- فرمانده یه اتفاقی افتاده!
ییبو در حالیکه شمشیر بهدست گرفته بود، از جا بلند شد و با نگاهی سوالی به چنگ خیره شد.
- از هانگیو گزارش دریافت کردیم. چندنفر مشکوک که بهنظر اهالی سان ون بودن، به پایتخت نفوذ کردن!
این بار ژان هم از جا بلند شد و نگاه نگرانش رو میون اون دو چرخوند.
- چی شده؟
ییبو غلاف شمشیر توی دستش فشرد و گفت:
- اون لعنتیها رو توی مرز مستقر نکردیم که چنین افتضاحی به بار بیاد!چنگ جلوتر اومد و پرسید:
- چه دستوری میدید قربان؟ییبو جواب داد:
- پنجنفر رو جمع کن و توی شهر پخش بشید. چندنفر رو هم بفرست دروازهها رو ببندن.چنگ باتردید پرسید:
- خودتون... همراه ما نمیآیید؟سرش رو به نشونهی مخالف تکون داد و گفت:
- نمیتونم. من باید خودم رو برسونم به هانگیو.(توضیحات بندر هانگیو، سانون و دیگر شهر و کشورها داستان انتهای پارت ۱۱ موجوده.)
چنگ بعد از تعظیم کوتاهی، بیرون رفت تا افرادش رو جمع کنه.
ژان لباسش رو مرتب کرد و گفت:
- منم باهات میآم! اگر همین الان راه بیفتیم، غروب میرسیم.
ییبو که میدونست مخالفت با اون شاهزادهی یک دنده فایدهای نداره، سر تکون داد و به سمت اسطبل رفت.هیچ ایدهای نداشت این کار زیر سر چه کسی میتونه باشه و همچنین چطور از بندر هانگیو رد شده بودن؟ هرگونه تجارت و داد و ستدی بین این دو کشور ممنوع بود و بهترین افراد توی بندر هانگیو مستقر بودن تا از این اتفاق جلوگیری کنن، پس چطور امکان داشت؟
ژان که متوجه نگرانی ییبو شده بود، قدمهاش رو بهسمت اسطبل سرعت بخشید و بهآرومی پرسید:
- این اتفاق... قراره خیلی پراهمیت باشه؟برای لحظهای پلکهاش رو روی هم گذاشت و بعد با نگاهی که عاری از احساسات بود، به ژان خیره شد.
اون... از خیلی اتفاقات خبر نداشت و ییبو قطعاً نمیتونست اونها رو باهاش در میون بذاره.
پس جوابی کوتاه داد:
- سان ون دشمن قدیمی ما و حفاظت از مناطق مرزی وظیفهمونه.میدونست که ییبو از جواب دادن طفره رفته؛ پس به تکون دادن سرش اکتفا کرد و افسار اسبش رو به دست گرفت و بعد با یک حرکت بدنش رو روی زین کشوند.
به ییبو نگاه کرد که شمشیرِ غلاف شدهاش رو به دست گرفته و نگاهش رو بین شاگردهاش میگردونه...رفتارش عجیب شده بود و این ژان رو بیاندازه کنجکاو میکرد تا سر از افکار مرد کنارش دربیاره.
پارت نوزدهم سه بخشه و هر سه بخشش قبل از یکم فروردین آپ میشه... این پارت کامل نوشته شده و آمادهی اپ بود؛ اما واتپد رو که باز کردم فهمیدم سیو نشده:)))))
معذرت میخوام که این همه منتظر موندید:(
اما واتپد قاطی کرده بود باز...برای آپ بخش بعدی، ووتها رو به ۴۰ و نظرات رو به ۲۰ برسونید💛
ممنونم که ماجرای شاهزاده و محافظش رو دنبال میکنید
بیاید اینجا خوش میگذره👇
https://t.me/BLUEINK07
YOU ARE READING
••QiongSan
Fanfictionیادته بهت گفتم تمام قلبم برای توعه؟ اما وقتی رفتی.. فقط یه تیکه از قلبم.. یه تیکه از وجودم با تو رفت.. یه چیزی اینجا جا مونده.. من هنوز دارم نفس میکشم! °Up days: Unknown °Couple: Yizhan °Genre: romance/Historical/Angst °Start: 25 Fbr 2021 شرط هر...