D'S POV :
ʜᴀᴍʟᴇᴛ ɪꜱ ᴡʜᴏ ɪ ᴀᴍ
(متن چک نشده اشکال هارو نادیده بگیرید)
_یکی ممکن است لبخند بزند ، و لبخند بزند ، و یک آدم شرور باشد!
استاد در حالی که موهای کوتاه و کم پشتش رو به بالا هدایت میکرد با صدایی رسا گفت...
_ کی میدونه از کدوم نمایشنامه است؟
پرسید و تک تک دانشجو هایی که پشت میز هاشون نشسته بودند رو از بالای عینک باریکش از نظر گذروند...
پسر مو آبی با وجودن دونستن جواب ساکت موند و به اطرافش نگاه کرد...
استاد بعد از مکث کوتاه سری از افسوس تکون داد و پشت میز برگشت...
مشغول کار کردن با لپ تاپش شد و لحظه بعد تصویر شخصی توسط پروژکتور نمایش داده شد...
با به نمایش دادن تصویر صدای رسای مرد همگام با صدای قدم هاش درون کلاس بزرگ اکو شد...
_ ویلیام شکسپیر شاعر و نمایشنامهنویس و بازیگر تئاتر انگلیسی بود که بسیاری اون رو بزرگترین نویسنده در زبان انگلیسی ميدونند...
مرد کمی مکث کرد و بعد جلوتر ایستاد تا دید بهتری به دانشجو ها داشته باشه سپس ادامه داد :
_ کسی هست که لقبش رو بدونه؟...
و برای بار دوم کلاس در سکوت فرو رفت!...
پسر مو آبی با وجود دونستن جواب استرس گرفت! حقیقتا اون سکوت و نگاه تیز استاد از عذاب آور ترین لحظه های زندگیش بشمار میرفتن...
_ تو ؟ اره با خودتم پسر مو آبی!...
مرد با قاطعیت گفت و باعث شد تهیونگ سر جاش صاف بشینه...
+ بفرمایید استاد...
پسر با لحن مرددی زمزمه کرد...
نمیدونست چرا هیچوقت نتونست با اون استاد پیر کنار بیاد!...
شاید چون اخلاق تندی داشت و تمام ماه های سال رو با کت و شلوار قهوه ای و کراوات کرمیش سر کلاس ها حضور پیدا میکرد!...
_ جواب سوالم رو بده... لقب شکسپیر رو میدونی؟...
تهیونگ لبخند کمرنگی زد و سر تکون داد...
+ سخن سرای آون، لقبیه که به خاطر محل تولدش در آون واقع در استراتفورد انگلیس بهش دادهاند.
تهیونگ با قاطعیت گفت اما اخم های استاد پیر حتی لحظه ای از هم باز نشدند و در کمال تعجب بیشتر در هم رفتند و این باعث میشد پسر مو آبی به خودش شک کنه....
_ جمله ای که چند لحظه پیش گفتم مربوط به کدوم نمایشنامه از شکسپیر بود پسر؟
تهیونگ که حس کسی که بهش شانس دوباره داده شده بود رو داشت کمی توی جاش جا به جا شد و اینبار با صدای رسا تری جواب داد :
ČTEŠ
𝐃é𝐣à 𝐯𝐮 | 𝐊𝐎𝐎𝐊𝐕
Fanfikce[در حال آپ] دژاوو حالتی از ذهن است که در آن فرد پس از دیدن صحنهای احساس میکند آن صحنه را قبلاً دیدهاست و در گذشته با آن مواجه شده است. و این همون جریان زندگی بود! آدم درست رو در زمان درست جلوی روت قرار میداد!... و لحظه آخری که تهیونگ داشت از...