Part 8

178 52 6
                                    

هنوز سردرد خفیفی داشت اما هر طور شده به اسطبل رفت تا یه اسب برای خودش آماده کنه. دو روز از کار کردنش به عنوان بادیگارد شیائوژان میگذشت اما اون هیچ چیزی که به درد بخور باشه پیدا نکرده بود. نمیدونست باید چطور جواب هائوشوانو بده.. اون مطمئنا ازش اطلاعات میخواست ییبو چیزی نداشت تا بهش بگه و همش تقصیر خودش بود! ضعف خودش.. اونقدر ضعیف بود که نصف زمانی که میتونست کلی اطلاعات بدست بیاره، خیلی خجالت آور روی تخت همون شاهزاده بیهوش افتاده بود. اما.. ژان جور دیگه ای فکر میکرد! ژان نگرانش بود و وانگ ییبو اینارو نمیدونست.

تالار چی جیو مثل همیشه پر آدم بود و اونا با دیدن ژان سر خم کردن و منظم ایستادن. اما ژان اونقدری حوصله و اعصاب نداشت تا واکنشی نشون بده! باید سریع تر کارشو تموم میکرد و برمیگشت پیش ییبو! یه لحظه هم چهره ی خیس از عرقش و ناله هاش از ذهنش بیرون نمی رفت! و این برای خودش هم عجیب بود. ژان کسی نبود که اونقدر به آدما اهمیت بده. حداقل نه کسی مثل ییبو اونم تا این حد که دلش میخواست بیخیال وظایفش بشه و برگرده تا از اون پسر ضعیف مراقبت کنه! و این درحالی بود که ییبو با سریع ترین حالت ممکن به سمت محلی که هائوشوان و افرادش قایم شده بودن میتاخت!! اما ژان داشت اشتباه بزرگی مرتکب میشد! نباید جلوی وزرا اینطوری و بی رمق جلوه میکرد چون همون موقع صدای وزیر اعظم رو شنید.
-مثل اینکه برای ولیعهد اهمیتی نداره که توی جلسه ی مهمی هستیم؟
ژان برای یه لحظه دست و پاشو گم کرد چون حتی نمیدونست اونا راجب چی صحبت میکردن. اما این فقط چند لحظه طول کشید چون با لحن محکم و نگاه سردی گفت: داشتم به این فکر میکردم صحبت کردن راجب چیزی که عملی نمیشه چه فایده ای داره..!
پدرش با عصبانیت گفت: منظورت چیه؟!
ژان نگاهشو از وزیر اعظم گرفت و به پادشاه داد.
-منظورم اینه که.. همچنان خزانه ی قصر و انبار مقامات پره. اما روزانه خیلی از مردممون از گرسنگی میمیرن.
تن صداشو بالاتر برد و گفت: پس فایده ی همچین جلسه ای چیه؟
پدرش اخم کرده بود اما میدونست ژان حقیقتو میگه. در واقع.. همشون میدونستن! اما کسی جوابی نداد، چون جوابی نداشت! بعد از اون بدون اینکه کسی دوباره از ژان ایراد بگیره به ادامه ی جلسه پرداختن..پایان جلسه رو که اعلام کردن ژان سریع اونجا رو ترک کرد تا بره و شرایط محافظشو بررسی کنه! در اتاقشو که باز کرد... با کسی مواجه نشد! ییبو اونجا نبود. خب.. انتظارشو داشت که بخواد بره و کاراشو انجام بده. اما این فرصتی بود برای اینکه ژان رو تخت بشینه و به فکر فرو بره..
من چم شده؟روی تخت دراز کشید و به سقف خیره شدو یعنی امکانش بود که عاشق اون پسر شده باشه؟ همچین چیزی... اصلا عادی نبود! اونم برای یه ولیعهد. ژان گیج شده بود. یاد لحظات قبل خودش افتاد. اونطور که از چی جیو بیرون زده بود و به سمت قصر خودش راه افتاده بود... عادی نبود. بود؟ صورتشو با دستاش پوشوند. باید با ییبو صحبت میکرد. بهترین راه این بود که یکم به خودش وقت بده و اگه از احساسش مطمئن شد با اون درمیون بزارتش.. هرچند هنوزم خیلی غیر عادی بود! میخواست چی بهش بگه؟ اینکه.. اینکه ازش خوشش میاد؟ اگه بقیه از این علاقه چیزی میفهمیدن.. امکان عزلشم بود! باید بیشتر روش فکر میکرد.. اما نگرانی عجیبی که به وجودش چنگ انداخته بود نمیذاشت آروم بشه. چیشد که این وانگ ییبو وارد زندگیش شده بود.. با همین ترس و استرسی که گرفته بود دنبال محافظ رفت. اما حالا نگران خودش نبود. بلکه حس میکرد یه چیزی راجب اون پسر درست نیست.

••QiongSanМесто, где живут истории. Откройте их для себя