باز کرد.
-خب بفرما مادر! چی میخوای؟
زن با شنیدن کلمه ی مادر اخماش تو هم رفتن با اینحال فقط به یه پاکت کرم رنگ که ته کتابخونه بود اشاره کرد.
بیرون کشیدش و گفت:این.. چیه دقیقا؟
منتظر جوابی نموند و آروم بازش کرد. توش یه سری کاغذ بود همه رو بیرون کشید.
زن بین کاغذا یکی از اونا رو که به نظر میومد تا خورده باشه پیدا کرد و رو به ییبو گرفت. ییبو تاش رو باز کرد.
ترتیبش... یه شجره نامه اس؟
چند ثانیه به اون کلمات خیره شد تا دوزاریش افتاد که نمیتونه اونا رو بخونه!
-اینا به خط باستانی نوشته شدن. من نمیتونم بخونمشون.
-ولی یکی رو میشناسم که بلده.
لی ونهان کسی که مدرسه و درس رو به یه ورش گرفته بود، با هزارتا دردسر خط چین باستان رو بلد بود! شخصیت ونهان همینطور بود! علاقه ای به یاد گرفتن همه ی چیزایی که بقیه بلدن نداشت. به جاش هرچیزی که خاص بود و عجیب، خب... ونهان بلد بود!از رسوم سنتی و خرافه های عجیب غریب گرفته تا همین خط باستانی!
بی توجه به محتوای بقیه ی کاغذ ها همشون رو توی پاک برگردوند و سر جاش گذاشت.
شجره نامه.. خط باستانی.. سر در نمیارم. چرا باید اینارو به من نشون بده؟ اصلا اینا اینجا چیکار می کنن؟
زن از کنارش رد شد و نذاشت ییبو قیافه ی گرفته و ناراحتش رو ببینه...!

-خیلی بهم لطف داری که هر موقع دردسری درست میشه خبرم میکنیا! هرچند به یه علت دیگه هم اومدم اینجا.
+علت دیگه اتو بعدا بگو. الان بخون اینو ببینیم چی نوشته.
ونهان تای کاغذ رو باز کرد و یه نگاه کلی بهش انداخت.
-شجره نامه اس؟ به خاطر مدلش میگم...
+آره فکر میکنم..
به زن نگاه کرد که منتظر بهشون خیره شده بود.
ونهان هم متوجه شد و سریع تر کارش رو شروع کرد...
-یه کاغذ بده.
روی میز کتابخونه پر از کاغذ بود، ییبو هم یه کاغذ کاهی همسایز با اون یکی پیدا کرد و به ونهان داد.
وقتی بازنویسی اون شجره نامه تموم شد، خود ونهان داوطلب شد که اونو واسشون بخونه.
-به ترتیبی که میخونم با هم مزدوج شدن و هرکسی که بعدش خوندم یعنی بچهاشونن... لیو هین سو و شیائو هان، شیائو ژان و شیائوژوچنگ بچه هاشونن!! بعد... شیائو ژوچنگ و منگ زئی،
چی پیشین بچشونه که از اون طرف با شیائو جونگ می که دختره شیائوژانه مزدوج شده و سه تا پسر داره!
+ونهان؟ ببین.. دستت درد نکنه ها. ولی هیچی نفهمیدم! میشه بدی خودم نگاه کنم؟
-نه بابا. خودمم نفهمیدم چی خوندم. ببین تو سر در میاری خودت؟
ییبو کاغذ بازنویسی رو گرفت و کنار زن نشست..
+پس چرا..
ونهانم کنارش قرار گرفت و گفت: اره عجیبه! اسم همسر شیائو ژان توی شجره نامه نیومده.. لابد از این ناجوراش بوده..
ییبو داشت می خندید تا اینکه دید زن داره به یکی از اسامی اشاره میکنه.
+چی شده؟
زن، اول به اسم «شیائو جونگ می» و بعد به خودش اشاره کرد.
ییبو با تعجب گفت:اون تویی؟ یعنی اسمت جونگ میه؟
زن سرش رو به نشونه ی تایید تکون داد.
+ایااا همه ی این مدت میخواستی اسمت رو بگی؟
پیرزن مثل دخترای دبیرستانی لبخند زد.
-ببین گفتم روت کراش داره هااا. شوگرمامیه اصن
ییبو با آرنج ضربه ی آرومی به بازوی ونهان زد.
+چی میگی واس خودت؟ ما باهم دوست شدیم!
-دوست؟ وانگ ییبو دوست؟ وای خدا نمیتونم نخندم. از دست رفتی داداش
ییبو علاقه ای به ادامه دادن اون بحث نداشت. پس فقط گفت: گفتی واسه یه کار دیگه هم اومدی.. و اون چیه؟
چهره ی ونهان جدی شد. طبق عادت ورقه هارو کنار زد و روی میز نشست.
-نمیدونم گفتنش درسته یا نه..
ییبو چشماشو چرخوند و گفت:هر موقع اینو میگی، یعنی داری جون میدی که حرفتو بزنی. بگو بابا
-من رفتم خونتون که ببینم مامانت باهات کاری نداره، چون اون موقع داشتم میومدم پیشت... بعد دیدم داره با تلفن حرف میزنه..
+خب؟
-داشت با شیائو حرف میزد... و فکر کنم شکوندن پای اون یارو شیائو، تنها دلیلی که الان اینجایی نیست..!
+خب؟
-انگار میخواد.. تو یکم.. یعنی.. تو..
+بسه! میدونم چی میخوای بگی و لازم نیست خودت رو اذیت کنی.. من همینم! همین وانگ ییبویی که همه ازش بیزارن! تشنه ی محبت و توجه بقیه نیستم که خودمو تغییر بدم!



"عمو میگه که اگه واقعا یه چیزی رو بخوای میتونی بدستش بیاری! میگه باید خوبِ خوب تلاش کنی واسه چیزی که میخوای.. ولی خب.. چیزی که من میخوام خیلی دوره! بابا همه جا رو گشته و پیداش نکرده. پس من چطور بتونم؟ بابا خیلی قویه! اگه اون نتونه پس معلومه که منم نمیتونم! اخه اون خیلی دوسش داره... یه بار بهم گفت:اون از ما متنفره و نباید منتظرش بمونم. ولی خودش بعدش گفت که دوسش داره و نمیتونه منتظرش نمونه و دنبالش نگرده! من فقط میخوام اون دوباره خوش حال باشه و بخنده! مثل قبلانا که سه تایی باهم بودیم. هر روز کلی آدم اطرافمن... موهامو مرتب می کنن و لباسای خوشگل بهم میدن! بابا میگه من یه پرنسس واقعی ام. ولی این پرنسس واقعی بودن چه فایده داره وقتی اونا با هم نیستن؟ این پرنسس میخواد مهربون باشه و به فکر باباشه..!"

از دفتر خاطرات شیائو جونگ می~

ببخشید بابت تاخیر تو اپ😅❤

••QiongSanOnde histórias criam vida. Descubra agora