سلام!
حالتون چطوره؟
خیلی منتظرتون گذاشتم!
بخش اول پارت ۱۸ تقدیم شما،
چون طولانی میشه ادامهش رو در چند روز آینده آپ میکنم.
امیدوارم لذت ببرید^^پارت ۱۸:
- اینجا چی کار میکنید قربان؟
ژان دستهاش رو پشت کمرش توی هم قفل کرد و از پشت جعبهی اسلحه بیرون اومد.
- اومدم به کار گارد سلطتنتی نظارت کنم. نمیتونم؟
ییبو به تکون دادن سرش اکتفا کرد و به سمت سربازان گارد برگشت.
- هائولین و زیکوان
دو پسر از جاشون بلند شدن و بعد از خارج کردن شمشیرهاشون از غلاف، آمادهی نبرد شدن.
ییبو بهشون اشاره کرد که شروع کنن و لحظهی بعد صدای برخورد شمشیرهاشون بلند شد...
همونطور که به دو پسر نگاه میکرد، به ییبو نزدیکتر شد و به آرومی زمزمه کرد:
- خوب آموزششون دادی. مایلی ما هم انجامش بدیم؟
و با حرکت سر، به وسط زمین تمرین اشاره کرد.
- درست نیست که من با شاهزاده بجنگم.
- این رو به من بسپر.
همون لحظه ییبو با صدا بلندی اعلام کرد: کافیه.
دو پسر سرجاهاشون برگشتن و اینبار ییبو به سمت سلاحها رفت و شمشیری انتخاب کرد. برای ژان پرتابش کرد و گفت:
- امیدوارم پشیمون نشید... قربان!
شمشیر خودش را غلافش بیرون کشید و روبهروی ژان، توی زمین تمرین ایستاد.
این مبارزه رو پیشنهاد داده بود تا فقط بتونه وقت بیشتری رو با محافظش بگذرونه. اما طرز نگاه کردن ییبو داشت کمکم اون رو میترسوند.
انگار محافظ جوونش این نبرد رو خیلی جدی گرفته بود!
شمشیری که ییبو انتخاب کرده بود رو از غلاف بیرون کشید و پای راستش رو جلو گذاشت.
همزمان به سمت همدیگه پا تند کردن و لحظهای بعد صدای برخورد شمشیرها شنیده شد.
ییبو شمشیرش رو به شمشیر ژان میفشرد و شاهزاده در مقابل دفاع میکرد.
وقتی دید حریف قدرت بدنی بالای ییبو نمیشه، پای چپش رو سمت دیگهای قرار داد و در یک حرکت خودش رو از شمشیر ییبو خلاص کرد.
اما شانس باهاش یار نبود؛ چون پیش از اینکه بتونه ضربهای بزنه، ییبو به سمتش چرخید و بار دیگه حمله رو شروع کرد.
باورش نمیشد. این پسر واقعا فقط بیست سال داشت؟ پس کی رزم رو یاد گرفته و اینطور میجنگید؟
ژان مرد با مهارتی بود. وقتی نوجوون بود و هر سال توی رقابت فستیوال سال نو شرکت میکرد، برنده میشد و به عنوان شاهزاده افتخار میآفرید.
ژلن مطمئن بود نه فقط خودش، بلکه هیچکس قادر نیست ییبو رو شکست بده!
دستهی چوبیِ کندهکاری شدهی شمشیر رو توی دست عرق کردهش چرخوند و بعد از اینکه اون رو برای دفاع از خودش جلوی سینهش نگه داشت، از ضربان سریع و بینقص ییبو جاخالی داد.
میتونست نگاه سربازهای جوون رو روی خودشون احساس کنه و البته که فرماندهشون رو تحسین میکردن.
طوری که بیدردسر و خیلی سبک حرکات رو انجام میداد، میچرخید و ضربه میزد، هر کسی رو مبهوت صحنهی مقابلش میکرد.ییبو اما احساس متفاوتی داشت.
برای ژان این نبرد لذتبخش بود اما برای ییبو دیدن چهرهی مصمم شاهزاده که در تلاش بود تا مهارتش رو به محافظش ثابت کنه اون رو غرق در شادی میکرد.
اخم ظریف میون دو ابروش میتونست باعث لبخند ییبو بشه اما البته که فرمانده وانگ لبخند نمیزد!
بار دیگه شمشیر رو توی دستش چرخوند و بعد از خم شدن و جاخالی دادن از ضربهی ژان، گفت:
- مهارت زیادی دارید شاهزاده!
ژان درحالیکه نفسنفس میزد جواب داد:
- اما در حد تو نیستم.
ییبو پوزخندی زد و ناگهان شمشیرش رو از دست چپ به دست راستش انتقال داد و در یک حرکت غیرمنتظره اون رو زیر گلوی ژان گرفت.
- حق با شماست قربان!
ВЫ ЧИТАЕТЕ
••QiongSan
Фанфикیادته بهت گفتم تمام قلبم برای توعه؟ اما وقتی رفتی.. فقط یه تیکه از قلبم.. یه تیکه از وجودم با تو رفت.. یه چیزی اینجا جا مونده.. من هنوز دارم نفس میکشم! °Up days: Unknown °Couple: Yizhan °Genre: romance/Historical/Angst °Start: 25 Fbr 2021 شرط هر...