D's POV :ɴᴏᴛʜɪɴɢ ʟɪᴋᴇ ᴜꜱ
(متن چک نشده و از این حرفا دیگه :))
جونگ کوک نیشخندی زد و در حالی که گونه پسر رو لمس میکرد ادامه داد :
_ اما میدونستی این رنگ مکمل قرمزه؟
چشم های پسر نقاش از تعجب درشت شدند اما ثانیه ای از شوک شدنش نگذشته بود که شوک دیگه ای مثل الکتریسیته وارد بدنش شد و قلبش رو از کار انداخت!لب های داغ پسر چشم قرمز حالا روی لب های سرخ پسر چشم آبی قرار گرفته بودند!
چشم های آبی پسر نقاش با تعجب باز مونده بودند اما گرمایی که از اون لب ها به وجودش منتقل میشد هر لحظه نگاهش رو خمار تر و ضربان قلبش رو تند تر میکرد!...
دست تتو شده پسر مو مشکی دور کمر باریک پسر نقاش قرار گرفت...
لب های نرم پسر چشم قرمز لب های سرخ پسر نقاش رو به بازی گرفته بودند و جونگ کوک آرزو میکرد تا ابد توی همون لحظه میموند تا برای همیشه اون لب ها رو روی لب های خودش نگه میداشت!...
پسر چشم قرمز گاز ملایمی از لب پایین تهیونگ گرفت و پسر مو ابی بی اختیار لب هاش رو کمی از هم فاصله داد....
نمیدونست چرا و چطور عقب نکشیده...
فقط میدونست توی اون لحظه حاضر نبود اون حس رو از دست بده!....
جونگ کوک لب پایین پسر رو بین لب های خودش کشید و چنگی به پهلوی تهیونگ زد...
تمام سلول های بدنش برای همراهی پسر مقابل التماس میکردند...
قلبش با هر تپش بوسیده شدن رو از تهیونگ خواهش میکرد یا شاید فریاد میزد!
بوسه ای که کوک شروع کرده بود اروم و ملایم بود اما هر لحظه که میگذشت پرشور تر و داغ تر میشد!...
جونگ کوک بخوبی متوجه اشتباهش بود اما لذت چشیدن طعم اون لب های ممنوعه ذهنش رو از کار انداخته بود!...
تهیونگ با حس بوسه های داغ جونگ کوک بی اختیار دست اش رو به موهای بلند و نرم پسر رسوند و انگشت های کشیده اش رو لاشون به حرکت در آورد و برای اولین بار بوسه ای متقابل روی لب های نرم پسر رسوند!...
ذهنش با ترس فریاد میزد و ازش میخواست عقب بکشه اما پسر نقاش درست مثل کسی که جادو شده باشه تنها به گرمای لب های روی لب هاش فکر میکرد....
قلبش با هیجان توی سینه میتپید و کسی درون وجودش با خوشحالی قهقهه میزد!...
جونگ کوک با حس همراهی تهیونگ برای لحظه ای متوقف شد و چشم هاش رو باز کرد اما با دیدن چشم های بسته پسر برای لحظه ای عقلش رو از دست داد و با عطش بیشتری به جون لب هاش افتاد!....
YOU ARE READING
𝐃é𝐣à 𝐯𝐮 | 𝐊𝐎𝐎𝐊𝐕
Fanfiction[در حال آپ] دژاوو حالتی از ذهن است که در آن فرد پس از دیدن صحنهای احساس میکند آن صحنه را قبلاً دیدهاست و در گذشته با آن مواجه شده است. و این همون جریان زندگی بود! آدم درست رو در زمان درست جلوی روت قرار میداد!... و لحظه آخری که تهیونگ داشت از...