Part11~

142 49 14
                                    


پارت یازدهم:

ژان ییبو رو تو بازار دنبال خودش می کشید.
-سرورم نباید اینجوری بدویین. خطرناکه.. ممکنه صدمه ببینین!
اما ژان به حرفش گوش نمیکرد.
شاهزاده ی احمق گور به گور شده دستمو ول کن. لعنتی من هنوز سرگیجه دارم.. حالم بده.. روت بالا آوردم سرزنشم نکنی!
با اینحال اینا فقط حرفایی بودن که میتونست توی ذهنش و با خودش بزنه.
-عالیجناب بهتر نبود چند نفر دیگه رو هم همراهتون میاوردین؟
+مگه تو محافظم نیستی؟
-بله ولی..
+پس ازم محافظت کن محافظ!
و بعد فاصله شو با ییبو بیشتر کرد.
ییبو خواست چیزی بگه که صدای ژانو شنید.
+جونگمی؟ اینجا چیکار میکنی؟ دیشب رفتی خونه؟
اما جونگی به جای اینکه جواب سوالات ژان رو بده سمت ییبو رفت و دستشو کشید. ییبو اول متوجه نشد ولی با اشاره ی جونگمی، روی زانوهاش خم شد و هم قد اون شد.
جونگمی سر تا پای ییبو رو وارسی کرد و بعد که خیالش راحت شد، سرشو جلو برد و آروم و کوتاه گونه شو بوسید.
ییبو تعجب کرد اما لبخندی زد و موهای دختربچه رو نوازش کرد. ژان که حسودیش گل کرده بود برگشت سمت اون دو تا. جونگمی رو بغل کرد و ییبو هم ایستاد.
ژان همونطور جونگمی به بغل چرخید و درحالیکه به سمت بازار می رفت رو به ییبو گفت: میخوام برای جونگمی خوراکی بخرم.. باهامون میای؟
ابرو های ییبو بالا رفت
اومدم ازت محافظت کنم بعد بهم میگی حالا میای یا نه؟؟؟
-اجازه بدین من براتون میخرم. اون سمت بازار شلوغه. اذیت میشین.
+چه فرقی میکنه؟ تو بری تو اذیت میشی. بیا بریم جونگمی.. چی دوست داری؟
و دور تر شد.
فردی از کنار ییبو رد شد و بهش تنه زد..
اما اهمیتی نداشت. بزرگترین کارای ادمای اونجا برای ییبو کوچکترین اهمیتی نداشتن.. درواقع ییبو از زمانی اومده بود که زندگی این آدما کوچیکترین اهمیتی نداشت! ییبو از جایی اومده بود که این آدما جز اجساد پوسیده و از بین رفته چیز دیگه ای نبودن.
اما این شاهزاده..
متاسفم! ازت معذرت میخوام شاهزاده.. متاسفم که داری بهم اعتماد میکنی!
لباشو بهم فشرد و بعد دنبال ژان و جونگمی راه افتاد.

-هومم از این شیرینیا دوست داری؟
جونگمی سر تکون داد و ژانم با لبخند گفت: پنج تا از اینا لطفا.
مرد سریع پنج تا شیرینی رو توی کاغذ سفید رنگی گذاشت و به دست ژان داد. ژان پولشو پرداخت کرد و همینطور که برمیگشت سمت جایی که ییبو ایستاده بود گفت: این دیگه اخریشه. باشه؟ بعدش میریم غذاخوری.
جونگمی سر تکون داد و لبخند زد.
ژان لب پایینشو جلو داد و با یه دلخوری ساختگی گفت: ببینم.. اونو بوس کردی ولی منی که این همه برات خوراکی خریدمو نه؟
جونگمی سریع سرشو به صورت ژان نزدیک کرد و گونشو بوسید.
جونگمی رو توی بغلش جابه جا کرد و گفت: چه دختر خوبی..
بعد بالاخره ییبو رو دید. از همون فاصله با نگاه تیزی در حالیکه دست به سینه ایستاده بود و شمشیرش توی دستاش بود به ژان خیره شده بود و تمام حرکاتشو زیرنظر داشت تا مبادا بلایی سر شاهزاده بیاد!
جونگمی رو گذاشت پایین و شیرینی هارو هم توی دستای کوچولوش گذاشت و بعدش گفت: برو پیش.. پیش اون آقاهه! اسمش ییبوعه باشه؟ بو گه!
جونگمی دوباره سر تکون داد و بعد به طرف ییبو دوید. ژانم قدم زنان دنبالش رفت. وقتی بهشون رسید جونگمی روی پاهای ییبو نشسته بود و داشت کاغذ شیرینی هاشو باز میکرد.
ییبو با دیدن ژان جونگمی رو از روی پاهاش بلند کرد و ایستاد تا ژان روی اون تخته ی چوبی بشینه. اونا از بازار شلوغ شهر خارج شده بودن و یه گوشه در سکوت نشسته بودن.
ییبو بلند شده بود اما ژان ننشست.
-چرا بلند شدی؟
+قربان ما نمیتونیم اونجوری.. اونجوری باهم روی صندلی بشینیم.
-چرا؟
+جایگاه من و شما خیلی فرق داره سرورم و من فقط یه خدمتگذار ساده م. هرچند اینجا اصلا در شان شما نیست لطفا بیاین بریم ی..
ژان روی تخته ی چوبی نشست و حرفشو قطع کرد:
-زیاد حرف میزنی!
+چشم.
-چیزی گفتم که میگی چشم؟
ییبو سرشو بیشتر خم کرد و گفت: بله ببخشید عالیجناب.
-برای چی معذرت خواهی میکنی؟
+مگه من..؟
-هیچی!
یه لحظه سرشو بلند کرد و با دیدن اخم ژان با تعجب دوباره سرشو پایین انداخت.
تا دیروز در نهایت بی شرمی هر کاری دلم میخواست توی قصرش میکردم. ولی حالا که دارم مودبانه رفتار میکنم ناراحت میشه؟ مشکلش چیه؟ مگه نباید همینجوری پیش برم؟
ژان کاغذ شیرینیا رو از جونگمی گرفت و بازش کرد.
-ازش متنفرم!
+بله؟
جواب ییبو رو نداد و به جونگمی اشاره کرد روی پاش بشینه
از شاهزاده بودن متنفرم
یکی از شیرینیا رو برداشت و به جونگمی داد.
یکیشم خودش برداشت و بعد نگاهی به ییبو که همچنان سرش پایین بود کرد.
دوست دارم بدونم وقتی اینکه دیشب اونجوری بغلم کرده بودو به خاطر میاره واکنشش چیه! فقط اولین بار که دیدمش زیبا و مهربون به نظر میومد. این فرمانده وانگشون حوصله سر بره!
گازی به شیرینیش زد و بعد حرفای دیشب اون سربازو به یاد آورد.
حوصله سر بر هست اما.. دلم براش میسوزه..
کاغذ شیرینیا رو به طرف ییبو گرفت و گفت: وانگ ییبو!
ییبو سرشو بالا گرفت اول به شیرینیا بعد به ژان نگاه کرد.
ژان لبخند سرسریی زد و گفت: بیا. میدونم چیزی نخوردی.
ییبو آروم جواب داد: نه.. جونگمی میخورتشون.
لبخند ژان به اخم تبدیل شد: تو زیادی با من مخالفت نمیکنی؟
اینو که گفت ییبو سریع دستشو جلو برد و یکی از اونا رو برداشت.
-ممنونم.
+الان خوبه.

••QiongSanWhere stories live. Discover now