D's POV :
ᴛʜᴇ ᴇᴀʀʀɪɴɢ
( از اونجایی که دلتون براش تنگ شده بود میگم که متن چک نشده!)
+ میدونی جیمین ما توی دنیا میتونیم چندین همزاد داشته باشیم؟ یعنی ممکنه روزی با همزاد خودمون ملاقات کنیم؟ یا حتی میگن وقت هایی که ادم بی دلیل دلش میگیره بخاطر اینه که جایی خیلی دور تر از ما همزادمون الان ناراحته!
جیمین در حالی که نفس نفس میزد و تمام تلاشش رو میکرد تا صدای قدم هاش قابل شنود نباشه تهیونگ رو روی کمرش جا به جا کرد...
* تهیونگ لطفا خفه شو! متنفرم از این که وقتی مست میشی مثل کشیش ها صحبت میکنی!
تهیونگ ریز خندید و سرش رو بیشتر روی گردن جیمین فشار داد...
هوا کاملا تاریک بود و ماه کامل به زیبایی میدرخشید و ستاره ها چشمک میزدند...
جیمین که حالا بی سر و صدا خودش رو به حیاط پشتی رسونده بود نفس راحتی کشید...
* مجبورم برای چند ثانیه بزارمت پایین تا این درو باز کنم...
+ نگران من نباش من هوشیارم!
تهیونگ با لحن جدی گفت و جیمین یک تای ابروش رو با شک بالا فرستاد و همزمان تهیونگ رو روی زمین گذاشت و مشغول گشتن دنبال کلید ها شد...
با حرکت دستش توی جیب هاش و برخورد انگشت هاش با اون جسم سرد لبش رو بین دندون گرفت و کلید رو بی درنگ بیرون کشید و توی اون تاریکی مشغول باز کردن در شد...
با هر صدایی که از در تولید میشد جیمین کمی به خودش میلرزید!
بسختی قفل رو باز کرد و بعد نفس راحتی کشید...
* زود باش ته باید بریم...
جیمین با صدای کمی زمزمه کرد و وقتی تهیونگ رو کنارش ندید با ترس سرجاش خشک شد...
چراغ های حیاط پشتی تماماً خاموش بودند...
جیمین سرجاش چرخید و سعی کرد توی تاریکی تهیونگ رو پیدا کنه...
فقط فکر کردن به اینکه تهیونگ ممکنه توی عمارت رفته باشه باعث میشد قلبش با ترس به سینه اش بکوبه...
* تهیونگ الان اصلا وقت خوبی برای قایم شدن نیست بیا اینجا!...
جیمین با همون تن آروم اما با لحن خشنی گفت و وقتی صدای خنده های اروم پسر مو بلوند رو شنید اول با ترس از جاش پرید و بعد عصبانیت کل وجودش رو پر کرد!...
+ اومدم... فقط رفتم برای یک بار دیگه درخت هارو نگاه کنم و باهاشون خداحافظی کنم!
تهیونگ با خنده زمزمه کرد و جیمین فهمید تهیونگ همچنان مسته و فقط از مرحله اول به مرحله دوم مستی اش رسیده و این اصلا خبر خوبی نبود!
ESTÁS LEYENDO
𝐃é𝐣à 𝐯𝐮 | 𝐊𝐎𝐎𝐊𝐕
Fanfic[در حال آپ] دژاوو حالتی از ذهن است که در آن فرد پس از دیدن صحنهای احساس میکند آن صحنه را قبلاً دیدهاست و در گذشته با آن مواجه شده است. و این همون جریان زندگی بود! آدم درست رو در زمان درست جلوی روت قرار میداد!... و لحظه آخری که تهیونگ داشت از...