وقتی صبح بیدار شد رسما توی بغل اون شاهزاده بود! این چیزی نبود که بخواد. البته یه زمانی این چیزا کوچکترین اهمیتی براش نداشت اما انگار برای مردم این دوره و زمونه خیلی خیلی اهمیت داشت که یه شب رو توی بغل شخص دیگه ای بگذرونن! پس بی سر و صدا از آغوش ژان بیرون اومد روی پاهاش ایستاد.. هوا روشن شده بود اما همچنان سرد بود. دستش خیلی بهتر شده بود و اینو مدیون اون شاهزاده ی مهربون بود. بین آدمایی که طی این سه سال دیده بود شاید یکی از بهتریناشون همین شاهزاده بود! درسته.. حتی یک روز کامل هم از آشناییشون نمی گذشت اما میتونست حس کنه که مثل آدم های سابق نیست... اون کتکش نمیزد! بهش توهین نمی کرد! برای کمک کردن بهش سرش منت نمیذاشت... حتی با اینکه مقامش بالاتر بود و یه جورایی به خاطر ییبو تمام شب رو توی جنگل گذرونده بود اما چهره ی غرق آرامشش ناراحتی ای رو نشون نمیداد..
از جاش بلند شد و ایستاد. باید هرچه زودتر بلند می شدن و برمیگشتن. و مطمئنا به محض برگشتن دلیل این کار مسخره رو از هائوشوان می پرسید!
-قربان؟ لطفا بلند شین.
خواست دوباره حرفش رو تکرار کنه اما ژان چشماش رو باز کرده بود و داشت از جاش بلند میشد. خم شد و پالتوش رو از روی زمین برداشت.
+دستت خوبه؟
-بله قربان.
+انتظار داشتم بفرستن دنبالمون.. اما انگار یا نمیدونن و یا کلا علاقه ای به پیدا کردنمون ندارن.
-من فکر میکنم نتونستن پیدامون کنن.
+فکر نکنم اونقدرا دور شده باشیم..
ییبو بالاخره پرسید: راجب اون اشخاصی که بهمون حمله کردن چی فکر میکنین؟
+راهزن بودن. جدیدا زیاد شدن همین هفتهی گذشته گزارش سه تا کاروان به دستمون رسید.
-واقعا ترسناکه..
ترسناک تر از اون اینه که داری با من، رئیس اون راهزنا حرف میزنی جناب شاهزاده!
+درسته.. بیا فقط برگردیم.
این و گفت و بدون وقت تلف کردن روی اسبش پرید. ییبو هم سوار شد. اما ژان میخواست حرکت کنه که ییبو افسار اسبش رو گرفت.
-اگه بخوایم از مسیر که اومدیم یا در واقع شمال برگردیم راهمون خیلی دور میشه ولی اگه یکم بپیچیم به شرق یکم جلوتر یه شهر کوچیک هست که میرسه به پایتخت. اونجا میتونیم چیزی بخوریم و آماده شیم. ولی اگه بخوایم یهو کل راه رو از توی جنگل بریم.. معلوم نیست سر راهمون به چیا بر میخوریم!
ژان سر تکون داد و گفت: حق با توعه. تجربه داری ییبو!
ییبو لبخند کوچیکی زد و گفت: اگه به عنوان یه بچه مجبور بشین دو هفته توی همچین جایی دووم بیارین خود به خود یاد میگیرین.
ژان با بهت بهش خیره شده بود. وانگ ییبو حرف از بچگی میزد درحالیکه که از نظر ژان هنوزم یه بچه بود! بچگی این آدم چجوری گذشته بود...
جوابی برای حرفش نداشت پس در سکوت به سمت جایی که ییبو اشاره کرده بود، حرکت کرد.
حقیقت این بود که ییبو راه رو خوب بلد بود.. چون درست دو سال پیش هائوشوان برای اخرین تمرین به جنگل فرستادش! و مجبورش کرد دو هفته ی تمام بدون کمک هیچکدوم از افراد گروهشون زنده بمونه! سخت بود اما تلاش برای بقا تو ذات هر انسانی هست و ییبو هم از این قاعده مستثنا نبود. ییبویی که بدون خواست خودش به این دنیا کشیده شده بود و هائوشوان هنوز دلیل اصلیش رو بهش نگفته بود. عادت کرده بود! ییبو به زندگیش به عنوان یه جاسوس و یه راهزن عادت کرده بود و حتی بیشتر از دوران قدیمی ازش لذت میبرد! حالا مثل یه آدم از این دنیا تمرکزش رو کمک کردن به گروهش و هائوشوان بود! اوایل فقط یه دلیل داشت. که بتونه ونهان و مادرش رو نجات بده.. اما حالا دیگه دلایل دیگه ای هم بهشون اضافه شده بود. در هر صورت هائوشوان نقطه ضعفشو میدونست. و هربار که ییبو باهاش مخالفت می کرد از اون عکسای لعنتی استفاده می کرد! به یاد اون پیرزن عجیب افتاد. شاید اومدنش به اینجا به جونگ می بی ربط نبود.. اون شجره نامه.. اون دفتر.. شیائو جونگمی.. با رد شدن فکری از ذهنش سریع به سمت فرد دیگه چرخید.
-قربان نمیخوام جسارت کنم اما.. اسم کوچیکتون چیه؟
ژان با خنده جواب داد: چطور؟ میخوای با اسم صدام کنی؟
-همچین توهینی نمیکنم.
+ژان. اسمم ژانه. قبلا بهت نگفته بودم؟
اسبش رو متوقف کرد و پرسید: ژان از خانواده ی شیائو یعنی شیائوژان!
+درسته.
اسبش رو هدایت کرد تا ژان بیشتر از این متوجه تعجبش نشه. چطور ممکن بود؟ به وضوح تو شجره نامه دیده بود که اسم جونگ می زیر اسم این آدم نوشته شده بود که یعنی دخترش بود؟ اما ییبو به سه هزار سال قبل سفر کرده بود! همچین چیزی با عقل جور در نمی اومد.
احتمالا اسم رو اشتباه دیدم. همچین چیزی امکان نداره.
خودش رو قانع کرد و سریع تر به راه افتاد.
پشت سر ژان وارد شهر شدن و به سمت اولین مسافر خونه رفتن.
-متاسفم که وارد همچین جایی میشین. یه مسافرخونه ی ساده مثل این.. اما به عنوان ولیعهد نباید خیلی جلب توجه کنین.
+مشکلی نیست. اینو بیشتر دوست دارم.
ورودی مسافرخونه شلوغ بود پس ییبو سریع جلو رفت تا شرایط رو بررسی کنه. در کمال تعجب با دختر کوچولوی ریز و ظریفی مواجه شد که با چشمای اشکی دستش رو روی صورت سرخش گذاشته بود! به مرد صاحب مسافرخونه نگاه کرد که با عصبانیت دستش رو دوباره بالا برده بود، قبل از اینکه مرد دوباره دختربچه رو بزنه و یا حتی ییبو اقدامی بکنه ژان دستش رو گرفته بود و میگفت: ثروتمند بودنت بهت این اجازه رو میده که دستات رو روی یه بچه بلند کنی؟ مایه ی تاسفه!
مرد فریاد زد: تو دیگه کدوم خری باشی؟!
قبل از اینکه بتونه یقه ی ژان رو بگیره شمشیر ییبو که تا نصفه از غلاف در اومده بود، زیر گردنش قرار گرفت!
-جرات کن دستات بهشون بخوره تا همین جا خونتو بریزم!
مرد با ترس عقب رفت. حالا مردم بیشتری دورشون جمع شده بودن. اما ییبو فقط راه رو باز کرد و ژان رو از اون جمعیت بیرون آورد.
-میریم به یه مسافرخونه ی دیگه.
ژان سر تکون داد و خواست چیزی بگه که دستش توسط دست کوچیکی گرفته شد.
چرخید و به اون دختربچه نگاه کرد که با لبخند براش تعظیم میکرد.
+مراقب خودت باش کوچولو.
لبخندی زد و خواست با ییبو اونجا رو ترک کنه اما دختربچه همچنان دنبالشون میومد!
ژان بالاخره چرخید و روی زانو هاش خم شد تا هم قد دختربچه بشه.
+باید بری پیش خانوادت. ممکنه نگرانت بشن.
دختر چیزی نگفت و فقط به چشمای ژان خیره شد.
-توی همین شهرن؟ کجا زندگی میکنی؟
ییبو که دیگه کلافه شده بود کنار اون دو نفر زانو زد و گفت: دخترجون بگو کجا زندگی میکنی؟
دختر چیزی نگفت و فقط چند بار آروم پلک زد.
+تا وقتی بهمون نگی نمیتونیم کمکت کنیم! مگه نمیتونی صحبت کنی؟
ژان میخواست به ییبو بپره که چرا با یه بچه اینطوری صحبت میکنه اما دختر سرش رو در جواب ییبو به نشانه ی منفی تکون داد!
ییبو نرم تر پرسید: وا.. واقعا نمیتونی صحبت کنی؟؟
دختر بازم سر تکون داد.
ژان فکر کرد و گفت: ما میریم به پایتخت. اون طرف
به سمت دیگه ی شهر و جاده ها اشاره کرد.
ادامه داد: میخوای باهامون بیای؟
دختر سر تکون داد و ژان لبخند به لب دستش رو گرفت.
ییبو بی هیچ حرفی دنبالشون راه افتاد. چطور یه شاهزاده و عضوی از خاندان سلطنتی به یه دختر بچه ی لال معمولی کمک می کرد؟ و حتی بهش اجازه می داد دنبالش راه بیوفته..؟
شونه بالا انداخت و درحالیکه به مسافرخونه ی دیگه ای اشاره می کرد، گفت: شانس آوردیم این شهر کوچیک دو تا مسافرخونه داره. وگرنه فکر نمیکنم شما حاضر بشین توی مسافرخونه ی اون شخص بمونین.
-تحمل ندارم فردی اینطوری ظلم کنه.. اونم به یه بچه!
دست دختر رو آروم فشرد و همراه ییبو وارد مسافرخونه شد.
YOU ARE READING
••QiongSan
Fanfictionیادته بهت گفتم تمام قلبم برای توعه؟ اما وقتی رفتی.. فقط یه تیکه از قلبم.. یه تیکه از وجودم با تو رفت.. یه چیزی اینجا جا مونده.. من هنوز دارم نفس میکشم! °Up days: Unknown °Couple: Yizhan °Genre: romance/Historical/Angst °Start: 25 Fbr 2021 شرط هر...