D'S POV
ʙʟᴜᴇ ꜱɪᴅᴇ
(متن چک نشده لابلیز :))
صبح روز بعد پسر مو آبی به طرز شگفت آوری خودش رو بین ملحفه هایی که عطر تن جونگ کوک رو حمل میکردند پیدا کرده بود...
با تعجب توی جاش نیم خیز شد و در حالی که چشم های پف کرده اش رو میمالید سعی کرد به نوری که از پنجره به صورتش میتابید نگاه نکنه...
چند بار دستش رو لای موهای خوش رنگش کشید و لب پایین اش رو با زبونش تر کرد...
چشم هاش همچنان به روشنایی اتاق عادت نکرده بودند که برای دومین بار نگاهش به نقاشی روی دیوار افتاد...
چطور همچین چیزی ممکن بود...
چطور ممکن بود شخص توی نقاشی خودش باشه!...
چه تصادف غیر قابل باوری!
پسر مو آبی توی ذهنش گفت و خودش رو روی ملحفه ها سر داد تا از تخت پایین بیاد...
موهاش آشفته و لب هاش بخاطر گیر افتادن بین دندون های صدفی اش قرمز و پف کرده بودند و پیراهن گشادی که به تن داشت با اینکه توی تنش زار میزد اما بطرز شگفت انگیزی به شیرینی پسر نقاش افزوده بود!
پاهای برهنه پسر روی زمین سرد اتاق قرار گرفتند و باعث شدند هیس بکشه...
در هم رفتن اخم های پسر بخاطر سرمای زمین همزمان شد با ورود شخصی به اتاق...
تهیونگ کمی خودش رو به راست مایل کرد تا بتونه در رو ببینه و با دیدن جونگ کوک نفس توی سینه اش حبس شد و بی اختیار گونه هاش رنگ گرفتند و سرش رو پایین انداخت...
جونگ کوک اما لبخند شیرینی به لب داشت و دیدن موهای بهم ریخته پسر نقاش باعث میشد به دماغش چین بده و قرمز چشم هاش نرم تر از هر روز دیگه ای بنظر برسند!...
_ بلاخره بیدار شدی!
پسر چشم قرمز با ملایمت زمزمه کرد و کنار پسری که نمیدونست چرا اینقدر خجالت زده بنظر میرسه نشست...
تهیونگ با حس فرو رفتن تخت دستپاچه به آستین های بلند لباسش نگاه و سعی کرد ضربان تند قلبش رو نادیده بگیره و نفس های عمیق بکشه اما بنظر میرسید که این کار اونقدر ها آسون و شدنی نباشه!...
جونگ کوک با دیدن گوش های قرمز پسر خنده بی صدایی کرد و دست تتو شده اش رو به نرمی روی موهای آشفته پسر کشید و مشغول مرتب کردنشون شد و تهیونگ بی اختیار چشم هاش رو روی هم فشرد و چیزی مثل هوممم زمزمه کرد و باعث شد جونگ کوک توی قلبش گرما رو حس کنه!...
انگشت اشاره پسر چشم قرمز لای موهای ابی رنگ و تاب خورده پسر رفت و همزمان خودش رو به پسر خجالت زده نزدیک تر کرد...
ESTÁS LEYENDO
𝐃é𝐣à 𝐯𝐮 | 𝐊𝐎𝐎𝐊𝐕
Fanfic[در حال آپ] دژاوو حالتی از ذهن است که در آن فرد پس از دیدن صحنهای احساس میکند آن صحنه را قبلاً دیدهاست و در گذشته با آن مواجه شده است. و این همون جریان زندگی بود! آدم درست رو در زمان درست جلوی روت قرار میداد!... و لحظه آخری که تهیونگ داشت از...