اون دوتا تا دیروقت توی خیابونای شهر قدم زدن. ییبو این بار چیزی نگفت. نگفت بهتره برگردیم به قصر یا چیزایی شبیه به این. شاهزاده ش به آزادیش نیاز داشت و نمی خواست اینو ازش بگیره.
اونا راجب خیلی چیزا صحبت کردن و ییبو بیشتر از قبل ژان رو شناخت. انگار که از بچگی زیرذره بین بزرگ شده بود و تلاشش رو کرده بود تا روحیه ی شادش رو نبازه. ژان همه ی اینارو صادقانه کف دست جاسوسش می گذاشت و باعث می شد اون بیشتر از قبل دچار عذاب وجدان بشه.
آروم گفت: میدونی ییبو.. خیلی ها آرزو دارن یه شاهزاده به دنیا بیان. اما این فقط یه عنوان لعنتیه! چون اونوقت تو فقط یه شاهزاده ای! تو یه پسربچه نیستی! یه مرد آزاد نمیتونی باشی. کسی نیستی که بخوای برای خودت زندگی کنی تو حتی نمیتونی آدم بودن رو تجربه کنی و مثل یه انسان عادی زندگی کنی.
ییبو لباش رو تر کرد و نمی دونست چی بگه اما بالاخره درجواب ژان گفت: زندگی کردن ربطی به موقعیت آدم نداره قربان. یه رعیت، یه تاجر، یه دزد، یه محافظ، یه شاهزاده همه میتونن خوشبخت باشن.. برعکسش همه شون هم میتونن درد بکشن یا تنها باشن. همه ی اینا برمیگرده به درون آدم قربان!
لبخندزنان دستاش رو پشت کمرش به هم قفل کرد و گفت: یه محافظ.. یه شاهزاده.. تو داری بیشتر از یه محافظ میشی جناب وانگ!!
به قدمهاش سرعت بخشید و با لبخند از محافظ متعجبش فاصله گرفت.. به هرحال، چیزی که میخواست رو به زبون آورده بود.
.......
-اون کجا رفته بود؟
+شاهزاده چند لحظه پیش به قصر برگشن.
-بیرون چیکار داشت؟
+ن..نمیدونم بانو..
ملکه محکم دستش رو روی میز کوبید و از جاش بلند شد.
-گم شو بیرون.. بی عرضه!
مرد با ترس از جاش بلند شد و در لحظه ی آخر صدای ملکه رو شنید.
-وایسا!
+بل..ه؟
-چه کسی همراهش بود؟
+وانگ ییبو. محافظشون!
-میتونی بری!
مرد پشت سرش در رو بست و ملکه رو تنها گذاشت.
-پس داری کنار خودت آدم جمع می کنی؟
پوزخندی زد و نوشیدنیش رو سر کشید.
.......
اشکایی که صورتش رو خیس کرده بودن رو پاک کرد و پاکت رو از توی کشو بیرون کشید. آروم بازش گرد و همه ی کاغذ های توش رو بیرون کشید. تک به تک و با دقت-انگار که بار اوله- اونا رو خوند و بوسیدشون. مرتبشون کرد و پاکت رو دوباره توی کشو برگردوند. اون نامه ها فقط خاطره نبودن. برای جیانگ علاوه بر خاطره، حکم "همه چیز" داشتن. همه ی چیزی که براش مونده بود... همین پاکت کهنه و کاغذ های توش بود. کاغذهایی که کم کم گوشه هاشون پاره شده بود و پر از زخم بودن. مثل خودش.. مثل خودش زخمی و دردمند بودن. اون کاغذا بار کلمات نوشته شده رو به دوش می کشیدن.، جیانگ بار کلماتی که شنیده بود. درواقع... آخرین کلماتی کع از اون شنیده بود. عشق! مضحک به نظر می رسید. این.. بیشتر شبیه درد بود. هربار که می اومد از احساساتش دل بکنه و شروع جدیدی داشته باشه، حقیقت چیزی رو توی صورتش فریاد می زد. که اون.. عاشقه. اون احمقانه عاشقه! حتی با اینکه رها شده.. اون عاشقه! و خودش هم خوب می دونست که این عشق قرار نیست سرنوشت خوبی رو براش رقم بزنه.
........
-فانشینگ کجا رفته؟
چنگ تعظیم کرد و جواب داد: توی اتاق منه قربان.
سر تکون داد و وارد اتاق شد.
-فانشینگ؟
پسر کوچکتر از جاش بلند شد و چیزی رو پشت سرش قایم کرد.
+ایـ..اینجام.
-میخوایم تمرین کنیم. بیا بیرون!
+چی؟ ولی چنگ گه گفت شما دیگه به کسی آموزش نمیدین!
-بیا بیرون بچه. انقدر حرف نزن.
فانشینگ شونه بالا انداخت و پشت سر ییبو از اونجا بیرون اومد.
یکی از شمشیر هارو انتخاب کرد و توی دست های فانشینگ گذاشت.
-شمشیر واقعی؟ با اون چوبا تمرین نمی کنیم؟
با تعجب پرسید و ییبو درحالیکه شمشیرش رو از غلاف خارج می کرد جواب داد: نیازی بهشون نیست. با شمشیر چوبی نمیتونی بجنگی.
نگاهی به فانشینگ انداخت که وحشت زده به تیغه ی تیز شمشیرش خیره شده بود.
+خوب حواست رو جمع کن! همیشه حرکاتت باید سریع و نرم باشه.
با شمشیرش به فانشینگ اشاره کرد: اگر مثل الان شبیه یه چوب خشک وایسی اونجا و شمشیرت رو بی هدفت تکون بدی به سه ثانیه نرسیده که زمین می زننت.
دو دستی شمشیر رو گرفت و همزمان پای راستش رو جلو گذاشت و توی یک حرکت سریع شمشیرش رو توی هوا چرخوند و غیرمنتظره اون رو زیر گلوی فانشنیگ قرار داد.
-نترس!
اما فانشینگ همچنان با لرز به ییبو خیره شده بود.
تن صداش رو بالا تر برد.
-قدم اول اینه فانشینگ! نباید بترسی. درواقع نباید ترست رو بروز بدی. محکم باش. چیزی که تو الان بهش نیاز داری شمشیر برای جنگیدن نیست. شجاعته! اگر داشته باشیش اون وقت میتونی شمشیر و مهارت رو هم داشته باشی.
پسر با مکث سر تکون داد و دوباره نگاهی به تیغه ای که زیر گلوش قرار داشت انداخت.
ییبو شمشیر رو عقب کشید و پاهاش رو جفت کرد. شمشیر رو توی غلافش برگردوند و شمشیر دیگه ای رو ب دست فانشینگ داد.
-از امروز این برای توعه. اونقدری هم سنگین نیست که نتونی دستت بگیریش.
شمشیر رو بغل فانشینگ پرت کرد و بعد از اینکه مطمئن شد که اون گرفتتش لب زد: حمله کن!
پسر کوجکتر فکر کرد که اشتباه شنیده پس پرسید: چی؟
-حمله کن فانشینگ! اگه نکشی کشته میشی! اگه تو به من حمله نکنی..
نگاهش رو بالا آورد وبه فانشینگ داد: من به تو حمله می کنم!
پسر تا این رو شنید مضطرب شمشیر رو از غلافش خارج کرد و با دو تا دست لرزونش رو به رو نگهش داشت.
ییبو برای آخرین بار داد زد: حمله کن!
فانشینگ از استاد جوانش تقلید کرد و یکی از پاهاش رو جلو گذاشت، توی هوا چرخید و سعی کرد شمشیر رو درست زیر گلوی ییبو قرار بده که اون جاخالی داد. بی هدف دوباره و دوباره جای پاهاش رو عوض کرد و توی هوا ضربه زد. اما ییبو همیشه سریع تر از اون بود.
-کافیه!
فانشینگ بالاخره نفسنفس زنان متوقف شد و شمشیرش رو یک دستی کنار بدنش نگه داشت.
ییبو همونطور که دست به سینه توی زمین تمرین راه می رفت توضیح داد: قدم اول رو پشت سر گذاشتی... قدرت بدنی خوبی داری اما باید یاد بگیری چجوری در کنارش از اون مغزت هم استفاده کنی. باید فکر کنی فانشینگ. توی مبارزه ی تن به تن کسی برندهس که از فکرش استفاده کنه. تو با فکر کردن میتونی کسی که دو برابرت قدرت داره رو شکست بدی. باید بتونی حرکاتش رو پیشبینی کنی و خونسرد بمونی. اگه بترسی...
دستش رو زیر گلوش گرفت و به سمت مقابل حرکت داد. حرفش رو کامل کرد: کارت تمومه! قدم هات رو تنظیم شده بردار. بی هدف هم جلو بری کارت تمومه! باید بتونی خوب از حمله ها جاخالی بدی، اگر طرف مقابلت توی حمله سریع باشه و نتونی جاخالی بدی بازم کارت تمومه!
فانشینگ لب هاش رو روی هم فشرده بود و سعی می کرد تمام حرف های ییبو رو توی ذهنش نگه داره.
ییبو سمت فانشینگ چرخید: کمتر از یکساعت تا ساعت تمریم بقیه مونده. میتونی استراحت کنی و وقتی تمرین شروع شد ازت میخوام با دقت به حرکاتشون نگاه کنی و برام راجبشون توضیح بدی.
-من.. فکر نکنم بتونم!
+اگه فکر نمیکنی بتونی، واقعا هیچوقت نمیتونی. میخوام یه روز ببینم که اونقدری قوی هستی تا از خودت محافظت کنی!
بعد از گفتن این حرف از فانشینگ جدا و دور شد.
پسر جوانتر آهی کشید و همونجا توی زمین تمرین نشست.
........
خواجه لی آهی کشید و چشم هاش رو بست.
-شاهزاده.. لطفا به حرفم گوش بدین! اونجا جای شما نیست. میخواین برین توی مقر گارد چیکار کنین؟
+من بلدم بجنگم اونجا قرار نیست بمیرم! محافظم کل امروز رو ازم فاصله گرفته.
-این درست نیست سرورم! بهتر نیست برای مراسم ازدواجتون آماده بشین؟
ژان ناگهان برگشت سمتش و باعث شد خواجه ی پیر قدمی به عقب برداره.
+پس توام فکر میکنی من باید با زئی ازدواج کنم؟
مرد نگاهش رو دزدید و جواب داد: شما باید به حرف امپراطور گوش بدین.
-البته! من قرار نیست چیزی بگم.. این همسرشه که مانع میشه. اون نمیزاره به قدرت برسم!
+پس.. پرا شما جلوی ملکه نمی ایستین؟
ژانو پوزخند زد و یقه ی لباسش رو صاف کرد: چون این دقیقا چیزیه که من میخوام!
........
همه ی شاگرد هاش که حدود ده یا پانزده نفری می شدن روبروش قرار گرفتن. درحالیکه مرتب و شونه به شونه ی همدیگه ایستاده بودن تعظیم کردن و ییبو اجازه داد که بنشینن.
به فانشینگ اشاره کرد و جوانترین پسر از بین اون پونزده نفر بیرون اومد و کنار ییبو ایستاد.
-بله استاد؟
+کنار من می ایستی و کاری ک ازت خواسته بودم رو انجام میدی.
-چشم!
ییبو دست به اسینه ایستاد و به دو نفر اشاره کرد تا از جاشون بلند بشن.
چنگ به همراه لیمنگ از جاشون بلند شدن و روبروی هم ایستادن.
با اشاره ی ییبو هردو شمشیر هاشون رو از غلاف بیرون کشیدن. و فانشنیگ به این فکر می کرد که اونا واقعا از شمشیر های چوبی استفاده نمیکنن!
چنگ بی معطلی به سمت لی منگ حمله ور شد و با حرکت مچش شمشیرش رو سمت منگ گرفت اما اون اینبار سریع عمل کرد و با شمشیرش نگذاشت تا چنگ بهش آسیبی بزنه. در کسری از ثانیهچنگ موقعیتش رو عوض کرده بود و پشت سر منگ قرار گرفته بود. اونقدر سریع حرکت کرد که حتی فانشینگ که تمام مدت بهشون خیره شده بود تعجب کرد!
اما منگ قرار نبود تسلیم بشه. توی جاش چرخید و شمشیرش رو سپر خودش کرد. این بار ضربه ی چنگ با صدای بلندی به شمشیرش برخورد کرد و باعث شد قدمی به عقب برداره. چنگ دوباره فریادی کشید و هم زمان که جاخالی میداد از جهت مخالف با دسته ی شمشیر ضربه ای به شونه ی رقیبش زد و بعد از اینکه اون رو روی زمین انداخت و خلع سلاح کرد، چرخید و با لبخند به ییبو نگاه کرد.
ییبو درجوابش سری تکون داد و قبل از اینکه خودش راجب مبارزه شون چیزی بگه از فانشینگ خواست تا بهش توضیح بده.
پسر جوون بریده بریده صحبت کرد: خب.. اگر اشتباه نکنم.. اونی که با چنگ گه جنگید منگ بود.. درسته؟ و.. و.. اون.. از ابتدا فقط دفاع کرد. اگه ی..یکم سریعتر می بود شاید میتونست شانس حمله داشته باشه.
ییبو مجددا سر تکو نداد و در تایید حرفش گفت: درسته! لی منگ باید بیشتر تلاش کنی سرعتت رو ببر بالا. چنگ سریعه و خیلی ای دیگه سریعتر از اونن. باید سعی کنی چه از لحاظ ذهنی چه فیزیکی همیشه یک قدم از حریفت جوتر باشی. اینطور که من دیدم.. تو دو قدم هم عقب تر بودی! ببشینین
دو پسر سر جاشون برگشتن و ییبو ادامه داد: دو نفر بعدی..
نگاهش رو بین پسرها می چرخوند اما توجهی که همیشه از جانبشون دریافت می کرد رو ندید. انگار که به جایی پشت سرش نگاه می کردن و هرازگاهی زیرزیرکی می خندیدن!
با اخم مشهودی برگشت و پشت سرش رو نگاه کرد. با اینکه شاهزاده سعی می کرد مخفی بشه اما ییبو کاملا میتونست شاهزادهش از پشت جعبه های سنگین اسلحه ها تشخصیش بده!!!!
VOCÊ ESTÁ LENDO
••QiongSan
Fanficیادته بهت گفتم تمام قلبم برای توعه؟ اما وقتی رفتی.. فقط یه تیکه از قلبم.. یه تیکه از وجودم با تو رفت.. یه چیزی اینجا جا مونده.. من هنوز دارم نفس میکشم! °Up days: Unknown °Couple: Yizhan °Genre: romance/Historical/Angst °Start: 25 Fbr 2021 شرط هر...