part3~

303 73 15
                                    

ییبو روی زمین نشسته بود و زانو هاشو بغل کرده بود. مطمئنا فکر نمی کرد که مادرش از عمد فرستاده باشدش اینجا...  شایدم حق با اون بود و ییبو باید بزرگ می شد؟ اما فایده اش چیه؟ ییبو بیشتر توی خودش فرو رفت تا اینکه سایه یه نفر یا بهتر بگیم یه چیز رو جلوش دید! سرش رو بلند کرد و با جونگ می مواجه شد که داشت نگاهش می کرد.
جونگ می روی ویلچرش خم شد و دستای ییبو رو گرفت و بهش لبخند زد. بعد از روی پاهاش کاغذ تا خورده ای رو توی دستش گذاشت. ییبو تای کاغذ رو باز کرد و به جونگ می نگاه کرد.
-این.. چرا می دیش به من؟
دوباره به شجره نامه ها نگاه کرد.. هر دو توی دستش بودن. چه بازنویسی شده اش و چه قدیمیش... اصلا چرا باید این شجره نامه به خط پیچیده و تحریری چینی نوشته می شد؟ سن جونگ می خیلی زیاد بود.
اما بازم دلیل قانع کننده ای واسه وجود یه شجره نامه از یه کاغذ کلفت و قدیمی که روش به خط باستانی نوشته شده، نبود!
جونگ می فقط کاغذ هارو از دستش گرفت، تا زد و توی جیب ییبو گذاشت!! ییبو درشون آورد اما جونگ می از دستش گرفت و دوباره توی جیبش فرو کرد!
ییبو با تعجب به جونگ می خیره شده بود.
-چرا؟ چرا شجره نامه ی خانوادت باید پیش من باشه؟
جونگ می فقط لبخندی زد به خودش بعد به ییبو و بعد به شجره نامه نگاه کرد و دستاش رو تو هم گره کرد. یه چیزی که انگار.. میخواست بگه یه چیز جاویدانه؟ یا بهم ربطی دارن؟ در هر صورت ییبو متوجه منظورش نشد و فقط دستش رو توی جیب دیگه اش کرد و یه آبنبات نعنایی در آورد.

فاصله اشون کم بود و وقتی ییبو کاغذ دور آبنبات رو باز کرد، بوی نعنا حس می شد و برای جونگ می...
چیزی جز یه مجازات بی رحمانه نبود..! ظالمانه بود که فقط با حس کردن بوی نعناع توی گذشته فرو بره و تنها تر از همیشه اشک توی چشماش حلقه بزنه..! که البته از چشمای ییبو دور نموند و در حالی که آبنبات رو توی دهنش میذاشت گفت:چی.. چیشده؟
جونگ می که چشماش پر اشک بود فقط سرش رو آروم به چپ و راست تکون داد و به ییبو نگاه نکرد.  ییبو لبخندی زد. گاهی این پیرزن فلان قدر ساله عین بچه ی مظلوم رفتار می کرد... پس فقط دوباره دستش رو توی جیبش کرد و یک آبنبات دیگه هم در آورد و رو به جونگمی گرفت. زن بالاخره سرش رو بالا گرفت و به ییبو نگاه کرد. ابنبات رو آروم گرفت ولی همچنان نگاهش به ییبو بود.
-میدونی.. من عاشق نعناعم! بیشتر از اون عاشق آبنبات نعنایی ام.
جونگمی خندید و اونم کاغذ آبنباتش رو باز کرد.
ییبو به جونگمی نگاه کرد که چطور اونم آبنابتش رو می خورد و درست شبیه یه دختر بچه کنار ییبو بود و بهش لبخند می زد! ناخودآگاه دستش رو جلو برد و سرش رو نوازش کرد! جونگمی با تعجب بهش خیره و شد و لبخندش هم محو شده بود اما با اینحال دست ییبو رو عقب نزد. فقط بهش خیره موند که چطور با لبخند سرش رو نوازش می کرد و یه چیزایی هم بین نوازشاش می گفت..
-حتما خیلی سخته که نتونی احساساتت رو به کسی بگی.. درسته سنت زیاده! ولی توهم احساس داری. نه؟ حالا میشه راجب اون شجره نامه بهم بگی؟ چرا با این خط و کاغذ؟
ییبو دیگه واقعا نمیتونست جلوی فوضولیش رو بگیره..!
-ونهانم خیلی وقته رفته ها! اصلا چرا به من نشونش دادی؟
نگاه جونگمی دوباره سرد شد. عجیب بود که یه پیرزن میتونست انقدر روی خودش کنترل داشته باشه! در نهایت فقط انگشت اشارش رو بالا آورد و به ییبو اشاره کرد! دوباره به شجره نامه و در آخر به خودش...
-چه ربطی؟ ما چه ربطی به همدیگه داریم؟ این خیلی عجیبه.. اصلا ما چه ربطی میتونیم داشته باشیم؟
جونگمی همچنان خیره نگاهش می کرد...
-تو دختر خانواده ی شیائویی ولی من هیچ ارتباطی با کسی که اسمش شیائو باشه ندارم. من وانگم! وانگ ییبو. و تو دختر شیائو ژانی و...
جونگمی دستش رو بالا آورد و حرفش رو قطع کرد و با دست به دهن ییبو اشاره کرد!
-شیائو ژان چ..
قبل از اینکه بتونه حرفش رو کامل کنه ونهان وارد شد! متاسفانه در کمال پررویی کلید خونه رو برداشته بود و هر وقت میخواست می رفت و میومد!
+ییبو بیا ببین دست پر اومدم!
ییبو از جاش بلند شد و دیگه بحث رو ادامه نداد...
ونهان تا ییبو رو دید گفت: صبح گفتی تو غذا مشکل دارین. بیا ببین. واست غذا درست کردم!! باید خیلی به خودت افتخار کنی که لی ونهان اولین غذای عمرشو واسه ی تو درست کرده.
-ممنون
+هی.. تو... خوبی؟
-آره. چه خبر؟ چی درست کردی؟
+از صب تا حالا اتفاقات خاصی نیوفتاده قاعدتا. سونگجو پیشنهاد کیمچی داده. تو کره همه عشق کیمچی دارن. در واقع خب.. میشه گفت سونگجو درست کرده و من کمکش کردم.. ولی به هر حال..   بقیه هم اظهار دلتنگی کردن برات
-آهان
+میدونی خیلی لطف میکنیا. من این همه زر زدم، بعد تو میگی آهان؟؟
-ونهان..
ییبو سرش رو روی پای ونهان گذاشت و آهی کشید..
-احساس بدبختی میکنم.
+لازم نیست احساس کنی.
-چطور؟
+خیلی بدبختی واقعا.
همین یه جمله کافی بود که سرش رو از روی پای ونهان برداره و شروع به باز کردن بسته ی غذاهای سونگجو پز کرد.
+به دل نگیر! ولی خدایی راست نمیگم؟
ییبو سرش رو پایین انداخت و ظرفا رو کنار گذاشت.
-دقیقا چون راست میگی ناراحت شدم.
ونهان که دقیقا نمیدونست باید چیکار کنه فقط دستش رو روی شونه ی ییبو گذاشت و آروم گفت: ییبو... منظوری نداشتم. ولی توهم دیگه به خاطرش ناراحت نباش. مادرت فقط به فکرته. نگرانته. نمیگم حق داره یا چی.. ولی درکش کن. ببین! دلیلی نداره من بهت دروغ بگم. منم یه اوسکلی ام عین خودت.(فنای ونهان نریزن سر من لطفا! منظور ونهان از گفتن این جمله فقط دوتا بچه ی بی بند و بار بودنشونه) مگه قرار نبود همه چیزو بهم بگیم؟؟ من حس میکنم که تو داری یه چیزی رو مخفی میکنی...
ییبو در حالی که هنوز سرش پایین بود گفت: چی رو مخفی کنم؟ چیزی واسه مخفی کردن وجود نداره. فقط یه جوری شدم.. خودمم نمیدونم. بیا فقط غذامونو تا..
حرفش نصفه موند چون متوجه شد دستش توسط دست گرم اما ضعیفی فشرده میشه..! جونگ می در حالی که با نگرانی و لبخند نگاهش می کرد دستش رو می فشرد.
ییبو اونیکی دستش رو جلو برد و روی دست جونگمی گذاشت و درجوابش یه لبخند زد.
ونهان همچنان با نگاهی که در حال آنالیز اتفاق افتاده و اتفاقات دیگه ای که افتاده بود، به روبروش خیره شده بود، تک سرفه ای کرد و گفت: به نظر منم غذامونو بخوریم فقط.
+آآآ آره آره

••QiongSanDonde viven las historias. Descúbrelo ahora