Part12~

145 51 16
                                    

ییبو از حرفایی که زده بود خیلی هم پشیمون نشد. چون در زمینه ی درگیر کردن ذهن ژان خیلی خوب عمل کرده بود و این یعنی یه قدم بهش نزدیک تر میشد. اما ییبو خبر نداشت که از قبل به اندازه ی کافی به شاهزاده نزدیک شده و اون الان بهش اعتماد کافی رو داره.
بعد از اینکه برگشتن به قصر ژان طولی نکشید که جیانگ هم بهشون پیوست و همون لحظه که وارد شد پرسید: یعنی چی که کسی بهت نگفت؟
ژان فقط شونه بالا انداخت و جواب داد: کسی بهم اطلاع نداده بود که قراره یه فرستاده بیاد..
-ولی جلسه ی دو روز پیش؟..
+کدوم جلسه؟
-درسته.. تو به اون نیومدی.
ژان خواست بپرسه دقیقا داره چه اتفاقی میفته که جیانگ گفت: فعلا وقت نداریم. تو باید همزمان با بقیه اونجا باشی. من میرم بیرون سریع لباساتو عوض کن. میرم از خواجه ها بپرسم چرا بهت اطلاع ندادن.
ژان فقط سر تکون داد. جیانگ از اتاق بیرون رفت اما ییبو از جاش تکون نخورد! این دلیلش دید زدن ژان وقتی لباساشو درمیاره نبود بلکه حواسش کاملا پرت شده بود و اصلا متوجه اینکه کجاست و چه شرایطیه نبود! درسته که ژان به عنوان یه شاهزاده یکم تنبل بود اما اصلا دوست نداشت که توی کارای شخصیش کمکش کنن! اون همیشه لباساشو خودش میپوشید و کارای روزمره ش رو خودش انجام میداد. اینبار هم مثل همیشه بود.
لباسش از قبل توی اتاقش آماده بود و فقط کافی بود بپوشتش. بودن ییبو توی اتاقش چندان درست نبود اما به هرحال اون که قرار نبود همه ی لباساشو دربیاره. فقط میخواشت لایه ی رویی لباسشو عوض کنه. وقتی لباس کرم ساده ش رو درآورد آستینش کشیده شد و سرشونه ی لباس سفید زیریش پایین افتاد. خواجه لی وارد شد تا یه گیره ی موی مناسب به ولیعهد بده اما ییبویی که بالاخره حواسش برگشته بود سر جاش، لباس آبی تیره ی جدید رو روی شونه ی ژان کشید و خودش گیره ی مو رو از خواجه لی گرفت.
وقتی لباسشو پوشید به سمت ییبو چرخید و بهش خیره شد.
ییبو که انگار منظورش رو متوجه شده بود سریع گفت: الان میگم که..
-نیازی نیست. خودت ببندش!
ییبو چشمی گفت و بعد از اینکه ژان روی صندلی نشست دستشو بین موهاش برد.
دارم روانی میشم.. مگه من خدمتکارشم؟
افکارشو پس زد و موهای شاهزاده رو بالای سرش جمع کرد. در آخر گیره رو آروم بین موهاش فرو کرد و گفت: تموم شد. میتونین بلند شین قربان
ژان بلند شد و ایستاد و بعد آروم روی شونه ی ییبو زد و گفت: به عنوان یه نظامی خوب اینکارا رو انجام میدیاا
ییبو لبخند کوچیکی زد.
همیشه با ونهان موهای دخترای مدرسه رو درست میکردیم به خاطر قیافه های دوست داشتنیمون اونا همیشه بهمون میچسبیدن ماهم بعد یکم اذیت کردنشون ول میکردیم میرفتیم!!
ژان دوباره گفت: باید عجله کنم. امپراتور حتما منو میکشه!
اینو گفت اما ییبو اصلا اثاری از نگرانی یا پشیمونی توی چهره ش نمیدید. البته می تونست دلیلش رو حدس بزنه.
بعد از مرگ ملکه ی قبلی یعنی مادر ژان پدرش مجبور شد دوباره ازدواج کنه تا ووهیون بدون ملکه نمونه. دختری از مینلینگ برگزیده شد پس ژان ذاتا از مینلینگ و هرچیزی که بهش مربوط میشد متنفر بود!
ییبو سر تکون داد و گفت:تا اونجا همراهیتون میکنم.
ژان دیگه چیزی نگفت و  فقط در رو برای جفتشون باز کرد. ییبو شمشیرشو از روی میز ژان برداشت و دنبال شاهزاده ش راه افتاد.
با رسیدن به باغ قصر شمالی از پله ها بالا رفتن و ییبو با دیدن خانواده ی سلطنتی دنبال ژان رفت و بعد از تعظیم بلند بالایی که اینکه مطمئن شد ژان در کمال سلامت روی صندلیش نشسته خواست اونجا رو ترک کنه که صدای امپراتور رو شنید.
-وانگ ییبو؟!
چرخید و دوباره کمی خم شد.
+بله عالینجاب؟
امپراتور خندید و رو به ژان گفت: وانگ ییبو برترین سرباز گارد سلطنتیه! اینکه محافظ توعه حتما براش خسته کننده س.
اینارو به شوخی گفت و بعد بازم خندید.
+بهتون اطمینان میدم که اینطور نیست قربان.
-اوه نه نه. توی درگیریمون با سان ون خوب به خاطر دارم چطور میجنگیدی!
نگاهشو به ژان داد و ادامه داد: اون تا پای جونش جنگید! وقتی با اونهمه زخم به اردوگاه برگشت همه تعجب کرده بودن! اما در طول جنگ حتی یه ذره هم به روی خودش نیاورد!
+اینا وظیفه ی این خدمتگذاره عالیجناب. باعث افتخاره.
توی ذهنش به خزعبلاتی که میگفت پوزخندی زد؟ افتخار؟ دزدیدن اطلاعات و جاسوسی اخر افتخار بود!!
ژان به ییبو خیره شده بود..
اونهمه زخم..؟
پادشاه خندید و سه نفر دیگه هم به اجبار همراهش خندیدن.
تا اینکه اعلام کردن: عالیجناب لیوهوان سفیر محترم مینلینگ وارد میشوند.
ییبو عقب ایستاد و بعد از اینکه همه ی خانواده ی سلطنتی به علاوه ی فرستاده ی مینلینگ و همراهاش سر جاشون قرار گرفتن جمع رو ترک کرد.
بعد از کلی تشریفات و زدن حرفایی که هیچکدوم از ته دل نبود، خدمتکارا غذاهایی رو روی میز چیدن که احتمالا هیچکدوم خورده نمیشد.
لیوهوان با لبخندی ساختگی پرسید: والاحضرت ولیعهد رو امروز ندیدم..
ژان که انتظار همچین سوالی رو داشت گفت: چند روزه کمی کسالت دارم..
و جواب طولانی تری نداد.
ملکه با پوزخند گفت: ولیعهد موقع انجام وظایفشون کسالت دارن! صمیمانه امیدوارم بهتر بشین
ژوچنگ که متوجه جو موذب به وجود اومده شده بود لبشو به دندون گرفت و انتظار جوابی از سمت پدرشو کشید.
اما به جای اینکه پدرشون چیزی بگه لیوهوان گفت: مینلینگ میخواد توی ووهیون تجارتشو شروع کنه. میخوام مطمئن شم زمین ها در اختیار کارگران مینلینگ قرار میگیره.
شیائوهان لبخندی به لب آورد و گفت: ووهیون نمیتونه به راحتی زمین هاشو به مینلینگ بسپره!
لیوهوان جواب داد: در ازای زمین ها؟
-تامین آذوقه ی یکسال مناطق قفیر کشور ما.
+این رو به گوش سرورم میرسونم والاحضرت.
-خوبه. از غذاتون لذت ببرین جناب لیو!
لیوهوان لبخندی زد و چیزی نگفت.
اما ژان عصبانی بود. برای تامین غذا حاضر بود کشورشونو بفروشه؟ شهر های قهطی زده ی کشور؟ پس چطور اون روبروش انواع و اقسام گوشت و سبزیجات رو میدید؟!
+عالیجناب.. این درست نیست! ما نباید..
اما ملکه حرف ژانو قطع کرد: تا وقتی بهت اجازه ی صحبت داده نشده حرفی نزن! ولیعهد این چیزا رو یاد نگرفتن؟
به طور واضحی داشت به مادرش اشاره میکرد و بازم..
ژان خواست چیزی بگه که دست ژوچنگ روی دستش نشست. به چشماش نگاه کرد. درسته! نباید کار احمقانه ای میکرد.
-جسارتا.. سرورم اعتراضی دارن؟
سفیر پرسید و ژان مجبور شد جواب بده:
+درواقع..
با چاپستیکش تکه ای گوشت از توی بشقاب روبروش برداشت و ادامه داد: درواقع میخواستم بگم با توجه به بعضی شرایط، خوب میشه آشپزخانه های دربار در استفاده از گوشت و مواد کمیاب صرفه جویی کنن.
لیوهوان لبخندی زد و گفت: ولیعهد به فکر مردمشون هستن. تحسین برانگیزه سرورم.
ژانم لبخندی زد و آرزو کرد هرچه سریعتر از این فضا موذب خارج بشه!

••QiongSanМесто, где живут истории. Откройте их для себя