Chapter 4
اون شب سرنوست ساز بود... چون وانگ ییبو خوابی دیده بود که تعیین کننده ی آینده و سرنوشتش بود! تصاویر و حرفای مبهمی که شنید... هیچ وقت فکر نمی کرد که تمام آینده و سرنوشتش به اون کلمات گره بخورن و.. هیچ وقت نمیشه از حقیقت فرار کرد. اون یه قربانی بود. و اون شب رویایی دید که از تمام 17 سال زندگیش ترسناک تر و پیچیده تر بود..!
همینطور که توی فضای سیاه و غریبی قدم بر می داشت، صدایی باعث شد برگرده و حتی بیشتر از قبل از اون فضا تعجب کنه و بترسه! صدا منبع مشخصی نداشت! فقط میپیچید و اکو می شد! بارها و بارها چرخید و تنها چیزی که دید، فرد سیاهپوشی بود که میون مه غلیظ اطرافش قدم برمیداشت.. این در حالی بود که حتی یک ذره هم بهش نزدیک نمیشد! این فضا.. انگار چیزی به اسم زمان و مکان درش وجود نداشت. پس تنها چیزی که به ذهنش رسید رو پرسید
-تو کی هستی؟ اینجا کجاس؟
صدا پاسخ داد: نگران نباش... به زودی بیشتر همدیگر رو میبینیم. تو با پای خودت وارد قلمرو من میشی و متاسفم ییبو که راه برگشتی نداری..
-تو.. تو اسمم رو از کجا میدونی؟
سایه هر لحظه بیشتر محو می شد و صدا هم ناواضح تر.
+خیلی بیشتر از اسمت میدونم. منتتظرتم! امیدوارم بتونم یه پذیرایی در خور آدمی به با ارزشی تو آماده کنم!
-نه نرو! صبر کن! داری از چی حرف میزنی؟؟
قبل از اینکه بتونه سوالات بیشتری بپرسه، سایه کاملا محو شد و خودش هم بیشتر از اون، اونجا نموند.
چشماش رو که باز کرد همه جا تاریک بود. بایدم تاریک می بود. دو نصفه شب بود و این سکوت توی اتاق زجرآور تر از هرچیز دیگه ای! اونم بعد از خوابی به این وضوح.. پس اولین کاری که از دستش بر میومد رو انجام داد. بلند شد و چراغارو روشن کرد. روی تخت نشست و سعی کرد همینجور که تنفسش رو منظم میکنه، چهره ی اون آدم رو به خاطر بیاره. اما نتیجه نداد. معلومه که نتیجه نمی داد! چون اون فرد تماما سیاه و میون مه بود! اصلا چهره اش رو ندیده بود که حالا بخواد به یاد بیاره. تنها چیزی که به خاطر میاورد صدای مردونه و لحن طعنه آمیزش بود. لحنی که حتی از دور و بدون دیدن چهره اش، می تونست پوزخند روی صورتش رو حس کنه..
اون فقط یه کابوس بود. یه کابوس عجیب. خیلی عجیب... اون فقط به خاطر ناراحتیای اخیر بود، یه رویای مسخره.. ولی.. اون اسمم رو میدونست.
شروع به جویدن لبش کرد.
احمق! معلومه که می دونه! چون اون یه آدم مسخره از تخیلات مسخره تر خودمه. معلومه که اسمم رو میدونه. ولی.. منتظر من بود...
-بگیر بخواب. خدایا دیوونه شدم.
دوباره از جاش بلند شد و چراغارو خاموش کرد.
مدت ها بعد، با به یاد آوردن حرفاش، فقط تونست خودش رو لعنت کنه که چرا جدیش نگرفته.. درحالی که وقتی زمانش بگذره، پشیمونی فایده ای نداره..!صبح روز بعد ییبو که بعد چند روز خونه داری، مثل یه زن تمام عیار(از اینا که یه کوچه واسشون خواستگار میاد) بلند شد و تخم مرغ و برنج درست برای دو نفر آماده کرد. بعد باید جونگمی رو بیدار می کرد، دست و صورتش رو میشست و لباسش رو عوض می کرد. اینطور نبود که خسته کننده نباشه، در واقع سرسام آور بود! اما یه جورایی ته دلش وجود این پیرزن باعث آرامشش میشد و باعث میشد به خواب دیشبش فکر نکنه. بعد از اون نوبت می رسید به چیدن میز صبحانه و البته وجود ونهانی که همیشه بدموقع می رسید رو نباید نادیده می گرفت. از جاش بلند شد و یکم دیگه تخم مرغ و برنج به غذاشون اضافه کرد.
امروز حتی رفتار جونگمی عجیب تر بود! تمام وقت خودش رو به ییبو می چسبوند و ازش جدا نمیشد. حتی یه لحظه! کل روز دنبالش راه می افتاد. کاری هم نمی کرد، فقط تمام وقت به ییبو خیره می شد. حتی دیگه مثل قبل لبخند هم نمیزد. تنها کاری که انجام داد این بود که دوباره شجره نامه رو توی جیب ییبو فرو کرد و وقتی ییبو خواست درش بیاره فقط با همون حالت خیره دستاش رو به حالت ضربدر نگه داشت!
-اوه خدا! نمیفهم. اتفاقی افتاده؟ امروز چرا اینطوری شدی؟؟
در واقع فقط جونگمی نبود که عجیب شده بود! خودش هم بود. کل روز ساکت بود و انگار نمیدونست باید چیکار کنه! حتی وقتی وارد اتاقا می شد فراموش می کرد که اومده چیکار کنه.
-میشه اینطوری زل نزنی بهم؟؟ نمیتونم تمرکز کنم.
جونگمی بالاخره لبخند زد و فقط سرش رو به چپ و راست تکون داد که یعنی نه!
آهی کشید و دوباره سرش و رو پایین انداخت و غرق بازی شد...
اما درست زمانی که داشت به برنده شدن نزدیک می شد، تلفنش زنگ خورد و از بازی خارج شد!!
-وات د ...
حرفش رو خورد چون مادرش تماس گرفته بود.. به دلایل نا معلومی چند لحظه مکث کرد و به صفحه ی گوشیش خیره شد... دوباره اهی کشید و تماس رو وصل کرد.
-سلام مامان.
+سلام. حالت چطوره؟ اونجا کارا چطور پیش میره؟
-خوبم اینجا رو دوست دارم.
+متاسفم که نتونستم زودتر زنگ بزنم. کارا به هم گره خورده بود.
-اا اره ایرادی نداره. مثل همیشه..
+میخوای بیام اونجا؟
دستی به پشت گردنش کشید و زمزمه وار اما جوری که اون بشنوه گفت: چیزی که نمیتونی بهش عمل کنی رو نگو...
+ییبو..
-جونگمی داره صدام میزنه. باید برم.
و بدون اینکه توضیحی راجب اینه جونگمی کیه بده، قطع کرد و گوشی رو روی مبل انداخت. و دوباره این نگاه خیره! ایندفعه نرم تر بود با اینحال،،، اینطور نبود که با شنیدن صدای مادرش آزرده و ناراحت بشه. اما، صحبت کردن باهاش یادش می انداخت که اون بهش دروغ گفته.. برای چندمین بار توی اون روز اهی کشید و زانو هاش رو جمع کرد.
حس غربت بدی داشت.. تنهایی بیش از اندازه.. انگار همه چی تموم شده بود و زندگی قرار بود توی همین روال مسخره، بچرخه و بچرخه و بچرخه.. این حس حتی بعد از درست کردن غذا و مرتب کردن خونه و نگاهی به کتاب ها انداختن هم درست نشد! انگار اون حس استرس قرار نبود از وجودش بیرون بره. نمیدونست چیه اما اونقدر قوی بود که باعث بشه وانگ ییبو سراغ چیزی مثل کتاب بره و حتی بخونه!
ونهان.. لعنتی تو که همیشه اینجا بودی! هر وقت باید باشی نیستی..
دیر وقت بود... حدود ده شب. شاید درست نبود که ازش بخواد بیاد اونجا. میدونست حتی اگه شرایط بد باشه هم ونهان بهش نه نمیگه. در هر صورت الان واقعا دلش میخواست ونهان رو ببینه و این دلتنگی برای خودش هم زیادی عجیب بود.
-سلام. کجایی؟
+خونم. کجا باشم اخه؟ چطووووووووووور؟
-هیچی.. میتونی بیای؟
+الان؟
-اوهوم. اگه نمیتونی هیچی بیخیالش..
+ببخشید ولی الان یه مشکلی واسم پیش اومد.. دارم میرم جایی. فردا صبح بیام خوبه؟
سعی کرد الکی هم که شده بخنده.
-نه بابا سخت نگیر. هر وقت جور بودی بیا. اصن بیا بهم درس بده اقا معلم
+ممنون. هر وقت تونستم تو اولین فرصت میام پیشت. تو؟ داری شوخی میکنی؟ ببین ولی حقیقتا اگه تو بخوای درس بخونی من چیزی بلد نیستم یادت بدم! با هم فارغ التحصیل شدن بچه ها و رهایی ما از مدرسه رو جشن میگیریم. و یه خبر خیلی به خصوص رو فردا بهت میدم.
-مشتاقانه منتظرشم
+به جونگمی جونت هم سلام برسون. پیرزن دوست داشتنی ایه.
-اره.. شب بخیر
+شب بخیر
ونهان هم نمییومد. امشب قرار بود عجیب تر هم بشه؟ ونهانی که کلا پلاس بود تو این خونه حالا بهش می گفت واسش کاری پیش اومده؟ خنده دار نبود؟ ونهان به بیکار بودنش معروف بود ولی حالا..
می گفت واسش کار فوری پیش اومده؟
جونگمی باید بخوابه..
لبخند زد و سمت ویلچر جونگمی رفت.
-خب خانم شیائو جونگمی! بیا بریم بخوابیم اون وقت میتونیم کلی برای فردا برنامه های جدید بریزیم. پشت بومتون ویوی قشنگی داره! بیا فردا بریم اونجا. میتونیم ناهار رو هم اونجا بخوریم. هوا خوبه. هوم؟
جونگمی در جوابش لبخندی زد و سر تکون داد.
بعد از اینکه به جونگمی کمک کرد بره توی تخت، خواست از در بیرون بره که جونگمی دستش رو گرفت. چرخید و گفت: چیزی شده؟
زن دستش رو ول کرد و در حالی که تلاش می کرد تا خجالتش رو از بین ببره، با لبخند دستاش رو باز کرد.
ییبو چیزی نگفت.. فقط چند ثانیه کوتاه به چشمای زن نگاه کرد و بعدآروم جلو و رفت و اونو در آغوش کشید. بدون اینکه بدونه چه افکاری توی ذهن جونگمی می گذره، شروع به نوازش کردن پشتش کرد. و اما جونگمی تمام مدت سعی می کردتا گریه نکنه و خودش رو بیشتر به ییبو می چسبوند.
کاش میتونستم بهت بگم که..
دوستت دارم
بعد از یه مدت نسبتا طولانی آروم خودش رو عقب کشید و با ملایمت گفت:دیگه باید بخوابیم. شبت خوش:)
از تخت فاصله گرفت و از اتاق بیرون رفت.
خوابش میومد.اما نمیتونست بخوابه! فقط میتونست مثل مرده های سرگردون توی خونه بچرخه تا اینکه طبق معمول این چند روز به کتابخونه کشیده شد...
اما اینبار قبل از اینکه سمت کتابا بره، چیزی روی میز توجهش رو جلب کرد.
یه دفترچه با جلد چرم قهوه ای... ورقه های کاهی تیره که لبه ی بعضی هاش تا خورده بود و رنگ بعضی نوشته ها رفته بود...
آروم بازش کرد اما بازم چیزی نمی فهمید. چون این دفتر هم تماما به خط باستانی نوشته شده بود. کاراکتر های مشابه رو پیدا کرد و سعی کرد تا با کنار هم چیدنشون یه چیزی سر دربیاره اما چیزی نفهمید. خواست برش گردونه روی میز که چشمش به کلمات صفحه ی اول خورد. در کمال تعجب اونا به خط مدرن نوشته شده بودن!
"برای جونگمی"
و یه نکته ی جالب توجه دیگه ای هم وجود داشت. اون کلمات... کاملا شبیه دستخط خودش بود!! ولی به یاد نداشت که هیچ وقت همچین چیزی اونم توی این دفتر نوشته باشه!
سعی کرد برای چندمین بار اتفاقات عجیب این خونه رو نادیده بگیره و فقط دفتر رو دوباره برداشت.
نوشته جونگمی.. مال اونه دیگه؟ میزارم توی اتاقش
با این افکار بی سر و صدا وارد اتاق جونگمی شد تا دفتر رو توی قفسه ی دیواری بزاره اما... درست همون لحظه چیزی باعث شد از قفسه فاصله بگیره و با تعجب به روبروش خیره بشه!
مطمئن بود هیچوقت این در رو توی اتاق ندیده. از روی کنجکاوی سمت در رفت و آروم هلش داد. در با صدای عجیبی باز شد و فضای تاریکش مهر تاییدی بر ترسناک بودن ماجرا زد! آروم وارد شد و در حالی که دفترچه رو توی دستش می فشرد، سعی می کرد تا کوچک ترین صدایی ایجاد نکنه. اما این تلاش هیچ فایده ای نداشت. چون در با صدای مهیبی بسته شد..! دیگه تلاشی برای آروم راه رفتن نکرد و با قدمای محکم سمت در دوید و متوجه نشد که حتی این قدم های محکمش، صدایی ایجاد نکردن..! محکم دستگیره ی در رو بالا و پایین می کرد اما هیچ تاثیری نداشت.
-جونگمی؟؟؟؟؟ لطفا در رو باز کن!! اگه بیداری این درو باز کن.
اما نمیدونست که صداش به جونگمی نمیرسه و حالا.. فرسنگ ها از اون اتاق دور شده..!
خواست دوباره فریاد بزنه، که یه صدای آشنا توجهش رو جلب کرد.
-بالاخره اومدی! اوه نگاه کن! چقدر ترسیده..
ییبو چیزی نمی دید. در واقع تمام فضای اطرافش سیاه بود! اما اون آدم میدیدش.. یعنی..
قبل از اینکه پلکاش رو هم بیافتن و از این فضا جدا بشه، دفترچه رو توی لباسش انداخت!چشماش رو که باز کرد، تنها چیزی که دید دو تا پای بلند و کشیده روبروش بود! سریع چشماش رو بست.
-میدونم بیدار شدی. لازم نیست خودتو به خواب بزنی.
از سرما زانو هاش رو توی شکمش جمع کرد.
+تو کی هستی؟ اینجا کجاس؟
سرش رو بالا گرفت و با دیدن فضای اتاق بیش از قبل تعجب کرد. انگار که توی فیلم تاریخی بود. اما خودشم میدونست چیزی که میبینه به هیچ عنوان یه فیلم تاریخی نیست! سعی کرد به دستاش تکیه کنه ولی وقتی فهمید دستاش بسته اس، گفت: چرا منو آوردی اینجا؟
وقتی مرد با پوزخند جلو اومد، بدنش رو عقب کشید و در حالی که سعی می کرد ترس رو توی چهره اش نشون نده، گفت: بهم نزدیک نشو! چرا من اینجام؟
مرد بالاخره عقب رفت و جواب داد:سوال خوبیه.. چرا اینجایی؟
-دلایل زیادی برای اینکه چرا اینجایی وجود داره.. اما ساده تر بخوام بگم اینه که.. راه فراری نداری!
شروع به خندیدن کرد و از نظر ییبو توی اون لحظه، صدای خنده اش نفرت انگیز ترین صدای دنیا بود!
-میخوای کجا فرار کنی مثلا؟ راه فرارم داشته باشی.. جای فرار نداری..
اینبار ییبو بود که بهت زده فاصلشون رو کمتر کرد.
+م.. منظورت چیه؟
از جواب مرد می ترسید..
-فکر می کردم با دیدن لباسام و اتاق بفهمی.. اما انگار.. باید کاملا بهت توضیح بدم! وانگ ییبو تو یه سفر بزرگ داشتی!
+چی؟ تو.. تو داری چی میگی؟
-دارم بهت میگم اومدی هزارسال قبل پسره ی احمق
اولین واکنشش... هین صداداری کشید!!
نه زیر خنده زد.. نه پرسید دوربین مخفیه.. نه شروع به گریه کرد..
فقط بهت زده به مرد روبروش خیره شد.
+چی داری میگی؟؟ توی لعنتی چیکار کردی؟
-منم از دیدنت خوش حالم!
-و باید بگم که باید ادبیاتت رو درست کنی. کسی اجازه نداره منو لعنتی صدا بزنه. خب؟ من هائوشوانم! خودتو معرفی کن بیشتر همدیگه رو بشناسیم.
+نمیخوام!
هائوشوان شونه بالا انداخت و جواب داد: مهم نیس. به هر حال من بیشتر از هرکسی تو رو میشناسم..! تو از این لحظه به بعد از دستورات من پیروی میکنی. هرچیزی که گفتم باید مو به مو و به دقت انجام بدی. فهمیدی؟
+چرا باید اینکارو بکنم؟
دلش میخواست هائوشوان رو بگیره و تا سر حد مرگ کتکش بزنه! اما خودشم میدونست که حریف اون نمیشه.
هائوشوان سرش رو کج کرد و در حالی که با انگشتاش رو میز ضرب گرفته بود، یه چیزی رو از جیبش بیرون کشید.
-چی میشه اگه..
عکسا رو روی میز پرت کرد و ادامه داد: لی ونهان موقع برگشتن از مدرسه تصادف کنه و توی سن کم بمیره؟ واقعا حیفه.. اون یه استعداده...
چهره ی مصمم و مطمئن ییبو به یه چهره ی بهتزده و درمونده تغییر کرد.
+تو.. تو از کجا اونو میشناسی؟
هائوشوان جوابی نداد.
-یا.. چی میشه اگه.. خانم وانگ در حالی که آشپزی میکنه، اتفاقی خونه رو آتیش بزنه و کل اون ساختمون از جمله خودش از دست برن؟ واقعا دردناکه. اتش.. بهترین سلاحه
+توی عوضی..
نفس عمیقی کشید و در حالی که چشماش رو می بست، گفت: چی میخوای؟
-ساده است... فقط کافیه منو استاد صدا بزنی و به دستوراتم عمل کنی..!این تازه شروع ماجرای چیونگ سانه. در مورد اسم فیک، معنیش و علت انتخابش.. خودتان خواهید فهمید... مقدمه چینی برای فیک تموم شد از این پارت به بعد وارد داستان اصلی میشیم.
ووتای این پارت برسه به ۱۰ تا پارت بعدی اپ میشه💟
YOU ARE READING
••QiongSan
Fanfictionیادته بهت گفتم تمام قلبم برای توعه؟ اما وقتی رفتی.. فقط یه تیکه از قلبم.. یه تیکه از وجودم با تو رفت.. یه چیزی اینجا جا مونده.. من هنوز دارم نفس میکشم! °Up days: Unknown °Couple: Yizhan °Genre: romance/Historical/Angst °Start: 25 Fbr 2021 شرط هر...